زن بلند بالائی است با موهای نرم خاکستری. با چشمانی که با وجود چینهای اطرافش خبر از زیبائی جوانی میدهد. پیراهنی ساده اما خوش فرم بر تن دارد با بلوزی نازک و سفید بر روی آن. کنار من در گوشه نیمکت چوبی نشسته است. نیمکتی نهاده شده در داخل "اکو" بازار. بازار مدرنی که اخیرا نزدیک خانه من بجای ایستگاه تریلی بوسهای داخل شهرساخته شده.
دیگر مطلقا خبری از آن تریلی بوسهای داخل شهر وخط آهنی که در سرتاسر تاشکند کشیده شده بود نیست. محوطه چند ده هکتاری ایستگاه جای خود را به بازارلوکس و بزرگی داده که این سر تا آن سرش پیدا نیست. پرشده با اجناس چینی و ترکیهای ومقداری نیز اجناس تولید شده در داخل ازبکستان.
معمولا بر روی این نیمکتهای چوبی خوش فرم هیچ فرد جوانی نمینشیند. اکثرا پیران ویا کسانی خسته چون من بر روی آن مینشینند تا نفسی تازه کنند. اوبا آرامش خاصی به پشتی چوبی نیمکت تکیه داده بدقت به آمد وشد خریداران که با چرخ دستیهای خرید، داخل بازار میگردند نگاه میکند.
میگویم "شما هم مثل من خسته شدهاید؟ " تبسمی بر گوشه لبهایش مینشیند. تبسمی دلنشین و مهربان! "نه خسته نیستم معمولا وقتی حوصلهام سر میرود میآیم در این میدان گاهی بازار مینشینم و بمردم نگاه میکنم. نوعی سرگرمی بخصوص به جوانهای این دوره و زمانه که خیلی با زمانه ما فرق میکنند. "مکثی میکند با نوعی خجالت میپرسد "خارجی هستید؟" میخندم "بله از همین یک کلمه صحبت کردن من متوجه خارجی بودن میشدید؟" او نیز میخندد "نه! نه! شبیه ازبکها نیستید فکر کردم ترک هستید." می گویم فرقی نمیکند اما ایرانی هستم."
چشمانش برق میزند نمیتواند خوشحالی خود را پنهان کند. با نوعی هیجان میگوید "من هم ایراینیم ماما و پاپا ایرانی بودند. شاید پدرم را بشناسید "میر بیوک آقا مدنی"ما فامیل بزرگی در اردبیل بودیم خیلیها ما را میشناسند برادر پاپا "اقا داوود مدنی" پرفسور بود. چقدر کتاب نوشته فامیلهای پاپا همه عالم بودند. "
سری تکان میدهم "حیف نمیشناسم خیلی دلم میخواهد ایرانیهای سابق را ببینم اما گویا اکثرا فوت کردهاند. ""پاپا و ماما خیلی آرزو داشتند ایران بروند اما هیچوقت ممکن نشد. وقتی که مرزها باز شدند دیگر آنها ازدنیا رفته بودند با یک دنیا آرزو. آرزوی برگشت به وطن. پاپا بسیار سختی کشید افسر بود. وقتی فرقه دمکرات شکست خورد پاپا مجبور شد که از ایران خارج شود. "
دست در کیف دستیش میکند دنبال چیزی میگردد. عکسی را از داخل کیف بیرون میکشد یک مرد بلند قد وخوش چهره بازنی ریز نقش وزیبا. "پاپا وماما هستند این عکس راهمیشه باخود دارم. نمیدانید چقدر آدمهای خوبی بودند. میدانید نام مادرم چه بود؟ مکثی میکند همه ماما را "یتمه باخن زیور""زیور یتیم پرور " صدا میکردند. راه آهن کار میکرد سالهای سخت بعداز جنگ بود. خیلی از بچه آواره شده بودند. شب جائی برای خواب نداشتند به ایستگاه قطار پناه میآوردند مادرم کوچکترین آنها را میگرفت میآورد خانه تر وخشکشان میکرد. طوری که وقتی من دنیا آمدم حداقل هشت یتیم در همان خانه کوچک ما زندگی میکردند.
