به این زندهگینامه ی تخیلی که یک مذهبی انقلابی تخیلی در مورد خود نوشته است، توجه کنید:
«به هر حال من از حدود ۱۵ سالگی فعالیت سیاسی گروهی در جریان مذهبی را آغاز کردم. پشیمان نیستم، اما اکنون که فکر میکنم شاید میتوانستم با همان آرمان و اندیشه بهتر و بیشتر کار کنم.
اما جذابیت مذهب در چه بود؟
به دوستان نوجوانی و جوانیام که فکر میکنم، آنان را به عنوان پیشتاز در میان نیروی تغییر میبینم. همه از درسخوانترین و پرتلاشترین افراد بودند. به راستی ممتاز بودند. جذب سیستم مستقر نمیشدند و چون از غربزدهگی در هر معنایی بیزار بودند، مذهب را اصیلترین جریان اجتماعی میدانستند؛ و اگر نمیدانستند به سوی چپها میرفتند.
در وجود مذهب آرمانی جهانی و انسانی نهفته است.
ما به عنوان نوجوان، در آن شهر فاقد امکاناتی برای تنفس فرهنگی و تحرک ورزشی، خود را منزوی و محصور احساس نمیکردیم.
اوج جنگ ویتنام بود و ما نوجوانهای چهارده−پانزده ساله هم از هر پیروزی ویتکنگها به شور میآمدیم. و با آرمان "آنچه خود داشت" اعتماد و وفاداری و پیمان تازه میکردیم.
جنبش دانشجویی در اروپا را پی میگرفتیم و خلاصه اینکه حسی جهانی داشتیم، اما میخواستیم منطقهای و لوکال رفتار کنیم.
هر کتاب خوب، هر شعر خوب، هر موسیقی خوب، هر سخنرانی خوب، شور ما را برمیانگیخت.
من هنوز آن شور را در سر دارم و مذهب برایم یک ایدئولوژی یا سیستم نیست.
مذهب ارج نهادن به ارزشها است؛ احترام به تلاش انسانی است برای بهتر شدن، پیشرفتن؛ بیزاری از بیعدالتی است و دوست داشتن زیبایی و فرهیختگیای است؛ که میخواهید با همه آن را تقسیم کنید.» (2)
این خودنگاری به ظاهر خیلی صمیمانه و قابلدفاع به نظر میرسد. نویسنده تصویری از خود به دست داده است که کمتر از یک قهرمان نیست!
با این همه یک مشکل کوچک وجود دارد؛ یک فاجعه ی سهمگین در ایران امروز جاری است؛ خونها ی زیادی ریخته شده است، هزینهها ی هنگفتی روی دست مردم مانده است و هنوز نمیدانیم چهگونه میتوانیم و باید از شر این نکبت رها شویم!
خودنگار محترم انگار فراموشیده است از نقش خود و دوستانش در خلق این فاجعه هم بنویسد! یا شاید آنچه را ما در آسیبشناسی عمیق این فاجعه "انحطاط" میخوانیم، در باور نویسنده از مریخ و با مریخیان آمده و بر سر ایرانیان آوار شده است.
با این دست توصیفها است که هر ایرانی به آسانی و با آسودهگی میتواند خود را بیرون از انحطاط و مشکل تاریخی، فرهنگی و سیاسی ایران ببیند و "دیگری" را بخشی از آنها! و طبیعی است که در این چشمانداز، بیرون آمدن از انحطاط و حل مشکل از بهکلی از عهده و توان ما بیرون خواهد ماند.
در این پارهگفت چند خطا دست به دست هم دادهاند تا این کمدی خلق شود.
یکم. ناتوانانی در جدا کردن مقام یک متهم از یک کنشگر اجتماعی.
طبیعی است نویسنده در مقام متهم هم حق دارد (یعنی از جمله ی حقوق اوست)، و هم حق با او است (یعنی درست و راست میگوید) اگر با ادبیاتی چنین در پیشگاه هر دادگاهی ظاهر شود و از خود دفاع کند! و چنین دادگاهی اگر اندکی از انصاف سراغ داشته باشد، البته او را از هر اتهامی بیگناه خواهد خواند. چه، اگر این گونه نباشد، سیاست و کنشگری اجتماعی در اساس تعطیل میشود.
