ایدهای که نگارنده در بازخوانی تاریخ اسلام پیشنهاد میدهد، خوانش این پدیدار به مثابه «تاریخ جنون» و نیز «تاریخ سیاست مقدس» است؛ بدین توضیح که:
اولاً) از یک طرف، وضعیت روانشناختی و جامعهشناختیِ عموم آدمیان در موقعیت تاریخی و جغرافیایی مشخص، با «عقلانیت و فردیت» سازگار نبودهاست و هیأت روانی و اجتماعیشان بدون مقادیری از جنون، متلاشی میشدهاست.
ثانیاً) در کنار مجانین، افرادی زیرک نیز با سیاستی «ماکیاولیستی-گوبلزی»، در تکوین اسلام (قرآن و سنت نبوی) و نیز شرح و تفسیر و بسط فقه آن، نقش ایفا کردهاند و از این رو، مدعیاتی جنونآمیز و دستگاهی «تئولوژیک-ایدئولوژیک» با محوریت «ارادهٔ قدرت» و «سیاست» چونان یک خروس که البته همواره دُمش بیرون است، در زیر عبای مدعیات الهیاتی و قدسی برای زوال «عقلانیت و فردیت» و برای «کنترل و مراقبت و تنبیه»، طراحی و پنهان شدهاست.
بدین ترتیب به نظرم در تحلیل نهایی، انسانها به خاطر «نیاز به جنون» و رهایی از رنج «تفکر و عقلانیت» و پیوند این امر با «سیاست و آیین شهریاری»، اسلام را تولید کردند و در این روند، در خاک تاریخ، به جای جستجویِ بذرهای «تفکر و عقلانیت» و بارور کردن آنها، به نحو اغلبی، علفهای هرز نوعی خاص از خرافات و اباطیل را برگرفتند. ظریف آنکه در قرآن به دفعات از زبان برخی مخاطبان نادر، ادعای وجود جنون در مؤلف/مؤلفین قرآن مطرح شدهاست (اعراف: ۱۸۴، حجر: ۶، مؤمنون: ۷۰، سبا: ۸ و ۴۶، صافات: ۳۶، دخان: ۱۴، ذاریات: ۵۲، طور: ۲۹، قلم: ۲ و ۵۱ و تکویر: ۲۲)، اما جامعهٔ اسلامی، همواره با موضعی یقینی و قاطع، چنان پیامبر اسلام را فراتر از چنین نواقصی دانسته که گویا کسی ادعا کردهاست، «دو بعلاوهٔ دو میشود هشت»؛ در صورتی که وقتی یک انسان مدعی میشود، جن و فرشته میبیند و یا صداهایی میشنود که دیگران نمیشنوند و یا احساس میکند که از مسجدالحرام به مسجدالاقصی رفتهاست و یا انسانی که به قول دکتر عبدالکریم سروش در عالم بیداری به خواب میرود و رؤیا میبیند، اصل بر این است که اختلالی «مغزی-روانشناختی» دارد، مگر خلافش ثابت شود. البته پیگیری جدی و شایعِ چنین شکها و پرسشهایی در تاریخ اسلامی نیاز به عقلانیتی داشت که پیشاپیش تمهیدات لازم برای فلج کردنش انجام شدهبود. پاول فایرابند -فیلسوف شهیر علم- میگوید: «اسطوره، علم دیروز بودهاست»، منتها به نظرم، اسطوره در مواردی خاص، تنها وجه تبیینی و شناختی در اشکال خام نداشتهاست، بلکه بیشتر به مثابهٔ نوعی ایدئولوژیِ سیاسی و ابزار «مفهومی»، و تحت مدعایِ دغدغهٔ «ایمان و امر قدسی»، جهت خدمت به بسط ارادهٔ «قدرت و سلطه و غلبه و غارت» برساخته شدهاست. وایکینگها نام قتل و غارتِ «دیگریها» را در لسان اسلامی، «جهاد» در راه ثور و ادین و فریر (بخوان الله) میگذاشتند و نیز بهشتی به نام «والهالا» داشتند. کدام متفکر راستینی در طول تاریخ گفتهاست که فیالمثل برای گسترش باور به اصالت وجود یا ماهیت، میبایست با ناباوران جهاد کرد و حتی آنها را به قتل رساند تا به پرداخت جزیه راضی شوند؟ آیا جهاد در راه رساندنِ «پیام و کلام الله» به دیگران، اسم رمز جنون و نیز ارادهٔ «قدرت و سلطه و غلبه و غارت» نیست؟
