مقاله نصرالله لشنی از داخل زندان، ویژه خبرنامه گویا
ذکر چند نکته پیش از خواندن متن:
۱_ مقاله در سال ۱۹۷۶ و بعد از شکست جنبش اصلاحات در اروپای شرقی نوشته شده است. برای درک بهتر متن با توجه به زمینهی تاریخی نگارش آن، به مقدمهای کوتاه در معرفی آن برههی تاریخی اروپای شرقی نیاز بود، اما از آنجا که در نشر مقالهای اینچنین مجالی برای مقدمه نمیتوان یافت و خود متن نیز خلاصه شده است، خوانندهی علاقمند شاید بتواند با جستجوی عناوین ولادیسلاو گومولکا و الکساندر دوبچک در موتورهای جستجوگر اینترنتی مقدمهی تاریخی لازم را به دست آورد.
۲_ در مقاله جایی به نام رجتان اشاره میشود که یکی از سیاستمداران قرن هجدهم لهستانی است. نام کامل آن تادئوس رجتان است، حتماً با جستجوی این نام در اینترنت به علت اشارهی میچنیک به نام و ژست او پی خواهیم برد.
۳_ در مقاله با توجه به بافت سیاسی و اجتماعی اروپای شرقی در آن برههی تاریخی، تمرکز نویسنده بر جنبش کارگری است. در ایران امروز اما لازم است که دیگر جنبشها، از جمله جنبش دانشجویی و جنبش معلمان نیز مورد توجه ویژه باشند.
۴_آنچه در ادامه میآید ترجمهای آزاد است اما به غایت تلاش شده وفاداری به متن رعایت شود.
نصرالله لشنی
متن مقاله
رویدادهایی که به آنها اکتبر لهستانی (۱۹۵۶) میگوییم منشأ این امید بود که نظام کمونیستی قابلیت گشودگی و اصلاح را دارد. امیدی که موجد دو تصور شد؛ دو ایدهی اصلاحطلبی که آنها را «ریویزیونیسم» و «نوپوزیتیویسم» مینامم.
ایدهی ریویزیونیسم مبتنی بر یک چشمانداز خاص درونحزبی بود، و هیچوقت به عنوان یک برنامهی سیاسی فرموله نشد؛ بر این فرض استوار بود که نظام حاکم میتواند انسانی و دموکراتیک شود و مارکسیسم رسمی قابلیت جذب و همگونسازی با هنرها، فنون، و علوم اجتماعی روز را دارد. قصدشان این بود که در چارچوب حزب کمونیست و دکترین رسمی مارکسیسم فعالیت کنند، میخواستند تحول در درون حزب را از طریق اصلاحات دموکراتیک و ایجاد عقل سلیم در رهبری انجام دهند. برای مدتی طولانی فعالیت این گروه معطوف شده بود به پیدا کردن روشنفکرانی با ایدههای مترقی که رهبری حزب را به آنها بسپارند. ولادیسلاو بینکوفسکی یکی از نمونههای تیپیکالی است که بیشتر این روشنفکران شبیه او بودند، و از جمله ایدههای برجستهای که ارائه دادند «استبداد روشنفکر سوسیالیست» بود.
یکی از ارائه دهندگان و مفسران مهم دومین ایدهی اصلاحطلبی یا نوپوزیتیویسم استانیسلاو استوما است که در اصلاحطلبی خود از استراتژی رومن دموفسکی استفاده میکرد. همان استراتژی سالهای آغازین قرن بیستم که قرار بود دوباره با توجه به شرایط تاریخی و سیاسی روز اجرا شود. استوما خود را یک کاتولیک تمام عیار، و کاتولیسیسم را بخشی همیشگی از زندگی مردم لهستان میدانست. او رئیس گروه کاتولیک زناک (Znak) بود که قصد داشت تدبیر دموفسکی رهبر و ایدئولوگ اردوگاه ملی -- دموکراتیک را به کار بندد؛ تدبیری که وقتی در سال ۱۹۰۶ به مجلس دومای تزاری دعوت شد به کار بسته بود. استوما و همراهانش نیز در ژانویه ۱۹۵۷ وارد سجم (مجلس) جمهوری خلق لهستان شدند. فعالان کاتولیک پیرامون استوما، تفکر خود را بر پایهی تحلیل ژئوپولیتیکی بنا کرده بودند، و در نظر داشتند که در بحبوحهی ایجاد یک جنبش سیاسی، در فرصتی مناسب، رهبری ملت لهستان را به عهده بگیرند. این فرصت برای دموفسکی وقتی فراهم شد که جنگ جهانی اول بروز کرد، برای استوما اما ممکن بود وقتی مهیا شود که اتحاد جماهیر شوروی دچار فروپاشی میشد.
از ۱۹۵۶ تا ۱۹۵۹ ایدههای استوما، به واسطهی برخی امتیازاتی که گروه حاکم ولادیسلاو گومولکا به کلیسای کاتولیک داد، از حمایت محدود اسقفی برخوردار شده بود. ایدهی اصلاحطلبی استوما تفاوتی بنیادین با ریویزیونیسم داشت. پیش از هرچیز اینکه نوپوزیتیویستها وفاداری لهستان به اتحاد جماهیر شوروی را مسلم میدانستند، اگرچه دکترین مارکسیسم و ایدئولوژی سوسیالیسم را رد میکردند. در ریویزیونیسم اما، تمایلات ضد شوروی از احساسات ضد مارکسیستی بیشتر بود. با استمداد از استعاره میتوان فرض کرد که سازمان حکومتی شوروی کلیسا، و ایدئولوژی مارکسیسم کتاب مقدس است. ریویزیونیستها به کتاب مقدس چنگ زده بودند تا با تفسیر خودشان آن را به روز کنند؛ حال آنکه نوپوزیتیویستها به کلیسا چسبیده بودند، به این امید که دیر یا زود دچار فروپاشی شود و آنها از این فرصت برای رهبری ملت لهستان استفاده کنند.
در هر دو ایده باور به تغییر از بالا بود. هر دو گروه، اصلاح در حزب کمونیست لهستان را قطعی میشمردند، اما نه به واسطهی فشارهای اجتماعی مستمر که به علت مشی عقلانی رهبری؛ در واقع آنها روی عقلانیت شاهزادهی کمونیست حساب میکردند و نه نهادهای مستقلی که کنترلکنندهی دستگاه قدرت هستند.
احتمالاً بدون ساختن این فرضیات، اصلاحطلبان توانایی تنظیم و ادارهی کنشهای عمومیشان را نمیداشتند. با این حال معلوم بود که اتخاذ این مفروضات منجر به شکست فکری و سیاسی خواهد شد. در نهایت، هم نقدهای ریویزیونیستها به کلیسا و هم مخالفتهای نوپوزیتیویستها با اصول کتاب مقدس شکست خوردند.
البته در بررسی وضعیت ریویزیونیستها، انصاف آن است که ویژگیهای مثبت و منفی را در کنار هم ببینیم. در بررسی ویژگیهای مثبت، باید هم آثار روشنفکرانهی ریویوزینیسم در آن دوره، و هم فعالیتهای گروههای روشنفکری مهمی که متاثر و ملهم از ریویوزینیسم بودند را به یاد آوریم. آثار و محصولات روشنفکران که واضحاند؛ کافی است کتب برجستهای که توسط روشنفکران ریویوزینیست نوشته شدهاند را در ذهن مرور کنیم. اما از منظر بسط و نشر ایدهی ریویزیونیسم، میشد تأثیر آن را بر پیشانی ادبیات نویسندگانی که ریویزیونیست نبودند و حتی دیدگاههایی متفاوت داشتند به وضوح دید. تمام این آثار، چه با محتوای علمی، چون هنری، ایدههای حقیقت و انسانیت را، در هرجا که تحت هجوم تبلیغات رسمی بودند، عمومیسازی کردند. نشر هرکدام از این آثار سریعا به یک رویداد سیاسی تبدیل میشد. علاوه بر تاثیر مثبت بر دانش و فرهنگ لهستان، ریویزیونیسم الهامبخش فعالیت سیاسی در میان شهروندان هم بود و به واسطهی مخالفت با انفعال و درخودفرورفتگی، پایهای برای مشارکت مستقل در زندگی عمومی شد.
باور به وجود امکان یا استعدادی که از آن طریق بتوان بر سرنوشت اجتماعی تاثیر گذاشت، شرطی ضروری برای فعالیت سیاسی است، در مورد ریویزیونیستها، باورشان ناشی از امکان اصلاح حزب حاکم بود. امروز اما آشکارا میتوان دید که باور آنها بر خیالی باطل بنا شده بود؛ با این حال آن زمان فضای نسبی برای فعالیتهای مدنی و تظاهرات اپوزسیون وجود داشت که از آثار مثبت و واقعی در سالهای ۱۹۵۶ تا ۱۹۶۸ بود. در بررسی فعالیتهای سیاسی آن دوره توجه به این امر نیز مهم است که بیشتر ابتکارات اپوزسیون از همین محافل اصلاحطلبان ریویزیونیست سرچشمه میگرفت و نه در میان مخالفین و ضد کمونیستهای قدیمی و پیگیر. در واقع این اصلاحطلبیای بود که استالینیستهای سابق به وجود آوردند، و با ایجاد و انتشار دیدگاههای مخالف و منتقدانه در میان روشنفکران، در آن شرایط سخت آخرین کمک برای احیای دوبارهی زندگی مدنی در لهستان بودند؛ که متاسفانه به شکست انجامید.
به نظر من اما، بزرگترین گناه ریویزیونیستها شکستشان در کشمکشهای درون قدرت نبود (آنجا نمیتوانستند پیروز شوند) بلکه در نوع شکست آنها بود. آن شکست، شکست افراد و حذف شدنشان از موقعیتهای قدرت و نفوذ بود، نه شکست یک پلتفرم سیاسی چپ دموکراتیک، چه آنها هرگز به تدوین چنین برنامهای اقدام نکرده بودند.
ریویزیونیسم با وقایع مارس ۱۹۶۸ به پایان رسید. در آن ماه بند ناف روشنفکر ریویزیونیست از حزب حاکم بریده شد. بعد از مارس ۱۹۶۸ این ایده که در رهبری حزب کمونیست حاکم یک جناح مترقی و دموکراتیک وجود داشته باشد دیگر اقبال عمومی نیافت. یکی از معدود افرادی که همچنان به پروراندن این امید سیاسی، اما به شکلی دیگر، ادامه میداد ولادیسلاو بینکوفسکی بود. هرچند فرمولاسیون او به طور کلی نوعی پوشش توجیهگرانه فرض شد، و نه یک اندیشهی مستدل اصیل. تا پیش از آن «ماندن در قدرت» - که به معنای درخواست حمایت از حاکمان است - یک قانون نانوشتهی اصلاحطلبی بود. حال بینکوفسکی از این قاعدهی قدیمی مفهومی جدید ارائه داده بود؛ به این معنی که اگرچه به اصلاحطلبان اجازهی ورود به هرم قدرت را نمیدهند اما ایدهی اصلاحطلبی خود به مثابه یک ایمان، از طریق نقد بیوقفه و بیرحمانهی رهبری و خطاهایش در حاکمیت پرورانده میشود. او از طرفی مرامی صراحتا اپوزسیونی و ایدههایی آشکارا علیه مقامات را تبلیغ میکرد، و از طرفی دیگر مخاطب برنامههای او همان مقامات بودند و نه مردم؛ آن بخش از خوانندگان آثارش که اعضای حزب حاکم نبودند از نوشتههای او نمیتوانستند بیاموزند که چگونه زندگی کنند، چطور فعالیت کنند، و چه کار کنند تا تغییرات دموکراتیک را تقویت کنند و پیش ببرند.
سال ۱۹۶۸ مرگ ریویزیونیسم در سرود دانشجویان اینچنین تجلی یافت: «لهستان منتظر دویچک است». برای مدتی رهبر کمونیستهای چک و اسلواکی سمبل امید و در عین حال انفعال شده بود. آن روز اسطورهی دوبچک و بهار پراگ نقش مهمی در لهستان ایفا کرد. اسطورهای که به هیچ وجه معنایی ساده و روشن ندارد. در واقع این اسطوره امکانی است هم برای درخشانترین خوشبینی و هم تاریکترین بدبینی؛ ابهامی است که موجب طرز برخورد تطبیق گرایانه و منفعلانه در عین ژستهای قهرمانانه میشود.