جز نان وچای چیزی در خانه نبود. اول نان را به بچههای یتیم میداد "اینها نباید احساس کنند شما برایم عزیز ترید "می نشست لباسهایشان وصله میکرد. قربان قد بالای آنها میرفت. مدرسهشان میفرستاد تا کم کم انترناتها "پرورشگاه ها" جمع وجور شدندوقادر به نگهداری این بچه هاگردیدند. حال کارش شده بود رفتن به این پرورشگاهها وکمک به پرسنل. او چنین زنی بود. میگفت" بزرگترین وظیفه انسان یاری رساندن به محتاج هاست اگر انسانها بهم یاری نکنند دنیا از هم میپاشد. "
هر چه باشد او دختر "مشدی مناف"بود او هم ازایران فرار کرده بود بسیار ثروتمند بود. آمده بود "کراسناوسک. اما ماموران استالین بعنوان "کولاک"می خواستند دستگیرش کنند جان خودش وزنش را برداشت فرار کرد "قاراش قار با عنوان یک ترکیهای با پاسپورت ترکیهای که اقربایش تهیه کرده بودند در همان محل زندگی کرد تا استالین مرد. ترس وو حشت تمام شد. پدر مادرم باز شد "مشدی مناف"اما دیگر آهی در بساط نداشت. مادرم بود که عمده چرخ زندگی را میچرخاند.
پدرم بعد از هشت سال تبعد وزندان استالینی در "ایرکوتس" سیبری عاقبت آزاد شد. شکسته ودردمند او نیز به "قاراش قار" رسید. کجا میتوانست برود جز خانه "برات عمی""عمو برات؟ " غم خوار همه مهاجرین! چه کسی میتوانست با داروی محبت بر زخمهای عمیق او مرحم بگذارد؟ جز "یتیم پرور زیور" حال یتیمی که هشت سال زندانهای استالین را طاقت آورده بود به خانه برات عمو پناه آورده بود.
چنین شد که پدرم دل در گرو مادرم نهاد وبا هم ازدواج کردند. پدرم از یاد آوری سالها زندان خود هرگز سخنی نمیگفت چون سخت منقلب میشد. بیاد وطن میافتاد. "آن چه من را در آن سالها یاری داد دو چیز بود نخست به قول روسها "نادژدا "امید که میگفتند آخر همه از خانه دل خارج میشود. باید جستجو کرد و یافت. دوم چیزی را که مانع این خارج شدن امید از دل شود. آن جا هر کس بشیوه خود امید را دردل نگاه میداشت.
من با یاد وطن با امید برگشتم به ایران زنده ماندم. در خانه دل به روی امید بستم وگفتم تا پایم به ایران نرسد نمیتوانی از این در خارج شوی! هرگز هرگز چه روزوچه شب تصویر خانه مان مادرم، پدرم، خواهرو برادرم، دوستان وخاطرات شیرین نو جوانی از مقابل چشمم کنار نرفت جسمم در سیبری بود روحم در خانه کنار مادرم. مرتب به خودم نهیب میزدم. تو یک افسری فکرکن درجنگی طاقت بیاور. یاد خنده دختران جوان میافتادم که با دیدن من میخندیدند "گوزل جوان افسر ". نه من باید باز آن خندهها را میدیدم و تعریفها را میشنیدم. چنین بود که طاقت آوردم. "مادرم میخندید "بوگوزل افیسر الله منم چون ساخلاده""این افسر زیبا را خدا برای من نگاه داشت. "آنها سالها باعشق زندگی کردند با عشق برگشت به وطن! که هرگز امکان پذیر نشد.
من سالها بعد وقتی مرزها باز شد ایران رفتم. فامیلهای پدری و مادریم پیش از اندازه محبت کردند. اما من طاقت ماندن در آن جا را نداشتم. من وطنم این جا بود. جائی که دنیا آمدم بزرگ شدم، با شریک زندگیم خدا رحمتش کند "بر گوزل انسان ""یک انسان زیبا" آشنا شدم. بچههایمان را بزرگ کردیم و مرده گانمان را خدا مرده گان شما را هم رحمت کنددر همین گورستان آنطرف خیابان بخاک سپردیم. این جا خانه من است. با خاطراتم ونوههایم که پیریم را با آنها خوشم.
لبخد آرامی باز بر گوشه لبش مینشیند. "زیاد صحبت کردم هر بار که یک هم وطن میبینم دلم میخواهد صحبت کنم دخترم میگوید "ماما با دیدن هر ایرانی این قدر هیجان زده نشو! این قدرسفره دلت را باز نکن! این قدرحرف نزن! میگویم: "دخترم دست خودم نیست آخر من هم ایرانیم! "
میخندد! چطور برای شما که با این دقت و علاقه به حرفهای من گوش میکنید صحبت نکنم؟ "من نیزمی خندم "من هم مهاجرم! ادامه نسل "میربیوک آقا مدنی " با آرزوی وطن! " پرده اشگی نازک چشمانش را میپوشاند "باور کنید همان موقع که با سختی کنارم نشستید پدرم بخاطرم آمد. چهها که روزگاربر سر شما نیاورده است؟ "
ابوالفضل محققی
زاینده رود، رضا فرمند