Monday, Nov 8, 2021

صفحه نخست » واپسین دیدار، حسن حسام

Hassan_Hessam.jpgبا یاد عزیز داریوش کارگر، برای گیتی همسر و همراه او۱

از شکاف در اتاقی که نیمه، باز مانده بود، نگاه بی‌تابم نشست روی او. دراز به دراز خوابیده بود با چشمانی بسته و چهره‌ای ‌پُف ‌کرده، بی رنگ و مات! لحظه‌ای که درنگ کردم، دیدم از داریوش ما بر آن سیمای خسته نشانی نمانده است، الا سبیل بورِ آویزان و کاکلی جلوه‌گر که از جوانی او می‌آمد و من او را نخستین بار در خانۀ رفیق سالیانِ درازم در تهران دیده بودم؛ به همراه منصور یاقوتی در بیست و هشت سال پیش تر از امروز.

از ایستگاه اوبسلا که خارج شدم، همشهری‌ام کریم جان ـ که داریوش تا دم آخر صدایش می‌زد «کریم آقا» با پسر گلش به پیشوازم آمد. دوسال پیش اما، نزدیک مجسمهٔ درخروجیِ ایستگاه دست چپ فلکه، داریوش بود که همراه «کریم آقا» آمده بود به استقبالم با کتاب «ارداویراف نامه»، کار قَدرِ پژوهشی و تصحیح شده خودش، تا دیداری تازه کنیم به قیل وقال با گشتی در اوبسالا و البته استکان‌های لبالبی در خانۀ کریم آقا که مجرد شده بود!

از استکهلم با گیتی خانم حرف زده بودم. گیتی خانم گفته بود: بیشتر، بعد از ظهرها بیدار می‌شود. با این مسکن‌های قوی، معمولن صبح‌ها خواب است و من نزدیکی‌های ظهر رسیده بودم. کریم آقا همانطورکه شانه‌هایم را بغل ‌کرده بود با اندوه، اما مثل هر گیلانیِ مهمان نوازی گفت؛ بریم منزل استراحت ‌کن، چیزی بخوریم و دم غروب برویم دیدنش. استراحتگاهش ‌کمی‌ دور از شهر است. گفتم؛ نه خسته‌ام، نه گرسنه کریم جان، همین حالا برویم، یک وقت دیدی بیدار است، اگر هم نشد همان دور و برها می‌پلکیم. به کریم نگفتم حال و حوصلۀ مهمان بازی را ندارم و می‌دانستم که او هم البته حال مرا دارد!

دمغ گفت باشد و راه افتادیم.

به آسایشگاه که رسیدیم به تشویش افتادم. نمی‌دانستم چه پیش خواهد آمد. تا اتاق داریوش را پیدا کنیم ـ که کریم هم نمی‌دانست ـ پرسان پرسان از راهروهای پر پیچ و خم طولانی گذشتیم و سرانجام پرستارش را پیدا کردیم. از کریم پرسیدم چند وقت است این جا خوابیده کریم جان؟ گفت دو ماهی می‌شود. به چشمانش به تلخی زل زدم وکریم با همان ادب و تواضع خاصش، اندوهگین پاسخ داد: «دلش را نداشتم حسن جان، دلش را نداشتم!»

kargar.jpgداریوش کارگر

خوابیده بود. داریوشِ ناآرام، خوابیده بود؛ آرام و رام! پرستار به سوئدی پرسید می‌خواهید بیدارش‌کنم؟ کریم به فارسی ‌گفت؛ می‌گوید می‌خواهید که بیدارش ‌کند؟ گفتم بپرس اشکالی ندارد؟ پرستار گفت؛ او می-داند شما می‌آیید. خوشحال هم می‌شود. تازه تزریق کرده‌ایم، توفرم است.

یاد کمال‌ رفعت صفائی شاعر افتادم با آن دستگاهِ حاوی مرفین در گردنش با این اختیار که هرگاه لازم می‌دید و نیاز داشت، می‌توانست «دُزش» را کم و زیاد کند و با همین «اختیار» هم کارش را تمام کرده بود.

داریوش ما اما هنوز، یاد نگرفته بود با این دستگاه کار کند و به پرستار نیاز داشت. این را وقتی سر حالیِ او از لحظهٔ ورود ما، به مرور فروکش کرد و خستگی و درد توی صورتش نمایانتر شد، فهمیدیم.