اینشتین با تمام نبوغش، از سرشت تلخ بشری که صرفاً در فقرهٔ جنگ جهانی دوم، حدود ۶۰ میلیون همنوعِ خویش را در مدت حدود ۶ سال به قتل رساند حیرت کرد و مآلاً دست به دامان زیگموند فروید شد: «آقای فروید عزیز! آیا در مقابل فاجعهٔ شوم جنگ، راه نجاتی برای بشریت وجود دارد؟ چرا باید انسانها این طور بیرحمانه همدیگر را بکشند؟ چرا تمام کوششها برای یک صلح پایدار به شکست منجر شدهاست؟ چرا انسانها این قدر خونخوار و بیرحم هستند؟ چرا مردم اجازه میدهند دیکتاتورهای جانی و دیوانه از احساسات آنان سوء استفاده کنند و آنان را تا مرز جنون و کشتن همسایگان خود به کار ببرند؟ آیا هدایتِ رشدِ روانِ انسان در جهتی که توان مقابله با جنون نفرت و نابودی را داشته باشد، امکان پذیر است؟». ظاهراً اینشتین پس از مشاهدهٔ توحش و خشونتِ آدمیان، توجهاش بیشتر به سویهٔ روانشناختی ماجرا جلب شدهاست و در خصوصِ وجه معرفتشناختیِ راه «بردگی و فرومایگی و دیگریستیزی» و نقش سوء ادیان و مذاهب در فرهنگ و نیز راجع به شبه دین بودنِ فاشیسم و کمونیسم، پرسش چندانی ذهنش را مشغول نکردهاست.
اخیراً یک آخوندِ سنیمذهبِ جاهل، در قرن بیست و یکم، دغدغهاش راجع به نَسَب یک عده انسان در ۱۴۰۰ سال قبل را در کسوت امام جمعه بیان کرد و ماجرایِ مشروعیت حکومت عمر بن خطاب را به شکلی خام و دروندینی از قعر چاهِ تاریکِ تاریخ بیرون کشید و به دنبال آن برخی از شیعیان اعتراض کردند. در این میان، خبرگزاری ایسنا متنی را منتشر کرد که نویسندگان، سخن خویش را با ادعای وجود «استدلالهایِ پولادینِ علمی» علیه حریف آغاز مینمایند و در ادامه به چنین افاضاتی میرسند: «... براساس فقه شیعه و روایات معتبر معصومان (علیهم السلام)، اگر فردی به جنگی غیر مشروع برود و در آن جنگ غنیمت به دست آورد، تمام غنائم، ملک امام معصوم است و ایشان هرگونه بخواهد در آن تصرف میکند (کلینی، الکافی، ج ۵، ص ۴۳- ۴۴، ش ۱). حال اگر جنگ ایران از نظر امامان معصوم (علیهم السلام) مشروع نباشد، تمامی غنیمتها مِلک شخصی امام است و اگر کسی بدون اجازه در آن تصرف کند، کار حرام انجام دادهاست و با دادن آن اموال به امام، مشروعیت جنگ آن فرد ثابت نمیشود... براساس دیدگاه شیعه، هر چه در زمین است، متعلق به امام بوده و امام مالک اصلی آن است و مالکیت دیگران، فرعی و با اذن امام است؛ یعنی امام منصوب از طرف خداوند، هرگونه صلاح بداند در آنها تصرف میکند؛ زیرا ارادهٔ او تابع ارادهٔ خدا است. از این رو اگر جنگهای خلفا مشروع نباشد، امام میتواند به عنوان مالک اصلی در همهٔ اموالی که به غنیمت گرفته شده، هرگونه بخواهد تصرف کند (شیخ کلینی، الکافی، ج ۱، ص ۴۰۷)» (منبع: yun. ir/hwdxz).
