اتحاد روباه و گرگ!
صف مشترک کاسبکاران
چهرههای تازهای روی صفحات روزنامه
کفگیر به دست درصف انبوه گدایان
قند طمع آب میشود در دلشان کلّه کلّه
بی خیال هویتی
که جز ذغالی از آن نمانده با رویهای از «یارانه خواهی»
...
قهرمان امروز
که هیچ کمربندی قطر کمرش را نمیبندد
پشت بلندگوی فلسفه ایستاده
از نور چشمیهای مدارس قصبه دیروز
که از همان بچگی به اسرار زرنگی دست یافت
و آیندهای را که قصد داشت
صرف بزرگی کند
با همین تک چشم تار زل زد
زرنگی، از هر تیلهای ساده تر قل میخورد
از میان هر تقلبی سیخکی راه باز میکرد
رقبا را کنار زده
و هر بار یک قدم
به صف گرگان ریش سفید
نزدیک تر نفس نفس میزد
...
زرنگی بُقچهای شد بسته به جانش
پدر و مادرش شد
جُبهای شد که تن کرده
موئی شد که با شانه باز شده
توبرهای شده که جای دستش حرکت میکرد
...
از حاشیه نشینی به وسط شهر رفت
کفشهایش
هر چند بپایش گشاد
از موهبت روغنِ به غنیمت گرفته از مطبخ دزدان
مثل چشم تهدید آمیز گرگ برق میزد
دیگر همیشه باید پاهای چرب بپوشد
با دستهای چرب اسکناس ورق بزند
دور سر ش چربی را بچرخاند
او زرنگ بود
اینرا همه باید میدانستند
و آنها که نمیدانستند
بوی تند چربی
طوری یادشان میداد که هیجوقت از یاد نبرند
...
روزی که دیپلم زرنگی را
چون ورق چربی روی نان با چاقو خواباند
صف دریوزگان درجا
وفلاش همهی دوربینها، پیوسته عقب عقب رقتند
تا گرگ و روباه خُرده پا
به وعده چند بند انگشت چربی
به همه کتابهای مقدس سوگند یاد کرده
به حلقه محافظان شخصی او پیوستند
...
به خانه رفت
تا عکس دوران کودکیش را که با دندانهای گشاد
روی دیوار آبله رو میخندید
به روزنامه نگاری نشان داده
جزوهی معصومیت را به نام خود ثبت کند
...
با همان تقدیرنامه
فرمان به قیچی پرندگان قریه داد
که روی درختان آوازهای ضد فریب میخواندند
بشکههای چربی را
به نشانه اصالت مردی که بخت او برنده شده بود
جای گلکاری، به حاشیه خیابانهاها غلتاندند
پشت بلند گو هر چند همیشه کم حرف بود
و سنگینی وزنش از سوی او سخن میگفت
لازم دانست یاد آوری کند
زرنگی و چربی از واژههای کلیدی ژن من است
و با دستهای مصنوعیش
بوسهای به گرگ مقدم صف بزرگان شهر فرستاد
...
وقتی شنید زاینده رود هم
چربی میزاید
نفس راحتی کشید
و از روباه کبیر پیشکسوتان
برای موفقیت طرحش ترفیع خواست
شاعران را دسته جمعی به کومای مصنوعی فرستاده بود
زنان را با زنجیر، به موهایشان بسته بود
تا آنکه شنید
چربی، اکسیژن هوا را حل کرده
و دیگر جز چربی از رگها بالا نمیرود
برای اثبات صلاحیتس بپای «بزرگ انگشترداران» افتاده بود
که شنید
آهنگری با یک وجب چرم، پر از نوشته، راه افتاده
و پیش پایش جویباران پر پیچ و تاب جاری شده
قناریان بر سر شاخها میشکفند
و آفتابی که از پشت درختان نفوذ کرده
چربیها را آب و منتشرمیشود
حس کرد کفشهایش پای او را حل کردهاند
لباسش قلبش را، سینهاش را
حس کرد بشکهای بیش نیست
مثل تیلهای که قل نمیخورد
محکوم است بایستد و بنگرد
بایستد و بنگرد
بایستد و آب شدن سرای چربیش را بنگرد
سیل چربی راه افتاده بود
و غقب ماندگان از تظاهرات «یارانه خواهی» را
نزدیک میکرد
در ختان قیچی شده از بساط منظره شهر
با آوازهای افشاگر بازمی گشتند
میخواندند:
زیبایان شهر در تنور تاریک ماندهاند
زیبایان شهر را در تنور تاریک پنهان کردهاند
زیبایان شهر را از کنار حوض پر ماهی شکار کردهاند
این مجسمههای چربی که میبینید
دست گرگ و روباه خمیر کردهاند
از وسط آوازها
خورشید شلیک میشود به میانهی آسمان
واز دست بزرگ چربی بر فراز شهر
قشر نازک براق کنار میرود
چهره عفریت علنی
وبه سیخ درختان کشیده میشود
...
واعظان فلسفه قرن
به بیرون دروازههای شهر منتقل شدهاند
در انتظار شنوند های که برای شنیدن صدای پرندگان رفته
و دیگر نخواهد آمد
Thursday, May 12, 2022