همیشه او را با خنده آرامی که بر لب داشت به خاطر میآورم. خنده معصومانهای آمیخته با رازگونگی حیات که ابدیت را با خود میکشید. با حزن و دردی که سالها بیماری سنگین بر جانش نشانده بود.
اندوه سالها دربهدری، هراس و ناگزیری ترک خانه و کاشانه. هرگز لب به شکوه و فغان نمیگشود و از رنج و درد سخنی به میان نمیکشید.
هنوز عکس او را که نخستین بار در کابل دیدم به خاطر میآورم.
کریم شامبیاتی تازه وارد خانه "کارتیه سه" که چند روزی است از باکو به کابل منتقل شده عکس را نشانم میدهد. "زن و بچههای من هستند بعد از مدتها بیخبری این عکس به دستم رسیده است." افسر جوانی که در ارتباط با سازمان فدائیان ناگزیر به خارج شدن از کشور گردیده، حال در اتاقی در کابل بعد از مدتها عکسی از خانوادهاش را دریافت کرده است.
زنی تکیه داده بر رختخوابهای چیده شده بر کناره دیوار با دو پسرک کوچک که در کنارش ایستادهاند. چه غربت و بیپناهی سنگینی بر عکس و مرد نشسته در این گوشه از جهان بر فضا سنگینی میکند.
عکسی که هنوز بعد از ۴۰ سال هراس، درد و رنج خوابیده در سیمای آن زن و لبخند حزنانگیز او را به خاطر میآورم.
زنی که در هراس از جان همسر و نگران بر زندگی و آینده دو کودک باید بار عظیم یک زندگی سخت توام با بیخبری و سختی معیشت را به دوش بکشد.
نمیتوان سختی این سالهای رفته را بر جسم و جان مادران، همسران و کودکان ترسیم کرد. مادرانی که در چشمانتظاری فرزندان دیده بر جهان بستند. همسرانی که فشار زندگی، ترس و ناگزیری ترک خانه و کاشانه چنگ در جانشان انداخت زخمی کاری بر روحشان زد.
کودکانی که کودکی نکرده در هراس جان عزیزان بهسختی بزرگ شدند با زخمهای چنان عمیقی که در گذر سالها به گونههای مختلف دهان گشود و جانها فرسود.
زندگی اکرم بشاورد نیز جدا از این تلخی و ضربه کاری نشسته بر جان نبود.
حال باز کریم با عکسی در دست در میان دهها عکس نهاده شده بر اتاقهای خالی میچرخد. "ابوالفضل چرا ما قادر نیستیم زیبائی آن لحظات اندکی را که در کنار عزیزانمان هستیم دریابیم؟"
چرا باید لبخند زیبای اکرم بعد از رفتن او اینچنین آتش بر جانم بزند؟ لبخندی که مجامعت عشق و مفارقت مرگ را در خود نهان کرده است برایم قابل درک شوند؟
حسهای ناملموسی که ریشه در شکوه انسانی دارند که بر ناپایداری جهان و رفتن خود آگاه است. اما به خندهای شیرین این حنظل زندگی را از دید اطرافیانش پنهان میکند. تا کامشان تلخ نگردد.
چرا عظنمت و لذت حضور او را باید بعد از دیدن جای خالی او درک کنم؟ دریابم که زیبائی خانه را حضور جانهای عاشق و مهربانی رقم میزنند که حیات را با فداکاری، صبوری، پایداری بر عهد و کشیدن بار جلیل زندگی مسئولانه بر دوش خود معنا میبخشند.
شعبدهبازان زندگی در شبکلاه درد.
چه اندوهی، چه اندوهی که بعد از رفتناش معنای آخرین کلمات خارج شده از دهان او را دریابی! کلماتی که سالها هراس او را در خود نهان داشتند.
"کریم برگردیم به خانهمان، به پیش ننه. برگردیم به خانه خیابان ولمندرف "
به آرامی از تخت نیمخیزش میکنم "اکرم جان اینجا خانه ماست آن حیاط، آن درخت سرو و حوضی که در کنارش مینشینی و به ماهیان درون آن خیره میشوی! غذا میریزی. ما ساکنان این خانهایم!
اشکی آرام بر گونهاش میغلطد "کریم برویم خانهمان پیش ننه "
بعد از این همه سال زندگی در این خانه او از کدام خانه سخن میگوید؟
چه اصراری بر برگشتن به خانه کوچک و محقر ننه و خانه بسیار کوچکمان در ولمندرف دارد؟ چرا ولمندرف؟
دیروز همسایه آلمانی خانه ولمندرف برای تسلیت آمده بود. پرسیدم در خانه ولمندرف چه بود که اکرم میخواست از این خانه بزرگ به آنجا برگردد؟
در چشمانم خیره شد و به آرامی گفت: "بعد از سالها او احساس امنیت میکرد. احساس آرامش برای خانواده کوچکش! به من گفت "بعد از سالها دربهدری وقتی از پلههای خانه بالا آمدم احساس کردم این خانه همان پناهگاه کوچک و امنی است که میتواند خانواده کوچک ما را در خود جای دهد. بعد از سالها کوله سنگین نهاده شده بر دوشم را بر زمین نهادم با احساس امنیت و آرامش به درون این خانه آمدم. همانگونه که در کودکی خانه ننهام برایم امنترین نقطه جهان بود. زانوی او نرمترین بالشی که میتوانستی سر بر آن بگذاری غرق در آرامش و رؤیا زیباترین خوابهای کودکی را ببین."
حال درک و حس یک همسر، یک مادر از خانه را میفهمم. تلخی ناامنی که مادران به التماس از فرزندانشان میخواستند این سرزمین نفرینشده گرفتار در چنگ حکومتگران اسلامی را ترک کنند.
حال او رفته است؛ زنی که زمانه بر او بسیار سخت گرفت و حکومت اسلامی بر سختی و تلخی آن افزود. حکومتی که امنیت خاطر از مادران و همسران سلب کرد. هزاران جان عاشق را کشت و در گورهای دسته جمعی مدفون ساخت. بر هراسی گسترده دامن زد و میلیونها ایرانی عاشق زندگی و آزادی را مجبور به جلای وطن کرد.
وطن این خانه پدری و مادری! سرزمین رؤیاهای کودکی. آغوش مهربان عزیزانی که در غم و شادی در صحت و بیماری سر بر دامانشان مینهادیم! شفا مییافتیم لحظات جادوئی که آرامشمان میداد وقلبهایمان را از شادی و مهر لبریز میساخت؟
آوخ، آوخ چه بر نسل ما رفت؟ غربت با جانهای حساس چه کرد؟ چهسان فرسوده و بیمارشان کرد!
"کریم به خانهمان برگردیم!"
در میان غم و اندوه با خود میگویم "اکرم عزیزم ما برخواهیم گشت! در این راه شما زندگان در خاطر یاریمان خواهید داد!
ابوالفضل محققی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در همین زمینه:
سالگرد انقلاب ایران مبارک باد، حمید رفیع
تکرار توحش با توقیف رکنا! محمدرضا محبوب فر