با تکان‌های آرام و مهربانِ شانه‌هایش توسط پرستار، چشمش را باز کرد با نگاهی پرشور و پر مهر به ما. با خودم گفتم نه، این که این جا روی تخت لمیده، هنوز داریوش خودمان است با همان چشمان شوخ و پرسنده و تیز و پز همیشگی‌اش، گیرم که چهرۀ خندانش پف کرده و از بناگوشِ سمت راست تا انتهای گردن نازنین‌اش انگار «غمبادی» استوانه‌ای خودش را تا سینه پایین کشانیده و نویسنده خوش اندامِ ترکه‌ای ما باد کرده و لخت ـ انگار که چاق شده باشد ـ دراز کشیده است روی تخت، با جعبه‌ای بر گردن آویزان که حاوی مرفین است و چند معجون دیگر، تا اگر درد بالا بگیرد، پرستارها بیایند با لبخند پریده رنگ‌ و محترمانه‌ای که می‌کوشند مادرانه بنماید و نوازشی نچسب، آن لعنتی را تنظیم کنند تا درد فروکش کند، تا چهره آرام شود، تا داریوش از ملالِ حال، کنده شود و چون گذشته با شوخی‌ها و فحش‌های من بیامیزد و انگار نه انگار که درکجاست و دو برابرش را جواب دهد و کریم آقا را با آن سیمای محجوبش مات و حیران بگذارد.

در حالی که گرمای دست‌ها و دو گونه‌اش با لبان لرزانم داغ تر می‌شود، دفتر شعر «گوزن و صخره»‌ام را که تازه درآمده، می‌گذارم روی سینه‌اش، و او با مهربانیِ همیشگی‌اش، همانطور که گوزن و صخره را ورق می‌زند، حالِ تک تکِ دوستان پاریسی را می‌پرسد: از باقر جان مؤمنی و خاموشی همسرش اکرم خانم، از محسن یلفانی و نمایشنامه جدید و سینۀ داغدارش، از حسین دولت آبادی و رمان دو جلدی تازه‌اش، از ناصر پاک دامن، از برادرم محسن و مجموعۀ داستان تازه‌اش «کوچه شامپیونه» که «باران» منتشر کرده و خوشحال از این که محسن به لطف، کتابش را امضا کرده و برایش پست کرده است، از بتول عزیز پور و از تک تک یاران قلم زنِ دور و نزدیک و بیشتر از همه، از مهدی جان استعدادی شاد که پیوسته از طریق گیتی خانم پیگیر احوالش بوده و این همه، لا به لای شوخی‌ها وخنده‌ها و متلک‌ها و لودگی‌ها! در دیداری که توأمان شادمانه و غمگنانه است و هیچ یک از ما سه تن به روی خودمان نمی‌آوریم که در چه حالیم و در کجا ایستاده‌ایم. گیتی خانم که از راه رسید، من و داریوش ناگهان با ادب شدیم و سخن کشیده شد به بازسازی کانون نویسندگان «در تبعید» که ویرانه گشته است و گفتم طرحی ‌است با همکاری حسین‌دولت آبادی و مهدی استعدادی شاد و تنی ‌چند از یاران برای نشستی دوستانه و غیر رسمی که با علاقه گفت؛ امضای مرا هم بگذارید و بعد رفت روی روایتی از روندِ شکل گیری و درمان این تومور بی پیری که جان عزیزش را به لبش رسانیده بود.

در میانۀ روایت، ناگهان داریوش تکانی غیر عادی خورد و چهره‌اش درهم پیچید. درد دوباره باز گشته بود و مقاومت داریوش برای مهارش کارساز نمی‌شد و آرامش اتاق گرفته شد...

پرستاران، ما را تا بیمار سرپا شود، به بیرون هدایت کردند. از لای در، اما دیدم با سرنگی بزرگ نقطه نقطه بر پهنۀ سینه و بازوان وگردنش تزریق می‌کردند و او خویشتن‌دار، بلند بلند صدایمان می‌زد بیایید تو بابا چیزی نیست و ما ـ هر سۀ ما ـ اندوه‌مان را پشت در پنهان کردیم و با لبخند برگشتیم داخل اتاق. داریوش با لبخندی که دوباره بر لبانش باز گشته بود، به طنز از ما پرسید؛ می‌دانید این جا کجاست؟ ببینید، روی صندلی‌ها کنده‌اند، برای پسرم ترجمه کرده‌ام: «آرامشکده»! گویا کریم آقا بود که گفت منظورت استراحتگاه است؟ گفت نه، آرامشکده یعنی خروجی ندارد! البته این‌ها ـ یعنی پرستاران ـ می‌گویند در شیمی درمانی آنانی که مدام لاغر می‌شوند، مقاومتشان کمتر است و چون تو چاق‌تر می‌شوی شانس داری. ازشان پرسیدم چه مدت؟ دو هفته، سه هفته؟ گفتند صحبت از ماه‌ها و سال‌ها هست. مکثی کرد و بعد به خنده روکرد به ما، یعنی چنین چیزی حقیقت دارد؟!