بخش مهمی از سیاست، سیاستورزی و کنشگری اجتماعی و فرهنگی، همین آزمونها و خطاها و این شورها و گاهی بیشعوریها است! در غیبت این رانهها ی قشنگ و (در بسیاری از مواقع) توخالی هیچ سیاهیلشگری شکل نمیگیرد و هیچ جریان سیاسی پا نمیگرفت. چه، سیاستورزی و کنشگری (دستکم در جهان مدرن) شکلی از آزادی است و به حقوق ما اشاره دارد. و کیست که شهروند جهانهای جدید باشد و نداند، این حقوق هیج نسبتی با درست و راستبودن آن ادعاها و شورها ندارند؛ و بر حق خطا کردن استوار هستند.
یعنی چون ما حق داریم اشتباه کنیم، آزاد هستیم و باید آزاد باشیم.
اشتباه و خطا را نباید و نمیتوان جرم انگارید. تنها اجتماعات پیشامدرن و عصبیتها ی قومی و پیشاملی هستند، که از نادانی و ناتوانی این دست تفکیکها رنج میبرند و با جرمانگاری خطا و اشتباه هم کرکره ی آزادی را پایین میکشند و هم سقف تخیل و گوناگونیها ی اجتماعی را. نظام شهربندی همیشه با تعطیل کردن حق خطا کردن آغاز میشود و نظام شهروندی هم تنها با به رسمیت شناختن و رعایت آن است که پایه و سایه میگستراند.
انحطاط در عمیقترین معنا نداشتن فکر و فلسفه برای توضیح این بدیهیات جهانها ی جدید است؛ و در غیبت همین بدیهیات جهانها ی جدید (که مدرنیته نامیده میشود) است که برادران بزرگتر با لباسها ی گوناگون بر ما حاکم میشوند و خودبسندهگی، خودپایی، و خودبنیادی ما را انکار میکنند. در نبود همین بدیهیات است که برادران بزرگتر ما را به دشمنان هم و دشمنان جهانها ی جدید و مناسبات تازه تبدیل میکنند.
اگر به تفکیک نخست توجه میشد، هم امکان رفع اتهام فراهمتر بود (اگر اصلن نیازی به آن باشد) و هم متن از یک نوشته ی تکصدایی خارج میشد و به یک گفتوگو دگرمیدیسید. یعنی متن بهجا ی دفاعیه یک نقد اجتماعی و تاریخی بود.
دوم. ناتوانی در جداکردن یک منتقد از یک روشنفکر.
یک منتقد منصف ممکن است، بتواند کموبیش به بخشی از مشکل که به انتخابهایی چنان رسیدهاند، برسد، اما روشنفکر هم لازم است چاقوی ی نقد خود را هم عمیقتر فروکند و هم در جایی فروکند، که کمتر به چشم دیگران آمده است.
روشنفکر پنبه ی متن و بازیگر را چنان میزند، که از رشتهها و بافتهها هیچ چیز غلطاندازی نماند. او باید به مرکز فاجعه و قلب انحطاط بزند و ما را در جایی که به انحطاط میرسیم، سرگردان و سردرگریبان رها کند! و هزار و یک پرسش به جانمان بیندازد، تا بتوانیم خود را بخشی از انحطاط و مشکل ببینیم.