حال، من از اینشتین میپرسم: «آلبرت عزیز! چگونه یک انسان، حتی در قرن بیست و یکم، معتقد است که امام مذهبش، نمایندهٔ الله و مالک جهان است؟ چگونه اشرف مخلوقات، این حد احمق و گسستهخرد میشود؟ چرا کثیری از مردم آلمان مدعیات گوبلز را باور کردند؟ چرا کثیری از مردم ایران در سال ۵۷ برای مشاهدهٔ تصویر روح الله خمینی به کرهٔ ماه خیره شدند؟ چرا آدمیان تصدیق کردند که مادر عیسی مسیح باکره بودهاست؟ و یا عصای موسی اژدها شدهاست؟ چگونه عقلِ عموم مخاطبانِ قرآن طی صدها سال باور کرد که یک انسان میتواند سخنگوی الله باشد؟ چرا قانع شد که خداوند راجع به ارث و قطع دست و پا برایشان احکامی ابدی را از آسمان ارسال کردهاست؟ و چرا معدود افرادی که مدعی را مجنون مینامیدند، زیر هجوم سیلآسای عوامیت و زودباوری و خردستیزی دفن شدند؟ دلایل مدعی برای اینکه دچار اختلال مغزی-روانشناختی نبودهاست چه بود که خلافش بدیهی تلقی شد؟ چرا فیلسوف کشورم هذیانگویی و پریشانی یک متن را با تئوری «رؤیاهای رسولانه» تبیین میکند و میگوید پیامبرش در بیداری به خواب میرفته و ۱۴۰۰ سال مفسرین راه را اشتباه رفتهاند و لازم است تا به تعبیر و خوابگزاریِ قرآن بپردازیم؟ چرا اگر فرزند یک مسلمان ادعا کند که جن و فرشته میبیند و صداهایی میشنود که دیگران نمیشنوند و هنگام این تجربه در گوشش صدای جرس میپیچد و حالت تشنج و غش به او دست میدهد، نگران سلامت مغزی و روانشناختیِ فرزندش میشود، اما اگر کسی در مورد پیامبرش چنین داوری کند، برایش قابل تأمل نیست؟ چگونه مخاطبان، مدعیِ نبوت را به صلیب استدلال نیاویختند؛ وقتی گفت خداوند میفرماید که...؟».
میدانیم که در گسترش «فاشیسم-نازیسم» در آلمان هیتلری و یا شیعهگری در دوران صفوی، علل سیاسی و هویتی نقش داشتهاند و نیز میدانیم که «عقلانیت و فردیت»، رنجهایی روانشناختی تولید میکنند، اما در کنار علل غیرمعرفتی، علل و زمینههای تئوریک که در اتمسفر فرهنگ منتشر است نیز عقل و وجدان بشری را با کاهش توان شک کردن و جرأت اندیشیدن، برای تصدیق آموزههای جنونآمیز مهیا میکنند. در نتیجه از دو وجه میتوان به قصهٔ اسلام پرداخت: الف) علل معرفتی و غیر معرفتیِ پیدایشش. ب) علل دوام و کارکردش. در جستار حاضر، نگارنده بدون تقلیلگرایی، بر آن است به مخاطبانش پیشنهاد دهد تا از منظری که گفتهشد به اسطورهٔ آفرینش و نیز داستان ابراهیم در قرآن تأمل کنند و از نسبت «راه بردگی» با «دین اسلام» پرسش کنند.
