«روشنفکر پیرامونی»
مغرب زمین مرکز همه پیشرفتهای علمی، اخلاقی، فکری، و مرکز روشنفکری و روشنگری است. روشنفکری ناظر بر روشنگری بر حسب موضوعات مربوطه و معین در فرهنگشان ظهور کرد، پا گرفت و پابرجا ماند. بعبارت دیگر روشنفکری از درون فرهنگ بسیار پیچیده غرب ظهور کرد و به نیرویی تبدیل شد که هیچ مانعی نمیتوانسته آن را مسخ و بی روح کند. «فلسفه» مسیحیت بالاخره تسلیم عصر روشنگری شد. از نظر نگارنده روشنفکری و روشنگری بر حسب توضیح فوق لازم و ملزوم همند. غرب علاوه بر مرکز بودن در حیطه علوم، تفکر در باره تفکر، اخلاق و هنر و در حیطه سیاسی، دولت/ملت/ شهروند و مسئولیت فردی، نیز مرکز به حساب میآید. اصولاً مسیحیت باوجودی که دین محسوب میشود و مانند یهودیت و اسلامیت از قدیسان و جهان اخروی برخوردار است اما انسان دنیوی در آموزه مسیحیت رابطهاش با خدا از طریق واسطه تعین نمیشود. همین هر نوع بندگی انسان به خدا را منتفی میکند. این نکتهای بوده که مسیحیت را با رنسانس و همینطور تا عصر روشنگری سازگار کرد. گرچه دامن کلیسا و حاکمیت سیاسیاش در پیش از رنسانس آلوده است اما در هر صورت نحوه نگرش در آموزه مسیحیت این اصل یافت میشود که هر آدم بطور شخصی و بدون واسطه یا میانجیگری روحانی و قدسی میتواند با خدای خویش مرتبط شود. در رنسانس اروپا و عصر روشنگری مسیحیت در شکل سیاسیاش کنار گذاشته شد. مبتنی بر آموزه واقعی مسیحیت و مسیحیت بی آنکه بتواند مانع و تخاصمی در راه روشنگری ایجاد کند در رویداد رفرماسیون جاده صاف کن آن شد.
در نگره ایران کهن و میانه و جدید چنین پدیدهها و رویدادهایی رخ ننمودند. بطورکلی دین ایرانی و تقلب فطری شدهاش در ایران اسلامی و اسلام ایرانی، ناظر و معطوف بر چنان مضامینی نبودهاند. در ایران جدید ابتدا ما با واژه منورالفکر و سپس روشنفکر برخورد میکنیم. واژهای که ترجمان غربی «اینتلکتوئل» است یعنی تقلید غربی روشنفکر یا عکس برگردان آن، بی آنکه معنای غربی آن در نظر باشد و نمیتوانسته هم باشد. حتا با وجودی که واژه منورالفکر یا همان روشنفکر بعدی از دل مشروطیت بیرون زده شد اما به دلیل فقدان پشتوانه جنبش فکری، جنبشی که بتواند مانع دین را در پدیداری راستین بنیان روشنفکر کنار زند، نتوانست سر برآورد. بنابراین حصول ارزشهای خواص ایرانی، روشنفکر مثله شده بود. «روشنفکر» دینی و پیرامونی نمونه بارز و تداوم آن است. کار این دو گروه «روشنفکری» شده ترجمان رویدادهای فکری سیاسی بس پیچیده فرهنگ غرب از خلال زبان ساده فارسی و انتقال آن به فرهنگ ما. و این یعنی مثله کردن مفاهیم غرب در فرهنگ ما، فرهنگی که این مفاهیم اصلاً برایش موضوعیت ندارند و با آنها بیگانه است.
گفته شده واژه روشنفکر ساخته احسان طبری است. این را فقط جهت اطلاع مطرح کردم. برای این نوشته، مهم این است که این واژه بر حسب کدام نیاز و ضرورت در نزد ما تبیین شده است و مؤلفههای آن چیست. روشنفکر یعنی کسی که نسبت به مسائل و موضوعات، روشن فکر میکند. پس کسی که فکر میکند آنهم روشن، معنایش این است که هدفش سنجیدن موضوعات یا رویدادها یا هر چیز مربوطه دیگر است. بر حسب تعریف ما از روشنفکر، همانطور که پیداست یکی از مختصات روشنفکر، فکرکردن و سنجیدن و بتبع پرسیدن است. یعنی روشنفکر که بخواهد موضوعی را بسنجد مسلماً میخواهد عیب آن را کشف کند. تلاش فکری برای کشف عیب با خودش نقد را بهمراه میآورد. با این توصیف و تعریف از روشنفکر، روشنفکر باید کسی باشد که به موضوعات و رویدادهای فرهنگ بومی خود فکر کند، در باره آنها بپرسد و عیبشان را از طریق روش نقد برملا سازد و از پسِ همه اینها یک مفهوم انتزاعی ارائه کند تا بیانگر آن موضوعات و رویدادها باشد. حالا پرسش اینست آیا خلق واژه روشنفکر بر بستر چنین نیاز و ضرورت فرهنگ ما بوده؟ پاسخم منفی است. اولاً فرهنگ دینی مجال کمترین فکر، نقد یا پرسش را در خود راه نمیدهد هیچ، آنها را سر میکوبد. دوماً خالق روشنفکر منظورش از روشنفکر، عاتف بر خواص بوده است. خواص ایرانی همان کسانی بودهاند که چهل و سه سال پیش انقلاب اسلامی را بطرز درخشان به پیروزی رساندند و آنهایی هم اگر در ابتدا دستی بر این آتش خانمانسوز نداشتهاند اما همراهی کردند. اما همچنان از سوی همین نوع خواص تلاش میشود تا موضوع روشنفکر در توصیف و تعریفش در نزد ما مبهم باقی بماند تا نان «روشنفکری» خود را بخورند. بنابراین این دستجات و رده بندیهای روشنفکری که همگی از قالب «روشنفکری پیرامونی» فراتر نمیروند در نامستعد بودنِ نقد معطوف به رویدادهای تاریخی فرهنگی ما عملاً همرأی و همسانند. چنین ضعفی باعث شده تا با رویگردانی از مشکلات فرهنگ بومی خویش و بتبع نشناختن آن مشکلات، به اندیشههای اندیشمندان غرب پناه آورند و آنها را برای ایران و ایرانیان تجویز نمایند. نمونه روشن آن «پرتستانیسم» و «پساسکولاریسم» است که هر دو، دو رویداد غربیاند و بر بستر موضوعات دینی خودشان برای جامعهای که هم آبدیده عقل است و هم سکولار، ممکن گشتهاند.