ما ـ من و کریم آقا ـ قصه‌هایی ساختیم و من از آشنایانی که چندین ماه همین شرایط را گذرانیده بودند و سر حال خارج شده بودند مثال‌هایی آورده بودم که واقعیت نداشت! و داریوش کارگر، آن داستان نویس رند و تیزی که تبعید و آوارگی و غدۀ مغزی و بیماری قلبی را به پشیزی گرفته بود و رفته بود زبان سوئدی یاد گرفته بود و در امر پژوهش تا دکترا پیش رفته بود و به عنوان استاد در دانشگاه اوپسالا درس می‌داد و رمان زیبای «پایان یک عمر» را نوشته بود، با خونسردی به این داستان‌ها گوش می‌داد! میان داستان سرایی من به نرمی و مهربانی با لبخندی تیره بر لب، موضوع را عوض کرد: برویم نهار بخوریم. این جا یک خانم ارمنی هست که رستوران دارد و فارسی هم بلد است. گیتی به شما گفته یا نه؟ این جا هر چی بخواهی هست، ویسکی، کنیاک، شراب، خودشان می‌آورند و «سرو» می‌کنند. گیتی خانم ادامه داد: خصوصاً شب‌ها اگر زوج یا حتی همۀ حاضران بخواهند، با میز چرخدارِ مزین به شمع‌های روشن، می‌آیند و مشروب سرو می‌کنند با مخلّفات آن!

پیشتر هم که از اتاق بیرون رفته بودیم تا پرستاران داریوش را روبراه کنند، گشت کوتاهی زده بودیم در اتاق‌ها و سالن پذیرایی و بار مملو از مشروب‌ها را دیده بودیم. آن جا بود که گیتی خانم گفته بود؛ داریوش را که آوردیم این جا، این اتاق‌ها پر بود از مریض، حالا در همین دو ماهه بیشترش خالی شده. وقتی این را می‌گفت، چشمانش نمناک شده بود، اما با همان آرامش و وقار احترام برانگیزِ همیشگی، خودش را مهار کرده بود و از سر موضوع گذشته بود.

تا راهرو طولانی از اتاق به بوفۀ دم در خروجی را طی کنیم، داریوش با دست چپش به عصا تکیه داشت و با دست راستش بازویم را بغل کرده بود. دو روز پیش گویا از اتاق تا دستشویی‌که بهم چسبیده‌اند، زمین خورده بود و لگن خاصره‌اش آسیب دیده بود و باید در راه رفتن دقت می‌کرد. کریم جان‌ گفت؛ چرا از این ‌چهار چرخه‌ها استفاده نمی‌کنی؟ در راه رفتن ‌کاملن ترا محافظت می‌کند. گیتی خانم گفت؛ خودش قبول نمی‌کند کریم آقا، پرستارها هم همین را بهش پیشنهاد کرده‌اند، اما داریوش حاضر نیست قبول کند. دایوش گفت؛ آن طوری آدم احساس می‌کند معلول است، آخر من که دست و پایم چلاق نیست بابا. بعد ما گفتیم این چه حرفی است که می‌زنی، تا سر پا بشوی و رو به راه، چه اشکال دارد یک مدتی از این چهار چرخ‌ها استفاده کنی. این طوری که بدتر است، دست و پایت را می‌شکنی و کار درازا پیدا می‌کند. دو سه ماه استفاده کن، بعد بگذار کنار. سرانجام او کوتاه آمد و ظاهراً تسلیم شد. اما هر چهار نفرمان پنهان از هم، حقیقت سوزان را می‌دانستیم و برای همین بقیه راهرو طولانی را در خاموشی، و بدون اشتها گذرانیدیم تا به بوفه لعنتی برسیم. زن میانسالِ چاق و چله‌ای، مانند همهٔ ارمنی‌های جا افتادۀ مهربان سلامی به ما داد و رو کرد به داریوش: پدر جان حالتان چطور است؟ داریوش تو لب رفت. ما هر کدام چیزی انتخاب کردیم. نوبت او که شد گفت؛ اشتها ندارم یکهو اشتهایم رفته. گفتیم ما هم آماده نیستیم. غذا را بگذاریم برای بعد و او با سماجت اصرار کرد و ما تسلیم شدیم و به زور هم که شده، کوشیدیم لقمه‌هایی را درگلو فروکنیم. گفتیم، پس تو هم کمی بخور. من بیشتر اصرار کردم و او گفت حالم بهم می‌خورد حسن جان و دو باره درد، چهرۀ نازنین‌اش را پوشانید، با این همه اصرار هم می‌کرد غذای ماسیده‌مان را تمام کنیم؛ دمغ گفت؛ سن مادر مرا دارد و به من می‌گوید پدر جان! و بعد رو کرد به کریم جان: من فقط پنجاه و نه سال دارم کریم آقا و بعد این خانم به من می‌گوید پدر جان! کونم سوخت کریم آقا و ما کوشیدیم بخندیم!