شیطان در زبان عبری (شاطان) از حیثِ لغوی، ریشه در فعلی به معنای «مخالفت کردن» دارد، اما اوصاف شیطان به عنوان یک موجود غیرمادی، در تطور تاریخیاش از «اهریمن» در دین زرتشت تأثیر گرفته و در درام «کمدی-الهیِ آفرینش»، در کنار کاراکتر «الله»، نقش مکمل در «خردستیزی» یافتهاست؛ زیرا انسانی که بر عقل و وجدان اخلاقیِ خویش تکیه میکند و متعبدانه تن به آموزهها و احکام الله نمیدهد، شیطانصفت دیده میشود. شیطان یا ابلیس در قرآن، به عنوان اسم خاص، به موجودی پلید و سرکش و عصیانگر و مطرود گفته میشود که در مقابل الله «نافرمانی» کردهاست و جایگاه نهایی او و اصحابش جهنم میباشد.
در تاریخ طبری در روایاتی از ابنعباس نقل شدهاست: «ابلیس از فرشتگان بود و نامش عزازیل بود و در زمین ساکن بود. فرشتگان ساکن در زمین جن نام داشتند. ابلیس به عبادت همی کوشید و در دانش از همه پیش بود و به همین سبب مغرور شد و در برابر فرمان خدا عصیان نمود» (تاریخ طبری، جلد ۱، ص ۵۳). به عبارت دیگر، طبق این الگوی «فرهنگی-تعلیمی»، «دانش و عقل» تا جایی محترم است که در مقابل احکام و آموزههای الله قرار نگیرد و از تسلیم و اطاعتِ محض سرباز نزند، والا امری شیطانیست.
الله در آیهٔ ۳۵ از سورهٔ بقره، با ادبیات و رفتاری مستبدانه و مردسالار، تکلیف «حوا» را نیز خطاب به «آدم» بیان میکند و بدون کوچکترین «استدلالی»، هر دو را از خوردن میوهٔ درخت ممنوعه بر حذر میدارد و مشخص نمیکند که چرا اگر آنها از دستورش سرپیچی کنند، جزء ستمکاران محسوب میشوند؛ گویا با کودکانی صغیر صحبت میکند. شیطان در مقابل الله که «رب-اربابی» مستبد و توتالیتر و مذکر است و از «عقلانیت استدلالی و انتقادی» نفرت دارد به پا میخیزد و عقل جستجوگر و شکاک آن دو انسانِ بختبرگشته را تحریک میکند تا دستور آمرانه و از بالا به پایینِ صادرشده را آزمون و سنجش کنند و به سراغ میوهٔ درخت ممنوعه بروند. مهندسی سامانهٔ آموزههای الله، «گشتاپو-پادگانی» ست و سخن مدلل برای سلطان گفتن، مطبوع نیست؛ او فرمانبرداری میخواهد؛ ارتش الله به لشکری از بردگان و فرومایگانِ «بله! قربان!» گو نیاز دارد. در وهلهٔ بعد، این جناب الله که ادعای مهربانی و عدالت هم دارد، «بدون رعایت تناسب مجازات با جرم»، آدم و حوا را به زمین پرتاب میکند و در آیهٔ ۳۹ از سورهٔ بقره به زبان حال و قال مخاطبانش را میترساند و میگوید: «این ابتدای ماجرا بود. دیدید چه بر سر انسانهای نافرمان آوردم؟ در ادامه نیز اگر سرپیچی کنید و آیات و آموزهها و اوامر و نواهی مرا تکذیب نمایید، و شبیه به داعش و مصباح یزدی نباشید، کافر هستید و تا ابد به جهنمی آشوئیتسی میروید که در یک دور دائمی، گوشت و پوستتان میسوزد و مجدداً گوشت و پوست برای سوزانده شدن بر استخوانتان پوشانده میشود».