به عنوان نمونه طبیعی است که یک منتقد منصف با نیمنگاهی به محدویتها ی هر فرد، جریان و گروهی میتواند با توضیح شوندها (دلایل) و بنارها (علل)یی که آنها را به آنجا رسانده است (و کاملن دترمینیستیک و جبری است)هم از ضعفها و هم از قوتها نشانی بدهد و آن بازیگران و کنشگران را مردان و زنان زمان خود بخواند؛ اما روشنفکر باید یک گام بلند دیگر هم بردارد. باید نشان دهد که آن بازیگران چهگونه، چرا و کجا گرفتار آن متن شدهاند؟ روشنفکر باید به اقیانوس تاریخ و فرهنگ و فلسفه بزند و تبارشناسی متن و آسیبشناسی انحطاط هم بکند؛ و توضیح دهد که فیالمثل چرا ما نتوانستیم ما بشویم؟ یا چرا این تاریخ و متن ضدتوسعه است؟ چرا مدرنیته و دمکراسی و حقوق بشر در این خاک پا نمیگیرد؟ چرا ما هنوز رعیت و شهربند هستیم و نه صاحب این کشور و شهروند؟
روشنفکر دترمینیسم نظام دانایی و اجتماعی جدید را به فاتالیزم (در یکطرف) و اراده ی آزاد (در طرف دیگر) فرونمیکاهد. او آنقدر بهروز است یا باید باشد که بتواند بداند این هر دو ورطهای از نظام دانایی و اجتماعی پیشامدرن هستند و به همان جا هم بازمیگردند. و شاید به همین خاطر است که روشنفکری کار چندان آسانی نیست! انحطاط، فقر روشنفکری و فقدان روشنفکر در یک تاریخ است.
خودنگار تخیلی ما در بالا تنها در مقام متهم ایستاده است و دست بالا توانسته است نشان دهد که کنشگران مذهبی گرفتار متن خود بودهاند و کاری بیشتر از دستشان نمیآمده است؛ و درست هم میگوید. هیچ رقیبی برای شکست خوردن به میدان نمیآید؛ شکست همیشه به ما تحمیل میشود. (و چه دلیلی بالاتر و مناسبتر از این برای توضیح دترمینیستیک شکت وانحطاط)
او با متنی که نگاشته است، نشان میدهد که کموبیش به هزینهها ی هنگفتی هم که او و نسل او روی دست ملت گذاشتهاند آگاه است! (و برای همین با آوردن همه ی واژهها ی قشنگ و خونگرم در توصیف رویاها ی خام و ناتمام خود، کوشیده است خود و دوستان خود را بیرون از فاجعه بگذارد. (این مغلطه را در فرهنگ کوچه به خنده "من نبودم، دستم بود، تقصیر آستینم بود" خواندهاند.) اما راوی تخیلی ما آنقدر روشنفکر نبوده است که به سهم خود در فاجعه و نسبتی که با متن داشته است (و احتمالن هنوز دارند) و شوندها ی آن هم توجه کند. او تنها به رفع اتهام کوشیده است! (و موفق هم بوده است؛ هرچند این رویکرد در جهانها ی جدید و مناسبات تازه اهمیت چندانی ندارد، و روشنتر از آن است که کسی زحمت گفتوگو بر سر آن را بهخود بدهد.)
وی به صورت بسیار محدودی به نقد شرایط هم میپردازد! و درست در همین جاست که ناخواسته دست خود را رو میکند؛ و چینی مدرن ومدنی بودن او ترک برمیدارد. او هر جا به خود میرسد، فاتالیست و تقدیرگرا است؛ یعنی چنان از شرایط و محدویتها به زبان بیزبانی میگوید، که جا ی هیچ پرسشی نماند! اما این توصیفها و نمایش در خلا انجام نگرفته است؛ یعنی دیگران هم هستند، و ما میدانیم که هستند (هرچند در متن آنها غایب هستند). او وقتی از مذهبی بودن خود میگوید، به آسانی میتوان غیرمذهبیها، پادمذهبیها، سکولارها و حتا مذهبیها ی سکولار را هم در متن دید! همینطور وقتی از انقلاب و انقلابیگری میگوید. همین جاست که دست او رو میشود؛ زیرا آن منطق برای اینها و اینجا هم کارگر است. یعنی آن جماعت غایب هم با همین استدلالها هم تبریه میشوند و هم توجیه؛ اما منطق درونی متن نشان میدهد که راوی حاضر نیست با همان سنگها به وزن کردن رقبا هم بپردازد. روای بدون آن که به ما بگوید، وقتی پا ی رقبا در میان است، سنگها و حتا اگر بتواند ترازو را تغییر میدهد و ارادهگرا و هوادار اراده ی آزاد میشود. و به همین دلیل آنها را پیشاپیش محکوم کرده است تا بتواند خود را بالاتر و سرتر از آنها ببیند و ببالد!
غایب بزرگ این روایت اما انحطاط و بنیادها ی بیبنیاد آن است! یعنی از روشنفکری که باید انحطاط را آسیبشناسی کند و سهم هرکس و هر گروه و هر جریانی را به درستی و با انصاف بگذارد، در این متن خبری نیست؛ و این از سر اتفاق نیست؛ همه ی اتفاق است. چه، راوی به ضرب زور غریزه میدانسته است که اگر پای انحطاط به میان بیاید، هیچ بازیگری نمیتواند بگوید: « پشیمان نیستم، اما اکنون که فکر میکنم شاید میتوانستم با همان آرمان و اندیشه بهتر و بیشتر کار کنم.» و به همین دلیل انحطاط و آسیبشناسی آن از قلم افتاده است. چه، هیچکس در سطح آرمان نمیگوید: باید بد بود. و (حتا) اگر میگوید، از آرمانی میگوید که بدبودن را خوببودن میفهمد! (یعنی در سطح آرمان ما با ناهمزبانی و مشکل انگور، عنب و اوزوم روبهرو هستیم).
به زبان دیگر، آدمها اساسن با هم متفاوت نیستند، یعنی ساختار زیستی و روانی ما همانند است. اگر تفاوتی هست در جایی به متن متفاوت میرسد. (ژنتیک/نیچر یا محیط/نرچر).
یعنی در اساس این دست فخرفروشیها کممایهگی است. (هر تفاوتی در جایی به نوعی از امتیاز و بخت میرسد.)
خودنگاری بالا تخیلی است؛ اما اگر این داستانپردازی پس از چهار دهه آوار (سکوت و سرب و سراب) برای یک مذهبی پذیرفتنی نیست، (و ما انتظار داریم او به انحطاط و سهم خود و دوستانش جدیتر بیاندیشد و شجاعانه آن را اعتراف کند)، صدالبته چنین رفتاری از گروهها ی چپ که خود را کمتر از پدران روشنفکری در ایران نمیدانند، ناپذیرفتنیتر است!
اگر چپها ی مذهبی که بخش مهمی از فرایند سرکوب در جمهوری اسلامی بودهاند، از پذیرفتن نقش خود طفره میروند، چپها ی سکولار نباید این کجتابیها و بیتابیها ی کودکانه را تجربه کنند.
اگر چپها ی مذهبی آنقدر کوچک هستند که هنوز نمیتوانند (بهعنوان نمونه) حماقت لبریز در دژخیمی اشغال سفارت آمریکا را ببینند، و خود را به در و دیوار میزنند که خود را و نادانی خود را توجیه کنند، چپها ی سکولار نباید این کار را بکنند.
هر پیشرفتی از خطاها ی ما شروع میشود، اما باید خطاها ی خود را بپذیریم و صادقانه و دقیق هم بپذیریم و توصیف کنیم تا بتوانیم از تکرار آن بگریزیم و گامی به پیش بگذاریم. اگر خطاها ی خود را نپذیریم، گامی به پیش نخواهیم گذاشت. توسعه از همین جا و از همین دریافت ساده کلید میخورد. اما این دریافت ساده آنقدر بزرگ و اساسی است که در کالبدها ی کوچک و نادانیها ی مرکب و پیچیده جا نمیگیرد. به این آسیب اگر تاریخی باشد و در جان یک فرهنگ افتاده باشد، میگویند انحطاط.
خودنگاری تخیلی بالا را من از روی خودنگاری که محمدرضا نیکفر در مورد خود و جریان دلپسند خود نوشته است برداشتهام.
من که از خواندن آن بسیار شگفتزده شدم! شما هم بخوانید، اما شگفتزده نشوید! اصلن عجیب نیست، اگردر ایران هیچکس خود را بخشی از انحطاط و مشکل نمیداند و مشکل اساسی همینجا است.
«به هر حال من از حدود ۱۵ سالگی فعالیت سیاسی گروهی در جریان چپ را آغاز کردم. پشیمان نیستم، اما اکنون که فکر میکنم شاید میتوانستم با همان آرمان و اندیشه بهتر و بیشتر کار کنم.
اما جذابیت چپ در چه بود؟
به رفیقان نوجوانی و جوانیام که فکر میکنم، آنان را به عنوان پیشتاز در میان نیروی تغییر میبینم. همه از درسخوانترین و پرتلاشترین افراد بودند. به راستی ممتاز بودند. جذب سیستم مستقر نمیشدند و چون از سنت کنده بودند، به مذهب هم گرایش نداشتند و اگر داشتند به سوی مجاهدین میرفتند.
در وجود چپ آرمانی جهانی نهفته است.
ما به عنوان نوجوان، در آن شهر فاقد امکاناتی برای تنفس فرهنگی و تحرک ورزشی، خود را منزوی و محصور احساس نمیکردیم. اوج جنگ ویتنام بود و ما نوجوانهای چهارده−پانزده ساله هم از هر پیروزی ویتکنگها به شور میآمدیم.
جنبش دانشجویی در اروپا را پی میگرفتیم و خلاصه اینکه حسی جهانی داشتیم.
هر کتاب خوب، هر شعر خوب، هر موسیقی خوب، شور ما را برمیانگیخت.
من هنوز آن شور را در سر دارم و چپ برایم یک ایدئولوژی یا سیستم نیست.
چپ ارج نهادن به زحمت است،
احترام به تلاش انسانی است،
بیزاری از بیعدالتی است و
دوست داشتن زیبایی و فرهیختگیای است که میخواهید با همه آن را تقسیم کنید.»(3)
حزب چپ ایران و دوستداران این حزب با انتشار این متن از محمدرضا نیکفر که از چپها ی قدیمی و رفقا ی فدایی است، تلاش کرده است، تصویری خیالی و هنوز رشکانگیز از چپ و چپها ی قدیم پیش بگذارد.
این توصیف چنان زیبا اما بیمحتوا است که اگر جا ی نامها و گرایشها عوض شود، آب از آب تکان نخواهد خورد. (هرچه بیمعناتر، زیباتر و هرچه زیباتر، نقدناپذیرتر) یعنی از این زاویه هر جریان و گرایشی همچنان و هنوز میتواند به جای نقد خود و گذشته، دلمشغول ستایش از خود باشد و با خودشیفتهگی خود حال کند.
همه ی ما از آنجا که وجهی از انحطاط هستیم، گرفتار متنی بزرگتر و در کمند آن هستیم. در نتیجه غالب ما بهویژه وقتی در سیاهیلشگر این گروهها و جریانها قدمیکشیم، چیزی جز انگیزهها و رویاها ی قشنگ و برانگیزاننده، نداریم؛ و تا زمانی که با آن رویاها ی قشنگ و خوابها ی گرم به قاضی میرویم، به آسانی و با آسودهگی میتوانیم راضی باز گردیم.
همین ادعا را مذهبیها، مجاهدین خلق، دانشجویان پیرو خط امام، تودهایها و حتا شاهالهیها و حزبالهیها هم میتوانند بکنند. یعنی این خودنگاری، خودنگاری نیست؛ خداینگاری است!
و خداینگاری خودنگاری نیست. خداینگاری رکن رکین هر ایدولوژی است. زیرا ایدولوژی داری یک متن مقدس است؛ متنی که هیچگاه خوانده نمیشود وهیچگاه نقد هم نخواهد شد. طبیعی است متنی که خوانده نمیشود، نقد هم نخواهد شد. هر متن مقدسی حتا اگر همیشه با ما باشد، و حفظ و تلاوت شود، خوانده نمیشود! دست بالا چیزی است همانند متنها ی مقدس مذهبی و مسلح به زرادخانهای از سازوکارها ی تفسیری که هر متنی را و نقدی را در نطفه خفه میکند.(4)
یعنی وقتی پای متن مقدس در میان است، ما هم از بنارها و علل این انحطاط هستیم! و در جایی به آن میرسیم. و نباید در هیچ خودنگاری جا ی آن را خالی بگذاریم.
و این مشکل مشکلها در ایران است. زیرا تاریخ برای ما هنوز ادامه ی ظفرنامهها و شاهنامهها است و آنها ادامه ی خداینامهها هستند. یعنی ما هنوز شجاعت و جسارت آن را نیافتهایم که روی پا ی خود بایستادهایم. خودبسنده، خودپا، خودفرمانفرما و خودبنیاد باشیم. زیرا خودانتقادی روی دیگر خودبنیادی و خودبسندهگی است. و وقتی خودانتقادی غایب است، یعنی هنوز سنت و سنت شبانرمهگی بر ما حاکم است. حضور دیگری بزرگ همیشه فقدان آدمیت است؛ روی دیگر نادانی و ناتوانی است؛ اصلن حضور دیگری بزرگ همان انحطاط است که نامها ی گوناگون میگیرد. اهمیت ندارد ما خود را به دیگری بزرگ واگذاریم، یا دیگری بزرگ خود را به ما تحمیل کند. انحطاط، انحطاط است و همیشه ترکیبی از هر دو در آن دیده میشود.
برای بیرون آمدن از سنت باید بزرگ شد؛ روی پاها ی خود ایستاد و آداب بزرگی و ادب آدمیزادهگی آموخت؛ و برای توزیع خدایگانی آماده بود. بیرون آمدن از سنت، مدرنیته و مدنیت با دیدن دیگری و شنیدن صدای او شروع میشود. با حضور دیگری ما میتوانیم باشیم. با آزادی دیگری ما آزاد میشویم؛ با به رسمیتشناختن دیگری است که ارجشناسی جدید آغاز میشود.
هر متنی در غیبت دیگری، تکرار تباه سنت و بازتولید سیاهی آن است.
هر متنی در غیبت دیگری، صورتبندی دیگری از انحطاط است.
هر متنی در غیبت دیگری نامتن است؛ متن مقدس است؛ برای خواندن نوشته نشده است؛ برای آسان و روان کردن آداب شکار شهربندان آمده است؛ برای کشتن آزادی و انکار ما آماده است.
هر متنی در غیبت دیگری پایان آدمیت و آغاز انحطاط است.
و انحطاط، انحطاط است؛
و درست به همین دلیل هیچکس در ایران خود را بخشی از انحطاط نمیداند؛
و درست به همین دلیل است که همیشه خودنگاری در ایران به خداینگاری میانجامد؛
و درست به همین دلیل است که ما در حلبیآبادها ی فرهنگی خوش هستیم؛ و از جهلی چنان مرکب رنج میبریم که ولایتپذیری و صغارت خود را به زبانها ی گوناگون آراستهایم؛ و شاید به همین دلیل است که زمستان استبداد در این سرزمین به آسانی به پایان نمیرسد.
برای حل این مشکل کوچک(!) تنها یک راه حل واقعی وجود دارد؛ هرکس باید سهم خود را روی میز بگذارد.
پانویسها
1- این متن ویرایش و ادامه ی یاداشتی است از فیسبوک که پیشتر با سرنام "هیچکس در ایران خود را بخشی از انحطاط نمیداند" منتشر شده است.
2- این خودنگاری همچنان که در متن آمده است تخیلی و ساختهگی است و من آن را از روی متن خودنگاری محمدرضا نیکفر کپی پیست کردهام. با اندکی دستکاری در خودنگاری نیکفر و به کمک این شگرد من خواستهام از متن نیکفر پوستگیری کنم و متن را از لباس نام نویسنده لخت کنم، تا نقد متن و اعتبارزدایی ازرویت آسانتر ممکن گردد. آسانتر نه برای من، برای کسانی که ممکن است دلبستهگی یاشان به نیکفر و جریان چب عمیقتر از آن باشد، که امکان یک داوری منصفانه برایشان بگذارد.
3- برگرفته از صفحه ی «دوستدران حزب چپ ایران- فداییان خلق» در فیسبوک.
4- رکبه: کرمی، اکبر، برای خواندن قران نه تنها از متن که از ماتن آن هم عبور باید کرد، وبگاه اخبار روز، خرداد 1393