باوجود داشتن ذهنِ تاریخاً بی تحرک و منفعل که هیچگاه حامل موضوع خاص فراتر از چیزی که همواره وجود داشته و ما در آن مادرزادی مثله شدهٔ فکری بودهایم، اما بی باکانه ادعای فهم درست از تفکر غربی و بدتر از این از تسلط بر آن، موعظه میکنیم! و این را میتوان از کتابهای منتشر شده و یا ترجمه شده از از زبانهای غربی به زبان خودمان، نوشتهها، جلسات و کنفرانسهای فلسفی و دعوت از فلاسفه و اندیشمندان غرب به ایران، آشکارا مشاهده نمود. اما یک اثر به سختی میشود در زمینه ادبی یا داستان نویسی یا اندیشه سیاسی یا فلسفی پیدا کرد که من در آوردی یا شوریده سریهای شاعرانه یا داستان نویسیها که برخیشان فقط خاطره نویسی ساده در مورد چیزهایی که قبلاً نیز در شکل دیگرش رخ نموده بودند، نبوده باشد. نمونه فراوانش را میتوان در شوریدگیهای شاعرانه و انقلابیِ نویسندگان ما در «ده شب شعر تهران» یافت. همه این شوریدگیهای رمانتیکی و شاعرانه که در واقع یکپارچه برای مردمی که خود را در چاه ویل اسلام سرنگون کردند ساحرانهاند و از بازخوری، بازگویی و بازنویسیِ سنت ارزش بومی ما شکم باد کردهاند. که میخواهند بواسطه اینها اندیشههای فرهنگ غرب را در نوردیده و مسائل بومی خویش را بدینصورت حل و فصل کنند، بخوان ماستمالی کنند. با این وصف، در عادت بردباری به «ماهیت معجعول» در بیش از هزار سال، و بدون تکان خوردن از این منجلاب نفسگیر، هرگز نخواهیم توانست در فکرکردن بردبار و پُربار باشیم. فکرکردن بدون اتکا به مرجع و ملجأ نیاز ذهن ما نیست.
اما با وجود ادعای بزرگ در چیرگی مان در اندیشههای غرب-بخوان زرنگ بازی و دست را پیش گرفتن تا پس نیافتادن- معلوم نیست پس چرا در فهم و درک اندیشههای اندیشمندان بومی خودمان همچون ابن مقفع و زکریا رازی چنان زار و ناتوانیم که بعد از نزدیک به هزار سال باید آرامش دوستداری میآمد تا اندیشه این دومی را از زبان دشمن سرسختش یعنی ناصرخسرو، سنجه میکرد و میزان عیار و نعمت آن را بر ما معلوم میساخت؟ هماوری با اندیشههای مغرب زمین که نه، چونکه اصلاً در این حد را شأن خود نمیدانیم بلکه صرفاً هل من مبارز در حوزه اندیشه ورزیهای آنها. در واقع در آنچه که خود بلد نیستیم تولیدکننده باشیم با آنها شاخ شانه میکشیم و طوری رفتار میکنیم که انگار این غربیها هستند که از تواناییها و هوشمندیهای (نداشته) ما انگشت به دهان ماندهاند! در این زمینه آنقدر بی چشم و رو شدهایم که رنسانس اروپا را نتیجه تأثیر «رنسانس» ایرانی-بخوان هنگامی که مشغول پروردن اسلام در «فلسفه» اسلامی بودیم- جار و جا میزنیم! به روی خود اصلاً نمیآوریم که «ماهیت مجعول» اسلامیِ ما هزار و سیصد سال در ما عادت شده و به همین خاطر در نقد آن ابا داریم که هیچ، تازه احترام به آن را به حساب «رواداری» خودمان میگذاریم که در تمام سراسر این هزارو اندی سال صرفاً روادار- بخوان غلام حلقه بگوش- اسلام و پیامبرش بودیم و با ابزار آنها هر نوع مانور فکرِ خودآیین و به دور از «امر بمعروف و نهی از منکر» را سرکوبیدیم. در یک عبارت: دوستدار مکتبخانه برای تدریس «عقل نقاد» کانتی باز نکرد، وی میگوید اگر قرار باشد عقلی در ما انگیخته شود ابتدا باید آن را به سمت شناخت از فرهنگ ما و بنیانگذارانش هدایت کرد. بدینسان آرامش دوستدار نمیتواند روشنفکر بمعنای «روشنفکر پیرامونی» که توضیحش رفت، باشد.
نیکروز اعظمی