نظام گشتاپویی الله که در «جهان سنت» امکانات تکنولوژیکِ لازم برای تأسیس «گردان حفاظتی حزب نازی» و «کنترل و مراقبت و تنبیه» و «جاسوسی و شنود» را نداشت، با استفاده از ظرفیتهای زمانه و زمینهٔ تاریخیاش، ابتکار دیگری به خرج داد. در آیه ۷ از سورهٔ مجادله میخوانیم: «آیا نمیدانی که خداوند آنچه را در آسمانها و آنچه را در زمین است میداند؛ هیچ گاه سه نفر با هم نجوا نمیکنند مگر اینکه خداوند چهارمین آنهاست، و هیچ گاه پنج نفر با هم نجوا نمیکنند مگر اینکه خداوند ششمین آنهاست، و نه تعدادی کمتر و نه بیشتر از آن مگر اینکه او همراه آنهاست هر جا که باشند، سپس روز قیامت آنها را از اعمالشان آگاه میسازد، چرا که خداوند به هر چیزی داناست!».
در نظامِ سیاسیِ توتالیتر و فاشیستیِ هیتلر امکان پرورش این امید در دل آدمیان وجود داشت که میتوان گوشهای را در جهان یافت و به نحوی با دیگران گفتگو کرد که «نهادهای امنیتی و جاسوسی» مطلع نشوند، اما در ذیل حکومت الله، آدمی حتی در درونش میترسد که «آیات الله» را انکار کند. ایزوتسو میگوید: «واکنش اساسی بشری در مقابل آیات الهی یا به صورت تصدیق یعنی راست پنداشتن و باور کردن آیات است و یا به صورت تکذیب یعنی دروغ پنداشتن و باور نکردن و این دو نوع واکنش، در دوگانهٔ ایمان و کفر صورتبندی مفهومی میشود (خدا و انسان در قرآن، کتابخانهٔ دیجیتالی تبیان، ص ۱۷۵). حتی تقوی که از مفاهیم اساسی در قرآن است نیز با ترس از الله عجین است و نه با عشق به الله؛ «تقوی به معنای ترس از عقاب خدا در آخرت است» (همان، ص ۳۰۴ و ۳۰۵).
نمایشنامهٔ آفرینش در قرآن یا به عبارت دیگر «تاریخ سیاست مقدس» و ایدئولوژیِ سیاسی و توتالیترِ الله، در نطفه و نقطهٔ صفر خود، میکوشد تا بندگی و بردگیِ فکری و وجودی را با مکانیزم تهدید و تطمیع، در مخاطبانِ متن نهادینه کند و ترس را تا عمق جانشان رسوخ دهد. در قرآن هر جا آدمیان دعوت به «تفکر» میشوند، مراد این است که از سرگذشتِ امثال آدم و حوا یا قوم ثمود عبرت بگیرند و تسلیم و مطیع یکسری گزاره و آموزه شوند و حواسشان باشد که الله چه بر سرِ «عصیانگرانِ شیطانصفت و غیرداعشی» میآورد. الله میگوید انسانها مکلف به اطاعت از فرمانش هستند، ولو اگر دلیلش را ندانند و یا آن را خلافِ عقلانیت و عدالت ببینند. آدم و حوا میبایست مثل بز اخفش، سرشان را میانداختند پایین و به حرف ارباب اعظمشان گوش میکردند.