تا راه رفته را به اتاق برگردیم و پرستارها را به یاری بگیریم، انگار عمری گذشت. روی کاناپه که می‌خواست جاگیر شود، نتوانست خودش را مهار کند و جعبۀ الکترونیکی حاوی مرفین و سایر مواد مسکن به زمین افتاد و با زنگ گیتی خانم، پرستاران آمدند؛ با لبخندهایشان و دستکش‌هایشان. کار تنظیم داروها که تمام شد، داریوش صورتش دو باره رنگ گرفت و آرامش پیدا کرد. هم چای و بیسکویت خواست و هم ما را برد به اوضاع ایران، بهار عربی، جان سختی جمهوری اسلامی و مسأله سرنگونی و چپ، آلترناتیو.... چانه‌هامان راه افتاد، بین گپ زدن‌هایمان فرزند بزرگش فروغ هم که حامله بود، زنگ زد و مثل همۀ روزهای دیگر احوال پدر را پرسید با همۀ جزییات و داریوش با آرامشی دلچسب برای دختر توضیح می‌داد. ما اما، از هر دری سخن گفتیم، گاهی جدی، گاه به خنده، گاهی با فحش و همزمان گریز به ادبیات و بچه‌های اهل قلم در ایران و مسألۀ سانسور و جوانان و کارگران و باز هم احیای کانون نویسندگان ایران در تبعید و هر بار برمی‌گشتیم در این «آرامشکده» و نفس‌هامان می-گرفت و دو باره گریز می‌زدیم به فضایی دیگر. و نرمک نرمک، غروب از راه رسید و مزدک پسر گلش که مددیار بیمارستانی در همان نزدیکی‌هاست و هر روز نوبت نهارش می‌آید اینجا و در همین «آرامشکده» با پدر و مادرش نهار می‌خورد هم آمد و به ما پیوست...

گفتم، باید بروم داریوش ‌جان. گفت، به همین زودی؟! درآوای شکستۀ صدایش گلایه بود؟ الوداع بود؟ نمی-دانم! گفتم فردا در استکهلم قرار دارم و پس فردا بر می‌گردم پاریس. دم در خروجی بغلش کردم و با احتیاط روی سینه‌ام فشارش دادم. همان طور که خودش را عقب می‌کشید، آهسته در گوشم نجوا کرد: فشار نده حسن جان، درد دارم، درد. و همانگونه که دستهایم را گرفته بود، درچشمانم به خیره‌گی زل زد؛ یعنی که این واپسین دیدار است؟ توی سرم گفتم، این جوری نگاهم نکن عزیز، این جوری نگاهم نکن داریوش جان! در همان حال، با تمام توان خودم را جمع و جور کردم و خنده ‌کنان گفتم؛ برمی‌گردم داریوش جان، برمی‌گردم. و وقتی می‌گفتم برمی‌گردم، انگشت سبابه‌ام را با لودگی به سویش تکان می‌دادم!

لبخند رنگ پریده‌ای روی لبانش نشست و درحالی که به بازوان گیتی خانم و مزدک تکیه داده بود، روی «باشد» به گونه‌ای تأکید کرد که معنایش را می‌شد بدرود فهمید! و ما ـ من و کریم آقا ـ همانسان که دور می‌شدیم، با تکان دادن دست‌هامان درسکوتی سربی، مادر و پسر را با بیمارشان، تنها گذاشتیم و خود در شبی که به سرعت پایین می‌آمد، گم شدیم.

حسن حسام

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. این سوگنامه، همان سالِ خاموشی داریوش در «جنگ باران» منتشر شد و اکنون در سالگردِ یادمانش با اندکی ویرایش بازنشر می‌شود.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy