این روزها در فضای سیاسی ایران با مفاهیمی انتزاعی مواجهیم که توسط عدهای به کار میروند اما از عینیت قابل درکی برخوردار نیستند و مخاطب نمیتواند ارتباط تفهمی منتج به شناختی با آنها برقرار کند. واژگانی مثل اصلاحات ساختاری، اصلاحطلبی جامعهمحور، گذار و... از این قسماند. واژگانی که از جانب باورمندان و موافقان، تلاشی برای تبیین و توصیف و تشریح آنها نشده و در سپهر انتزاع چنان بسیط گشتهاند که هرکس از ظن خود به موافقت یا مخالفت با آنها میپردازد. اما معلوم نیست که این موافقان و مخالفان با چه چیزی ابراز موافقت یا مخالفت میکنند، چه هیچ درکی مشترک هرچند ناقص از این واژگان ارائه نشده است که بتوان به نقد و بررسی دقیق آنها، و متعاقباً موافقت یا مخالفت با آنها پرداخت.
مفهوم «تحولخواهی» نیز در همین چنبرهی انتزاع گرفتار بود، لذا برخی باورمندان به این مشی تلاش کردند که این مفهوم در حد امکان تبیین و توصیف، یا به عبارتی تئوریزه شود تا با نقد و بررسی به فهمی مشترک از آن برسیم و به آن عینیتی قابل فهم و نقد دهیم. من نیز در حد وسع و توان تلاش کردهام مقالات و یادداشتهایی در این رابطه قلمی کنم، این مقاله نیز در همین راستاست.
تلاش برای تئوریزه کردن تحولخواهی، کوشش برای عینیت بخشیدن به آن در ساختار مفهومی است. یک مشی سیاسی تا زمانی که تئوریزه نشود، بهمثابه یک امر واقع تعین نمییابد و نمیتوان آن را به دیگری عرضه کرد تا نقد و بررسی، و اصلاح و اکمال شود. نه تنها یک مشی سیاسی که اساساً تمام پدیدهها و پدیدارها به واسطهی مجموعه مفاهیمی که به شکلی منطقی کنار هم قرار میگیرند قابل شناخت و بیان میشوند. ل. ج. هندرسن میگوید: «امر واقع (fact) شرحی بر تجربهی قابل تصدیق از پدیدههاست که مبتنی بر یک طرح مفهومی است». در واقع این طرح مفهومی است که بینش ما نسبت به پدیدهها و پدیدارها را نظم میبخشد و بهسامان میکند؛ بینش ما نسبت به جهان، آنچه از آن میفهمیم، پرسشها و مسائلی که طرح میکنیم، پاسخهایی که مییابیم، همه به وسیلهی مفاهیم و ساختاری که از چینش منطقی آنها ایجاد میکنیم شکل میگیرند.
برخی خاستگاه اولیهی مفاهیم را پدیدههای محسوس جهان پیرامون میدانند. اما در چارچوب متدولوژی پوپر، خاستگاه آنها طرح مسائل و تلاش برای حل آنهاست؛ چه این مفاهیم اقتباسی باشند و چه مخلوق. این واقعیت در علوم اجتماعی و فعالیت سیاسی قابل درکتر است. مفهومی چون تحولخواهی نیز بهواسطهی مسائلی که در ایران با آنها مواجهیم، و در تلاش برای یافتن راهحلهایی برای حل آن مسائل مورد استفاده قرار گرفته است. اما این مفهوم، مثل هر مفهوم دیگری، تا زمانی که تبیین و توصیف نشود تعین نمییابد و قابل فهم دقیق نیست.
به چند روش میتوان یک مفهوم را به ابژهای قابل شناخت و بررسی تبدیل کرد. یک روش ترمینولوژی یا واژهشناسی است؛ روشی که اگرچه مفید است، اما وافی به مقصود و مکفی نیست و روشی مکمل برای دیگر روشهاست.
روش دیگر «تعریف» مفهوم است که در پاسخ به پرسش «چیستی» و مبتنی بر ذاتگرایی (essentialism) به کار میرود. در این روش گرفتار دور و تسلسل تعریف میشویم و تا بینهایت باید به تعریف و معلوم کردن چیستی مفاهیم بپردازیم تا به ماهیت و ذات واقعی آنها پی بریم، و از آنجا که اساساً هیچ ذاتی وجود ندارد نتیجهی بایسته میسر نمیشود و به ورطهی بیپایان ایدهآلیسم میافتیم.
روشی دیگر که مفید میدانمش و در این مقاله سعی شده به توضیح آن در تئوریزه کردن تحولخواهی بپردازیم نومینالیسم است، اما نه از نوع فلسفی آن که توسط «اوکام» و جنبش اوکامی در اواخر قرون وسطی به اوج رسید. در واقع روششناسی نومینالیسم (methodological nominalism) مدنظر است، چیزی شبیه روش دگردیساننده یا متحولانهی (transformative method) فویرباخ در فلسفهی دین. آنجا که میگوید: «آغازگاه فلسفه خدا نیست، آغازگاه امر مطلق نیز امر مطلق بهمثابه محمول ایده نیست، آغازگاه فلسفه امر کرانمند، امر متعین و امر بالفعل است». روشی که ما را از سطوح بالاتر موجودیت انتزاعی به نفع سطوح پایینتر، یعنی امور متعین و کرانمند میرهاند. فویرباخ از این روش استفاده کرد و به ذاتزدایی برخی مقولات پرداخت، اما نه از آن روی که مخالف ذاتباوری بود بل از آن جهت که ذات را در مقولاتی دیگر ببیند و با بررسی و کشف آنها به شناخت آن امر انتزاعی برسد. وی ذات دین را در ذات انسان مستحیل میکند و برای درک و فهم مفاهیم انتزاعی الهیات به تلاش برای فهم ذات انسان میپردازد. بر همین اساس است که تأکید میکند ذات الهیات همانا ذات متعالی هستی انسان است که بیرون از او گذاشته شده است.
مارکس نیز در نقد فویرباخ و همچنین نقد فلسفهی سیاسی هگل از همین روش فویرباخ استفاده کرد و به ذاتزدایی از انسان پرداخت، اما او نیز اصالت را به ماهیت و ذات جامعه و مجموعه مناسبات اجتماعی و طبقات داد. روش نومینالیسم شبیه به همین است با این تفاوت عمیق که به ذات باور ندارد و شناخت را مستقل از بود و نبود ذات، به وسیلهی توصیف و تبیین پدیده ممکن میداند و معتقد است که به همان روش که فویرباخ از دین و مارکس از انسان ذاتزدایی کرد، از تمام پدیدهها میشود ذاتزدایی کرد و به شناخت درخوری از آنها رسید.
بعدها، بر همین اساس، «جیووانی سارتوری» مفهوم «نردبان انتزاع» را برای بسط روش پژوهش در حوزهی سیاست تطبیقی به کار برد. سارتوری در این ایده، مفاهیم را در سه سطح بالا، متوسط و پایین طبقهبندی میکند. در این طبقهبندی هرچه مفهوم انتزاعیتر باشد طیف موارد زیرمجموعهی آن گستردهتر، و هرچه مفهوم عینیتر باشد طیف موارد زیرمجموعهی آن محدودتر خواهد بود. بنابراین وقتی از طیف گستردهتر به طیف محدودتر از موارد حرکت میکنیم باید مفاهیم خود را عینیتر و در پلههای پایین نردبان قرار دهیم. مفاهیم انتزاعیای که بالای نردبان قرار میگیرند را میتوان با مفاهیم عینی وعینیتری که در پلههای پایین نردبان قرار میگیرند، متعین و قابل فهم و نقد کرد. مثلاً «گَری گوئترز» در مواجهه با مفهوم «دموکراسی» این واژه را به عنوان مفهوم اولیه و اصلی در نظر میگیرد که در سطح اول یا بالای نردبان قرار دارد. در سطح دوم از انتخابات و آزادیهای سیاسی بهمثابه دو ویژگی دموکراسی نام میبرد، و در سطح سوم شاخصههای گوناگونی چون حق رای، مناصب انتخاباتی و انتخابات معنادار را برای مفهوم انتخابات؛ و آزادی نهادها و سازمان، آزادی بیان، و نبود زور و اجبار را برای مفهوم آزادی سیاسی، بهعنوان معیارهایی برای سنجش و ارزیابی عملیاتی آن مفاهیم برمیشمرد. به این ترتیب مفاهیم سطوح پایینتر عینیتر و قابل ارزیابی و شناخت راحتتر هستند و از طریق و مسیر آنها میتوان به ارزیابی و شناخت مفاهیم انتزاعیتر سطوح بالا دست یافت.
در نومینالیسم تحولخواهی هم که یک مشی است با همین ساختار سروکار داریم. البته در مواجهه با مفاهیم مرتبط با تحولخواهی، نسبت به دموکراسی، با سطوح و پیچیدگی بیشتر و دقت ارزیابی کمتری روبروییم. دموکراسی یک وضعیت است، چگونگی استقرار است؛ لذا از نوعی ثبات و ایستایی نسبی برخوردار است. اما تحولخواهی که یک مشی است، چگونگی حرکت و گذار برای رسیدن به نوعی استقرار است. همین موجب پیچیدگی بیشتر در تئوریزه کردن آن میشود.
در نومینالیسم تحولخواهی مفهوم اولیه و اصلی همان تحولخواهی است که گاهی آن را مترادف با دموکراتیزاسیون میآوریم و در سطح اول قرار میگیرد. در سطح دوم با مفاهیمی چون اقتدارگرایی و دموکراسی مواجهیم که با آنها به تبیین وضعیتهای موجود و مطلوب میپردازیم. در سطح سوم با مفاهیمی مثل انتخابات، اعتصابات، اعتراضات خیابانی، جنبش و... مواجهیم که ویژگیهای اصلی تحولخواهی را تشکیل میدهند. در سطح بعدی با مفاهیمی چون عدم خشونت، رسانه، کنشگر، سازماندهی، فضای انتخاباتی و... مواجهیم. تبیین این مفاهیم و چیدمان منطقی آنها در کنار هم، بنابر روششناسی نومینالیسم مفهوم تحولخواهی را متعین میکند.
خاصهی سیالیت مشی موجب میشود که گاهی این مفاهیم در سطوح مختلف جابهجا شوند و تبیین هرکدام از آنها نیاز به تلفیق مجموعهای از تئوریها و تکنیکهای موجود باشد که پیچیدگی نومینالیسم مشی را نسبت به وضعیت نمایانتر میکند. اگر بخواهیم از مفاهیم ساختهی کانت در فلسفهی اخلاقش مدد بگیریم میتوان گفت که مشی سیاسی، و بهویژه تحولخواهی، از بافتی تکنیکی-پراتیکی برخوردار است. به این معنی که باید در سطوح مختلف و به تبع، در کل ساختار منطقی، مفاهیم را در بافتاری مرکب از تئوری، پراتیک و تکنیک توصیف و تبیین کنیم. شاید بهتر باشد که برای توضیح بیشتر، مقاله را با ارائهی نمونههایی از تبیین مبتنی بر ساختار نومینالیسم ادامه دهیم.
در بالا آمد که هدف اصلی تحولخواهی گذار از اقتدارگرایی به دموکراسی است. پس این مفاهیم در سطح دوم قرار میگیرند و لازم است آنها را در چارچوبهای نظری موجود تبیین کنیم تا با عنایت به این شناخت بتوانیم استراتژیهای، تاکتیکها و تکنیکهای خود را دراندازیم و به کار گیریم. در واقع از همین سطح ما با بافتار تکنیکی-پراتیکی سروکار داریم.
از آنجا که طیفی از دموکراسیها وجود دارد، ابتدا باید دموکراسی مطلوب خود را توصیف کنیم و معلوم نماییم که دموکراسی موردنظر از چه ویژگیهایی برخوردار است. مثلاً از نوع دموکراسیهای نئولیبرال است یا از نوع دموکراسیهای سوسیال-دموکرات یا گونهای دیگر از دموکراسی است.
با توجه به وضعیت مطلوبی که در نظر داریم کنش سیاسی و اجتماعیمان را تئوریزه و فرموله میکنیم؛ چه استقرار وضعیت به شدت و عمیقاً وابسته به ماتریس یا چیدمان عمودی-افقی متغیرهای مشی و شیوهی کنشگری ماست. با فرمولاسیون اقتدارگرایی هرگز نمیتوان به دموکراسی رسید، به عبارتی دیگر با زور و خشونت به آزادی و عدالت نخواهیم رسید. پس ضروری است که مشی متناسب با وضعیت مطلوب باشد.
در رابطه با وضعیت موجود که اقتدارگرایی میدانیمش نیز به همین ترتیب باید برخورد کنیم. نسبت به وضعیت اقتدارگرایانهی موجود شناخت کافی و دقیق داشته باشیم تا بتوانیم برای گذار به دموکراسی کنشی فنی با آن داشته باشیم. درست مثل دموکراسی اقتدارگرایی هم یک طیف است که مجموعهای از حکومتهای توتالیتاریسم تا سلطانیسم را در بر میگیرد. وقتی بدانیم با چه نوع اقتدارگراییای طرفیم شیوهی کنش معطوف به دموکراسیسازی خود را بهتر میتوانیم سامان و سازمان دهیم. با توجه به پژوهشهای سه دههی اخیر که به بررسی میراثهای نهادی و ساختاری نظامهای اقتدارگرا، و انتقال این میراث به نظامهای بعد از خود پرداختهاند، توجه به وجوه آشکار و پنهان نهادی نظام موجود و تاثیرات احتمالیای که بر فرایند دموکراتیزاسیون، حتی بعد از استقرار دموکراسی نوپا میگذارند بسیار مهم است؛ از این جهت که در برخورد با این شبکههای ساختاری و نهادی رسمی و غیررسمی چه میتوان کرد تا از میزان تاثیرات منفی انتقال آنها و نقش مخربشان هرچه بیشتر کاست که موجب نابودی دموکراسی از همان بدو پاگیری نشوند.
این پژوهشها همچنین نشان دادهاند که در گونهی سلطانیسم نظامهای اقتدارگرا، گذار به دموکراسی از کمترین احتمال برخوردار است و بیشترین احتمال در چشمانداز این نظامها فروپاشی یا انقلاب است. حال با بررسی و شناخت اقتدارگرایی حاکم بر ایران درمییابیم که آیا از نوع سلطانیسم است یا نه، و اگر هست چه باید و چه میتوان کرد تا به احتمال گذار به دموکراسی افزود و از احتمال فروپاشی و انقلاب کاست.
کاملاً واضح است که در نومینالیسم مشی از همان سطوح بالای مفاهیم با بافتی تکنیکی-پراتیکی مواجهیم و در رابطه با انتزاعیترین مفاهیم باید وجه تکنیکال پراکسیس مشی را در نظر داشته باشیم.
در سطح بعدی با مفاهیمی چون انتخابات، اعتصابات، اعتراضات خیابانی و... مواجهیم که از عینیت بیشتری برخوردارند و به ما در متعین کردن مشی کمک بسیاری میکنند. برای مثال به مفهوم انتخابات در نومینالیسم تحولخواهی میپردازیم که ببینیم چگونه تبیین میشود و به تعین مشی چه کمکی میکند.
برخی میگویند چون انتخابات در جمهوری اسلامی از موازین و معیارهای انتخابات سالم و معنادار برخوردار نیست پس شرکت در آن بیفایده و حتی مضر است، چون موجب مشروعیت بخشیدن به یک رویهی غیرمشروع و نمایشی تحت عنوان انتخابات میشود. استدلال این گروه قابل فهم است، چراکه با انتخابات بهمثابه یک امر واقع که از استانداردها و معیارهایی عام و قابل فهم عمومی که در عین حال قابل اندازهگیری و سنجش نیز هستند برخورد میکنند. سطح استدلال این افراد از اصلاحطلبانی که میگویند در هر شرایطی باید در انتخابات شرکت کرد، هم منطقیتر و هم به معیارهای استدلال علمی نزدیکتر است، ولی استدلالی در نومینالیسم وضعیت است. فقط میتوانیم بگوییم انتخاباتی که در جمهوری اسلامی برگزار میشود با معیارهای انتخابات سالم و معنادار در وضعیت دموکراسی مطابقت دارد یا ندارد. حال آنکه باید در ساختار مفهومی تحولخواهی و معطوف به دموکراتیزاسیون به انتخابات بپردازیم. یعنی انتخابات را با توجه به میزان اهمیت آن و چرایی و چگونگیاش در دموکراسیسازی و گذار به دموکراسی تحلیل و تبیین کنیم. اینجا با پرسشهایی از این دست که آیا انتخابات موجود با موازین انتخابات سالم و آزاد منطبق است یا نه طرف نیستیم. میدانیم که چنین نیست، اما با علم به ناسالم بودن انتخابات باید پرسشهایی در ساختار مشی طراحی و پاسخ داده شوند. پرسشهایی مثل اینکه آیا شرکت در انتخابات در فرایند دموکراتیزاسیون مفید است؟ چگونه میتوان انتخاباتی که بنابر معیارهای وضعیت (دموکراسی) بیمعناست را با توجه به معیارهای مشی (تحولخواهی) معنادار کنیم؟
برای نمونه میتوان در پاسخ به پرسشهای بالا چنین گفت: در برخی تئوریهای مربوط به تحول، که جان فوران نسل چهارم تئوریهای انقلاب میداندشان، بر اهمیت نقش کنشگر و عمل ارادی انسان توجهای ویژه شده است. این نسل از تئوریها، در واکنش به تئوریهای ساختارگرایانه که بر تبیینهای ساختاری و نقش علی روابط اجتماعی و غیرشخصی متمرکزند، بر تبیینهای ارادهگرایانه متکیاند و به انتخابهای احتمالی کنشگران نخبه در فرایندهای تغییر و دگرگونی نظام تاکید میکنند. این تئوریسینها، بنابر پژوهشهای مقایسهای و تطبیقی، به نقش کنشگران درون و بیرون نظام در گذار به دموکراسی تاکید دارند.
بهطور کلی با چهار گروه از کنشگران، که هرکدام از جناحهای متعدد و مختلفی تشکیل میشوند مواجهیم. این چهار گروه عبارتند از: ۱ـ تندروهای درون نظام، ۲ـ تندروهای بیرون نظام، ۳ـ میانهروهای درون نظام و ۴ـ میانهروهای بیرون نظام.
تندروهای درون نظام که هستهی اصلی و سخت نظام اقتدارگرا را تشکیل میدهند، از هیچ انعطافی برخودار نیستند و به هر قیمتی در تلاشاند که وضعیت موجود را حفظ کنند. این گروه حتی جنگ داخلی و کشتار وسیع و ویرانی کامل را به هر تغییری که موقعیتشان را متزلزل کند ترجیح میدهند. در مقابل، تندروهای بیرون نظام هستند که به هیچ تغییری جز سرنگونی نظام موجود رضایت نمیدهند. ورد زبانشان براندازی است؛ به هر قیمتی، حتی حملهی نظامی قدرتهای خارجی و ویرانی مطلق. نسبت این دو گروه با یکدیگر نسبت موافق اما یک طرفه است. هرگاه تندروهای درون نظام قدرت را بهطور کامل قبضه میکنند و در هرم حاکمیت، از بالا تا پایین، تمام مناصب را صاحب میشوند، فضای روانی و رسانهای در سطوح و لایههای متعدد اجتماعی برای تندروهای بیرون نظام مناسب و مهیا میشود و آنها نیز دست بالا را مییابند. دست بالا گرفتن این دو گروه فضای سیاسی و اجتماعی را به شدت دوقطبی میکند و احساس بر عقلانیت که یکی از بنیانهای دموکراتیزاسیون است غالب میشود و آن را به حاشیه میراند. نتیجهی چنین شرایط و فضایی هرچه باشد دموکراسی نیست.
میانهروهای درون نظام اما، گروهی هستند که بقای خود را به بقای تمامیت نظام که در شخص دیکتاتور متجلی و متمرکز میشود گره نمیزنند. در شرایط بحرانی حتی ممکن است به رویارویی جدی و اصولی با هستهی سخت قدرت و شخص دیکتاتور بپردازند. این گروه شاید دموکرات نباشند و به اصول آن باور نداشته باشند، اما بنابر عقلانیت ابزاری معطوف به هزینه-فایدهی سیاسی منتج به بقا، وقتی به این نتیجه برسند که بقای آنها در دموکراسی بیشتر تضمین میشود و میتوانند به حیات سیاسی و اجتماعی و فعالیتهای اقتصادی خود ادامه دهند، طرف دموکراسی را میگیرند و در پروسهی دموکراسیسازی نقش پررنگ و تعیینکنندهای ایفا میکنند. قدرت گرفتن این گروه در بخشی از سطوح هرم حاکمیت فضا را برای میانهروهای بیرون نظام بیشتر فراهم میکند و از قدرت مانور بیشتری برخوردار میشوند. در فضای نسبتاً آرام و متکثری که از دست بالا گرفتن این گروهها به وجود میآید و از دوقطبیهای سیاسی و اجتماعی کاسته میشود، گذار به دموکراسی محتملتر میشود. نه از آن روی که این گروهها لزوماً دموکرات هستند، بل از این جهت که آنها احتمال بقای خود و ثبات جامعه را در استقرار دموکراسی بیشتر میدانند.
بنابراین تبیین است که در تحولخواهی انتخابات به مفهومی عینی در مسیر دموکراتیزاسیون تبدیل میشود. به این معنا که در رقابتهای انتخاباتی بین تندروها و میانهروهای درون نظام رای خود را به میانهروها میدهند تا دست بالا را بگیرند باشد که امکان گذار به دموکراسی تقویت شود. یکی از دلایل شرکت در انتخابات این است. اما وقتی تشخیص دهیم که انتخابات چنین امکانی را فراهم نمیکند و چه بسا شرکت در آن موجب مشروعیت بخشیدن به تندروهای نظام میشود، مسلم است که در انتخابات شرکت نمیکنیم. لیکن به این عدم شرکت نیز در ساختار تحولخواهی معنا میدهیم. تلاش میکنیم به واسطهی تحریم انتخابات فرهنگ مقاومت را تقویت و نافرمانی مدنی را در گسترهی ملی تمرین کنیم. تقویت فرهنگ سیاسی مقاومت و نافرمانی مدنی بهوسیلهی پرفورمنس تحریم انتخابات نیز یکی دیگر از تعینهایی است که با توجه به تئوریهای تحول میتوان به تبیین آن در نومینالیسم تحولخواهی پرداخت.
برخی پژوهشگران جنبشهای اجتماعی در پژوهشهای تطبیقی تاریخی و میانملی به بررسی ویژگیها و تاثیرات چهار دسته از متغیرهای مرتبط با جنبش پرداختهاند: ۱_ نهادهای سیاسی، ۲_ فرهنگ سیاسی، ۳_ رفتار مخالفان جنبش و ۴_ رفتار متحدان جنبش. بنابر متغیرهای مذکور فرهنگ سیاسی یکی از مولفههای اصلی جنبشهای اجتماعی است که باید مورد توجه قرار گیرد. در نظریهی «بسیج منابع» که از تئوریهای جنبش اجتماعی است نیز منابع فرهنگی بهعنوان یکی از منابع اصلی جنبش آمده است. بنابراین فرهنگ سیاسی در تئوریهای تحول از اهمیت ویژهای برخوردار است که نسبت به آن سه رویکرد کلی وجود دارد. یکی رویکرد ساختارگراست، دومی رویکرد برساختگرا (constructionist) و سومی ترکیبی از این دو است. رویکرد اول فرهنگ را بهمثابه ساختاری در نظر میگیرد که میتواند در برخی شرایط هدایتکنندهی اشکالی خاص از بسیج اعتراضی باشد. به این معنی که فرهنگ هر جامعهای اشکال نمادین اعتراض در آن جامعه را موجب میشود. مثلاً سنت بستنشینی در فرهنگ ایرانی-شیعی علمای دین، اعتراضاتی که به شکل بستنشینی در انقلاب مشروطه رواج یافته بودند را موجب شده بود. رویکرد دوم تاکیدش بر تغییر فرهنگی است.
به این معنا که جنبشهای اجتماعی در مسیر رشدشان فرهنگهای جدیدی میسازند و تغییرات فرهنگی را رقم میزنند. این کنشگران هستند که فرهنگ را خلق میکنند و به اشکال قدیمی معنای جدیدی میبخشند و حتی اشکال و معانی جدید کنشهای نمادین خود را میآفرینند. مثلاً اینکه ممکن است سنت بستنشینی از پیش بوده باشد و حتی گاهی معنای اعتراضی نیز میداشته است، اما در مقطعی از تاریخ این سنت به نمایش نمادین اعتراض به «حکومت» تبدیل میشود. اعتراض به حکومت و تلاش برای تحول آن از مطلقه به مشروطه است که شکل سنتی بستنشینی را در فرهنگی کاملاً جدید به نمایش میگذارد، فرهنگ مشروطیت که از اساس خلق یک فرهنگ جدید است. حتی گاهی شکل هم جدید میشود مثل بستنشینی تجار و بازاریان در سفارتخانههای کشورهای خارجی و نه در اماکن متبرکه. و اما رویکرد سوم ترکیبی از ساختار و برساخت است و بر دیالکتیک کنشگر-ساختار تاکید میکند. به این معنی که ساختار گاهی و در برخی شرایط شکل اعتراض را ایجاب میکند اما هر جنبشی بهواسطهی خلاقیت و استعداد آفرینندگی کنشگرانش فرهنگ سیاسی، نمایشها و نمادهای اعتراضی خود را خلق میکند.
بههر حال مولفهی فرهنگ در کنش سیاسی و اجتماعی محوری است و با عنایت به آن باید مشی سیاسی خود را عینیت بخشیم. در رابطه با انتخابات، تحریم یا عدم مشارکت میتواند تبدیل به شکلی از فرهنگ مقاومت شود؛ «نه» گفتنی نمادین به حکومت که با زورگویی و سالوس تمام میخواهد سیاستها، برنامهها و مهرههای خود را به جامعه تحمیل کند و از مردم تاییدیه بگیرد. وقتی جامعه میبیند که شرکت در انتخابات مطالباتش را برآورده نمیکند یا وقتی میبیند که تفاوت جدی و عمیقی بین نامزدهای انتخاباتی وجود ندارد که انتخاب یکیشان فایدهی درخوری برای جامعه داشته باشد، و از طرف دیگر حاکمیت مشارکت مردم در انتخابات را به معنای تایید سیاستهایی تفسیر میکند که علیه منافع و حقوق همان مردم است، لذا جامعه به این نتیجه میرسد که شرکت در انتخابات فایده ندارد و حتی مضر هم هست، پس خرد جمعی تصمیم به تحریم انتخابات میگیرد. حال این عدم مشارکت را اگر بخواهیم در مشی تحولخواهی معنا ببخشیم باید آن را به یک کنش نمادین برای نه گفتن به حاکمیت تبدیل کنیم و از آن برای ایجاد فرهنگ سیاسی بهره گیریم. در ساختار تحولخواهی تحریم انتخابات گونهای مقاومت مدنی علیه حاکمیت با هزینهی کم است که میتواند تمرینی برای رشد فرهنگ مقاومت و نافرمانی مدنی باشد. جامعه با تمریناتی اینچنینی و با نه گفتنهای کمهزینه به حاکمیت، برای اشکال دیگر نافرمانی مدنی مثل اعتصابات سراسری و تحصن و اعتراضات خیابانی و... و نه گفتنهای بزرگتر آماده میشود و به گستره و عمق مبارزات دموکراسیخواهی خود میافزاید.
پس بسته به شرایط و موقعیت، از انتخابات میتوان هم به عنوان فرصتی جهت قدرت گرفتن میانهروها بهره گرفت و هم اینکه با عدم شرکت از آن به عنوان فرصتی جهت ایجاد فرهنگ مقاومت و نافرمانی مدنی در برابر حکومت اقتدارگرا استفاده کرد. یکی از مشخصههای سیالیت مشی همین است که متناسب با شرایط، نسبت به یک امر واحد کنشهای متفاوت داشته باشیم. اما این کنشهای متفاوت باید مبتنی بر اصولی واحد مثل دموکراسیسازی باشد. شرکت و عدم شرکت دو کنش متفاوت در مواجهه با یک امر واحد به اسم انتخابات است که در تحولخواهی بنابر تئوریهای موجود ذیل مفهوم دموکراتیزاسیون تعین پیدا میکنند. به این معنی نیست که اگر در انتخابات شرکت میکنیم اصولگرا یا اصلاحطلبیم و اگر شرکت نمیکنیم برانداز یا بیتفاوتیم. شرکت و عدم شرکت ما در ساختار تحولخواهی و به منظور دموکراسیسازی تعین مییابد. در مواجهه با دیگر مفاهیم این سطح، مثل اعتصابات، اعتراضات خیابانی، تحصن، ائتلاف، جنبش و... نیز میتوان برخوردی اینچنین داشت. طوری که تبیین و تعین بخشیدن به آنها معطوف به دموکراتیزاسیون باشد. دموکراسیای که از حقوق بشر تا توسعهی متوازن را در بر میگیرد.