الله پروژهٔ ایدئولوژیک-سیاسیاش برای تولید «عبد و بردهٔ فکری و وجودی» را در داستان ابراهیم به عنوان یک اَبَر-الگوی «فرهنگی-تعلیمی»، صریحتر و روشنتر بیان میکند. الله در این «اسطوره-خرافه»، از آدمیان میخواهد که دستورش را حتی اگر بریدنِ سر فرزند بیگناهشان باشد، اجرا کنند و مانند ابراهیم، عقل و وجدانشان را ذبح نمایند و چونان یک جسد در دستان مردهشور، تسلیم شوند و اطاعت کنند. اگر الله تصمیم داشت «عقلانیت و عدالت» را بسط دهد، میبایست یک سیلی توی صورت ابراهیم میزد و با عتاب به او میگفت: «من به تو عقل و وجدان اخلاقی و عواطف دادم، لکن تو بزرگترین نعمات مرا کفران کردی». الله پس از اطاعت بردهوار ابراهیم، وقتی برایش یک گوسفند زبانبسته فرستاد، باید به ابراهیم میگفت تا زینپس در مقابل چنین وسوسههای داعشپروری بگوید: «ای الله! فرض کنیم که من دچار هذیان دیداری و شنیداری نشدهام و واقعاً تو چنین درخواستی از من داری؛ اگر قصدت امتحان کردن من است، چرا با وجود علم و قدرت و عدالت مطلقت، این راه غیر اخلاقی را انتخاب کردهای؟ و چرا سطح شعورت به راه مناسبی نرسید تا عشق مرا بیازمایی؟ آیا اقتضای عشق، تن به هر نوع جنایت دادن است؟ اگر تعریف تو از عشق با قتل کودکی بیگناه جمع میشود، پس نیاز به بستری شدن در تیمارستان جهت درمان داری. در فرض دیگر، اگر قصد داری که من فرزند بیگناهم را ولو با رضایت خودش ذبح شرعی کنم، این تقاضا آشکارا جاهلانه و ظالمانه است و اطاعت نمیکنم و در مقابلت میایستم».
بدینسان، الله الگویِ فرهنگیِ خلق داعشیان در قرن بیست و یکم را از صدها سال قبل طراحی کرد و پدر معنوی داعش را در جهان اسطوره و خرافات خلق نمود. ادیان و مذاهبی چون اسلام (دانسته یا نادانسته) با چنین مکانیزمهایی، در همان لحظهٔ نخست، عقلانیت و وجدانِ اخلاقیِ آدمیان را فلج میکنند تا اهداف سیاسی و اجتماعی و روانشناختیشان را تعقیب کنند و بدان جا رسند که حتی در قرن بیست و یکم، یک انسان (یعنی امام شیعیان) مالک تمام جهان تلقی گردد یا به آخوندها «سهم امام غائب و ۱۲۰۰ ساله» داده شود. مسیحیت نیز از پیروانش به نحو ضمنی با تصدیق باکره بودن مادر عیسی (صرفنظر از هستی تاریخی این اشخاص)، میخواهد تا «عقلانیت استدلالی و انتقادی و آبجکتیو» را فروکوبند و سپس آماده شوند برای فرو کردنِ سایر آموزهها و احکام مسیحیت به مجاری وجودشان؛ حتی عندالاقتضاء فروختن بهشت.
روح الله خمینی شخصیتی اقتدارگرا داشت و نیز پیش از آنکه ابر و باد و مه و خورشید و فلک برای تشکیل حکومت اسلامی و سلطنت فقیه، همداستان شوند، تمایل به کسب قدرت سیاسی از اعماق وجودش میجوشید. خمینی به روشنی میدید که بسط مدرنیسم و عقلانیت استدلالی و انتقادی و آبجکتیو، چیزی از «اسلام و عوامیت و خرافات» باقی نمیگذارد و مرجعیت و اتوریتهٔ اجتماعی و به تبع آن، منابع معیشتیِ صنف آخوند را متزلزل میکند. خمینی جزء اولین اشخاصِ تأثیرگذاری بود که علیه احمد کسروی شورید. سپس در ابزار و ادواتِ تئوریک و مواد و مصالح فرهنگیِ زمانه و زمینهٔ تاریخیاش جستجو کرد و هرچه لازم بود (از گودرز گرفته تا شقایق) را به یکدیگر ربط داد تا جامهٔ نظریهٔ ولایت مطلقهٔ فقیه را بر تن جامعهٔ ایران بدوزد. هستهٔ سخت و دال مرکزی اسلام (قرآن و سنت نبوی)، «ارادهٔ قدرت» است. فیالواقع، عبارت «حفظ اسلام و دین الله»، اسم رمز «کسب و حفظ قدرت» است. در اسلام، هر رذیلتی، از جمله ترور و قتل مرتد و دروغ و بهتان، برای حفظ اسلام مجاز و رواست. با این وجود به نظر میرسد که روح الله خمینی، حسب ظاهر و به نحو اغلبی، به آنچه میگفت باور داشت و ناخودآگاه و نادانسته در راستای بسط ارادهٔ قدرت بر روی «زمین» به «آسمان» متوسل شد؛ یعنی برای مثال باور داشت که امام زمان و انسان ۱۲۰۰ ساله وجود دارد و ولی فقیه نایب امام غائب و نمایندهٔ الله بر روی زمین است. منتها از مصداق خمینی که بگذریم، در جهان سیاست و در مسیر کوشش برای کسب و حفظ قدرت، تئوریسینهایی یافت میشوند که به نحو اغلبی «ماکیاولیستی-گوبلزی» عمل کردهاند و معتقد بودهاند «مدعای کذب و سخن دروغ، وقتی عظیم و قاطع است، مخاطب عامی، اندک قدرت و جرأت شک کردن و اندیشیدن را از دست میدهد». چرا روند تدوینِ نمایشنامهٔ «کمدی-الهیِ آفرینش» و انبوهی «اسطوره-خرافه» را صرفاً به جهل مؤلفان تقلیل دهیم و برای ماکیاولیستهای زیرک و گوبلز-صفت، در این ماجرا سهم و نقشی قائل نشویم؟ برای کسانی که نه به طور استثنائی و نه بدون علم و عمد، در تألیف تاریخ اسلام، خرافه پرورانده و گستراندهاند؟
در میان علل پیدایش و نیز علل بقای درامِ «کمدی-الهیِ آفرینش» و در پسِ پشتِ «اسطوره-خرافاتی» که در طول تاریخ، آشکارا در پی برساختنِ مکانیزمی جهت بسطِ «تسلیم و اطاعت و بردگی» بودهاند، میتوان سه فرض را مطرح کرد و سپس، شواهد مؤیدشان را در تاریخ اسلام جستجو کرد: الف) برخی از انسانها آگاهانه و با علم بر کذب بودن گزارهها، جهت نیل به کارکردهای روانشناختی و جامعهشناختی و مدیریت سیاسی جامعه، نرمافزارهای موردنظر را به مثابهٔ نوعی زنجیر و ساختار برای انقیاد تودهٔ عامی تولید کردهاند. ب) برخی دیگر، نادانسته برای رفع نیازهای روانشناختی و جامعهشناختی و سیاسی و به اقتضای امکاناتی که داشتهاند، چنین کردهاند. ج) ترکیبی از دو مورد مذکور.
باری، در میانهٔ سخن، پای شیطان در قرآن به مثابهٔ سمبل عقلانیت به میان آمد؛ عقلانیتی که دشمن الله و هر سلطانِ مستبد و توتالیتریست که احساس حقیقتیافتگی و مطلق بودن دارد و به جای اقامهٔ دلیل و اثبات مدعا و توسل به اقناع، شخصیتش را حسب مورد پشتوانهٔ صدق و یا روایی سخنش قرار میدهد و از آدمیان انتظار تعبد دارد. الله نمیگوید: «الف، جیم است به فلان دلیل»؛ او میگوید: «الف، جیم است، چون من میگویم». شیطان علیه این استبداد و تفرعن و خودشیفتگیِ الله شورید و نه تنها آدم و حوا را به «سنجش و جستجوگری و نافرمانی» نسبت به اوامر «سلطانی» و «بلادلیل» تشویق کرد، بلکه خودش نیز دلیرانه از دستور الله سرپیچی نمود. شیطان به عنوان اولین موجودی که در مقابل الله ایستاد و از