وقتی مفاهیم را در یک ساختار نومینالیسم ذیل اصولی مثل دموکراسی و حقوق بشر و توسعه تبیین میکنیم گرفتار پراگماتیسم بیاصول و شر نمیشویم که برای رسیدن به هدف هر وسیلهای را تجویز کنیم، اما باید دقت کنیم در دامچالههای تناقض هم نیافتیم. تناقض، منطق درونی مشی را ضعیف و آن را به شدت آسیبپذیر میکند، طوری که نمیتواند برای مسائل و مشکلات موجود پاسخهای دقیق، فنی و محکم بیابد. و همچنین در مواجهه با پارادوکسها به ضد خود تبدیل میشود. پارادوکسها اجتنابناپذیرند، اما بسته به منطق و نوع برخورد ما میتوانند مفید یا مضر باشند. مثلاً از پارادوکس آزادی میتوان برای نقد نئولیبرالیسم، و دفاع از عدالت اجتماعی و حکومت رفاه بهره جست. اما نباید اجازه دهیم پارادوکسها ما را گرفتار تناقضات کنند.
شاید بتوان این موضوع را با بررسی مقولهی دفاع مشروع که برخی ذیل مفهوم عدم خشونت به طرح آن میپردازند بهتر توضیح داد.
مفهوم دفاع مشروع که این روزها در گفتمان عدم خشونت توجیه میشود، این قابلیت را دارد که گفتمان مذکور را به ضد خود تبدیل کند و کنشی را دراندازد که سراسر خشونتگرایانه باشد. در تبیین دفاع مشروع پرسشهای بسیاری وجود دارد که باید برای تک تکشان پاسخ درخور و دقیق داشته باشیم. جایی که دفاع مشروع متوقف میشود کجاست؟ چه کسانی این حد را مشخص میکنند؟ چه کسانی ناظرند که عمل تدافعی کنشگران از این حد عبور نکند و اگر کرد چه کسانی از چه امکانات و مشروعیتی برخوردارند که مانع از آن شوند؟ آیا باید دست خالی به دفاع مشروع پرداخت یا مجازیم از برخی ابزار استفاده کنیم؟ اگر مجاز به استفاده از ابزاریم این ابزار شامل کوکتل مولوتوف و کلاشینکف و آرپیجی هم میشود یا نه؟ برای توضیح مفهوم دفاع مشروع باید برای این پرسشها و پرسشهایی از این دست پاسخهای مناسب یافت. دفاع مشروع یکی از انتزاعیترین مفاهیمی است که از چنان پهنه و ژرفایی برخوردار است که جنبش چریکی و قیام مسلحانه و جنگ داخلی را هم میتوان در دل آن جا داد. پس نمیتوان متهورانه، بیمحابا و غیرمسئولانه آن را تجویز کرد. اما چرا آن را در پایینترین سطح ساختار نومینالیسم که به مفاهیم عینی اختصاص دارند قرار دادهایم و ذیل مفهوم عدم خشونت بررسیاش میکنیم؟
به چند دلیل: اول اینکه نشان دهیم در نومینالیسم مشی مفاهیم عینی در دل خود مفاهیمی دارند یا مفاهیمی به آنها تحمیل میشود که به غایت انتزاعیاند و بیتوجهی به و استفادهی بیمحابا از آنها ما را به ورطهی تناقض میاندازد. دوم اینکه تاکید کنیم در تمام سطوح نومینالیسم مشی، بهواسطهی بافت تکنیکی-پراتیکیاش، مفاهیم از پیچیدگی برخوردارند و هر آن ممکن است ما را از تبیین عینی دور کند و گرفتار مباحث و تحلیلهای انتزاعی شویم و از تدقیق تبیین فاصله بگیریم. سوم اینکه تذکر دهیم که ساختار تئوربک مشی اگر از منطقی قوی و مستحکم برخوردار نباشد وجود پارادوکسها آن را مبتلا به تناقضات و ویران میکند. مثل استفاده از گزارهی پارادوکسیکال «برای مهار خشونت نیاز به کار بردن قدری از خشونت است» که کاهی در دفاع از دفاع مشروع مورد استفاده قرار میگیرد. دفاع مشروع هیچ ربطی به عدم خشونت ندارد و وقتی استدلال میکنیم که دفاع مشروع نقض عدم خشونت است و نمیتوان همزمان هم به عدم خشونت دعوت کرد و هم به دفاع مشروع، برخی از گزارهی فوق در استدلال خویش بهره میبرند و آن را موید دفاع مشروع میدانند.
یکی از ویژگیهای برخی گزارههای پارادوکسیکال این است که از آنها میتوان به نفع موقعیتها، وضعیتها، ارزشها و هنجارهای متضاد و متناقض در استدلال استفاده کرد. گزارهی بالا نیز از این ویژگی برخوردار است. از آن هم میتوان به نفع عدم خشونت استفاده کرد و هم به نفع اعمال خشونت. استفاده از قدری خشونت برای مهار خشونت بحثی است که حداقل از «لویاتان» هابز (با پیش از آن کاری نداریم) شروع شده و تا «مراقبت و تنبیه» فوکو تداوم یافته و همچنان ادامه دارد. این بحث حدود ۴ قرن است که از ابعاد و زوایای مختلف و در حوزههای گوناگون فلسفه، جامعهشناسی، روانشناسی، علوم سیاسی، حقوق و... مورد توجه و بررسی قرار گرفته است، و اکنون میتوان از انبوهی دانش انباشته در این رابطه بهره جست و به نتیجه رسید که آیا دفاع مشروع در مشی سیاسی دورهی گذار خشونتپرهیزانه است یا خشونتگرایانه؟
به جرأت میتوان گفت که این گزاره در شرایط استقرار و در رابطه با حکومت دموکراتیک، با توجه به نهادهای ناظر و محدودکننده صحیح است، اما در شرایط گذار و در رابطه با مشی دموکراتیک غلط است. با استفاده از قدری خشونت نمیتوان خشونت حکومت را مهار کرد؛ بهواسطهی هر میزان از خشونت حکومت اقتدارگرا به میزان خشونت خود میافزاید و این سیر تزاید به مرحلهای میرسد که خشونت تمام خلأهای موجود را پر میکند. ما اگر مشیمان انقلابی بود، خشونت را مجاز میدانستیم، اما وقتی پذیرفتهایم که انقلابی نیستیم و در مشی خود باورمند به عدم خشونتیم، هیچ سطحی از خشونت را تحت هر عنوانی مثل دفاع مشروع نباید مشروع کنیم. پوپر بهعنوان یکی از متفکرین لیبرال که به شدت مخالف انقلاب و خشونت است و از تئوریسینها و مدافعین مهندسی اجتماعی تدریجی است، صراحتاً میگوید که من با انقلاب خشونتآمیز علیه حکومتهای اقتدارگرا و توتالیتاریسم موافقم، مشروط به اینکه هدف از انقلاب برقراری دموکراسی باشد.
همیشه افرادی مثل پوپر بوده و هستند که بنابر گزارهی برای مهار خشونت نیاز به استفاده از قدری خشونت است به اعمال خشونت برای سرنگونی حکومت ظالم و زورگو، و مهار خشونت آن باور داشته و دارند، اما در گفتمان انقلاب، و اذعان صریح به اینکه این رفتار گونهای اعمال خشونت انقلابی است و هدف از آن برقراری دموکراسی و مهار خشونتهای حکومتی است. اما تجربه نشان داده است که با انقلاب و خشونت به دموکراسی و عدم خشونت نمیتوان رسید و از این روست که ما باورمند به مشی خشونتپرهیز تحولخواهی هستیم. ذیل مفهوم عدم خشونت نمیتوان به ترویج دفاع مشروع که گونهای اعمال خشونت است پرداخت.
باری. در این مقاله تلاش شد با ذکر نمونههایی به ساختار نومینالیسم مشی و چیدمان منطقی مفاهیم در تئوریزه کردن آن بپردازیم تا یادآور شویم که یک مشی بهواسطهی مفاهیم عینی و چیدمان منطقی آنها تعین مییابد و به عنوان یک امر واقع میتوان آن را ارائه داد. و دقت کنیم که اگر از ساختار منطقی قویای برخوردار نباشد گرفتار تناقض شده و به ضد خود تبدیل میشود. تئوریزه کردن یک مشی و عینیت بخشیدن به آن کار آسانی نیست و با نوشتن و انتشار تعدادی انگشتشمار یادداشت و مقاله و چند پست تلگرامی ممکن نمیگردد. از عهدهی یک نفر و دو نفر هم خارج است. نیاز به مجموعهای از نیروهای دغدغهدار و کارشناسان و متخصصینی دارد که با تلاش مستمر و نقد و بررسی مداوم آثار خود و دیگران این کار را شدنی کنند. خوشبختانه این جمع بدون آنکه پیشینهی مشترکی داشته و بدون آنکه یکدیگر را دیده باشند و از نزدیک بشناسند، بهواسطهی باور به برخی اصول و اهداف مشترک، در رابطه با تئوریزه کردن مشی تحولخواهی ایجاد شده است و تلاشهایی در این زمینه کردهاند و همچنان ادامه دارد. امیدوارم که مستدام باشد، چه نفس ایجاد چنین جمعی خود تحولی مبارک است.
نصرالله لشنی
بیداد قلم، ی. صفایی
مسیح علینژاد و جایزه صلح نوبل؟ احمد حیدریان