جهنم آشوئیتسیاش نترسید، قابل احترام است. شیطان معلم اول «خردورزی و آزادگی» و اولین قهرمانیست که از سجده کردن در مقابلِ اَبَر-سلطانِ جهان و اربابِ تمامِ سلاطینِ عالم سرباز زد. هیتلر در آشوئیتس مخالفان حکومت فاشیستیاش را عموماً سریع میکشت و از رنج خلاص میکرد، اما الله «نافرمانان» را تا ابد در جهنم شکنجه میدهد. انصافاً آیا ایستادگی در مقابل اوامر و نواهی هیتلر شجاعت بیشتری میخواست یا به قیمت عذاب ابدی در آتش جهنم، چشم در چشم الله خیره شدن و به او نه گفتن؟ «عبد الله» به عنوان یک صفت، چونان عبارتِ «هایل هیتلر» و «جانم فدای رهبر»، اسم رمز مکانیزم و تمهیدی برای ذوب کردن عقل و وجدان عوام در پیشوای سیاسیست که میخواهد لشکری از فرومایگان و بردگانِ فکری و وجودی و «بله! قربان!» گو را برای تجهیزاتِ سیاسی و سپاهیانِ لازم پرورش دهد و در وهلهٔ بعد، ارادهٔ «قدرت و سلطه و غلبه و غارت» را به اقتفای رسم سلاطین در جهان سنت بسط دهد. از این رو الله در قرآن، «رب و ارباب و سلطان» است و شیطان اولین مجاهدِ قیامکننده علیه این خدای مستبد و توتالیتر و مذکر و خردسوز و آزادیستیز است. شیطان (بخوان عقلانیت)، پس از آن عصیانِ شجاعانه و والامنشانه، بالاخره پیروز شد و تمام برج و بارویِ تئولوژیکِ سستتر از بیتالعنکبوتِ «الله و بردگانش» را فرو ریخت.
بدینسان باید اذعان کرد که احمد فردید، به درستی «لیبرالیسم» را «افسار گسیختگی در برابر احکام الله» میدانست و «جهان جدید و مدرنیسم» را دورهٔ تاخت و تاز شیطان و «سرکشی در برابر ولایت الله» مینامید و از همین رو بود که با دیدن انقلاب ۵۷ و ظهور ولایت مطلقهٔ فقیه شادمان شد. البته،ای کاش فردید زنده میماند و جلوهٔ خالصتر قرآن و سنت نبوی و تحققِ حداکثریِ آموزهها و احکام الله در آینهٔ داعش را نیز با چشمانش میدید و بر خوشحالیاش افزوده میشد. به نظرم فردید در قیاس با عبدالکریم سروش، لیبرالیسم و مدرنیسم و اسلام را بیشتر و بهتر میشناخت و با زیرکی دریافته بود که اندیشهٔ کارل پوپر (بخوان عقلانیت انتقادی و استدلالی)، اسلام را دود میکند و به هوا میفرستد. به نحو مصداقی نیز دیدیم که در مسیر تفکر انتقادی و استدلالی و فلسفیِ دکتر سروش، النهایه هیچ چیز از اسلام باقی نماند و از چهرهٔ «خدا و انسان و شیطان و روح و معاد و بهشت و جهنم و جهان و کیهان و فقه» در فرآوردهٔ دینی دکتر سروش در قیاس با قرآن و سنت نبوی، تغییرات عمیق و گسترده ایجاد شد و وجوه افتراق، کهکشانی گشت. دکتر سروش ظاهراً جهان جدید و غربِ فرهنگی-فلسفی و عقلانیت استدلالی و انتقادی را سوپر مارکتی میدید که میتواند به دلخواه، از آن هرچه خواست را به نحوی که تا دین اسلام شخم زده نشود و نابودش نسازد گزینش کند، لکن خداوند اینبار علاوه بر احمد فردید و علی خامنهای که گمان میکردند از راهی دیگر میتوان «اسلام و الله» را نجات داد، به دکتر عبدالکریم سروش نیز خندید.
ضرورت تولید رهبر نجات بخش برای ایران، کورش عرفانی
و ۴۳ سال پس از شاه با وحشت بزرگ، عرفان قانعی فرد