در اکتبر ۱۹۵۶ خطر مداخلهی نظامی شوروی در لهستان، از ولادیسلاو گومولکا یک قهرمان ملی ساخت. مردی که گام بر صحنهی سیاسیای گذاشت که در ۱۴ سال بعدی آکنده از رسوایی و تحقیر بود. او نمونهای است که ابهام بنیادین اسطورهی رهبر قهرمان را نشان میدهد. اسطورهی «رهبر خوب» یک ابهام ناگزیر است. بیشتر کسانی که وارد PUWP (حزب متحد کارگران لهستان، یا همان حزب حاکم در لهستان) شده بودند تصمیم گرفتند که در راستای این اسطوره گام بردارند و در دفاع از آن میگفتند: «این راهی است که ما را برای فراهم آوردن مقدمات دموکراسی در لهستان توانا میکند، زیرا از این راه میتوانیم حمایت موثری از دوبچک لهستان، وقتی که ظهور کرد، داشته باشیم.» این نوع آمادهسازی برای استقرار دموکراسی اما همان خدماتی است که برای تداوم و تحکیم یک قدرت توتالیتر لازم است. حتی کسانی هم که وارد PUWP نشده بودند و خودشان را کاملاً ضدکمونیست اعلام میکردند از مثال چکوسلواکی برای توجیه اجتناب کامل از کنشهای اعتراضی، و انفعالشان استفاده میکردند. این افراد حتی به معترضین میگفتند «فتنهگران سیاسی». استناد به سرنوشت چکوسلواکی و دوبچک گواهی بود برای اثبات این گزاره که «هیچ راهی برای تغییر در اینجا وجود ندارد»؛ و با نشستن در انتظار ظهور رهبر خوب، به توجیه انفعال خود میپرداختند.
درس چکوسلواکی اما برای من این است که تغییر ممکن است، لیکن مشروط به پارهای شروط. چکوسلواکی نمونهای است از شکنندگی اقتدارگرایی محکم، و همچنین درماندگی و سنگدلی امپراتوریای که تحت فشار و تهدید است. درس چکوسلواکی این است: تغییر اگرچه مشروط اما ممکن است.
تجارب نوپوزیتیویسم نیز باید به دقت بررسی شود. در این که فعالیتهای آنها برای ساختن یک تفکر سیاسی مستقل و یک اندیشهی ملی تأثیری مثبت داشته، و در عین حال کاملا متفاوت با سبک رسمی و اجباری حاکمیت بوده، تردیدی نیست.
قبلاً به نقطهی آغاز ایدههای جنبش زناک در ۱۹۵۶ اشاره کردم که عبارت از واقعگرایی ژئوپولیتیکی، و رد فرض آمادگی لهستان برای قیام بودند. آنها از تراژدی قیام ورشو در ۱۹۴۴ درس گرفته بودند، لذا به حمایت از ولادیسلاو گومولکا برای رسیدن به قدرت پرداختند، و در عوض امتیازات قابل توجهی از مقامات دریافت کردند. تعدادی باشگاه روشنفکری کاتولیک تأسیس کردند، موسسهی انتشاراتیشان را دوباره فعال کردند و به انتشار نشریهی ماههانهشان پرداختند. در مجموع بهرهی واقعی جنبش زناک از این حمایت، اجازه یافتن برای بیان صریح عقایدشان و فرموله کردن مدل خودشان از فرهنگ ملی لهستان بود.
البته جا دارد که از سخنرانیهای نمایندگان اصلاحطلب زناک در مجلس لهستان نیز تشکر کنیم. چه، این سخنرانیها برای لهستانیهای جوان فرصتی فراهم کرد که با نوع تقلبی پلورالیسم سیاسی آشنا شوند. این معرفی حقیقی گروه نمایندگان زناک است که مقرر شده بود تا نقش یک فراکسیون واقعگرا، عملگرا، و اپوزسیون کاتولیک را در مقابل «اعلیحضرت سوسیالیست سلطنتی» ایفا کنند.
گروه ویز (Wiez) از کاتولیکهای چپ لهستان در جایی ایستاده بودند که امیدهای ریویزیونیسم با استراتژی سیاسی نوپوزیتیویستهای زناک ترکیب شده بودند. ایدههای ابداعی مقالهنویسان ویز موجب اختلافاتی بین این افراد با قلمرو اسقفی شده بود. این ایدهها البته امکان گفتوگوی ایدئولوژیک با روشنفکران را نیز فراهم کرده بود، و در این وضعیت پارادوکسیکال بود که گروه ویز روشنفکران چپ را قادر ساختند تا در کلیشههای مرسوم نسبت به مسیحیت و کلیسا تجدیدنظر کنند.
در کل حمایت زناک و ویز از گومولکا منحصر بود در رسیدن به یک هدف سیاسی خاص که عبارت از گسترش حوزهی آزادیهای مدنی خودشان بود. بخش مهمی از این هدف عادیسازی روابط بین کلیسا و حکومت بود. برای مثال آزاد کردن سراسقف لهستان از زندان، ترک کردن آزار و اذیتهای اداری، رسمیت بخشیدن به تعالیم مذهبی، و غیره.
بیشترین شباهت اصلاحطلبی ریویزیونیسم با نوپوزیتیویسم در باورشان به دادن امتیازات و «اعطای» حقوق از بالا بود، و نه گرفتن آنها به واسطهی سازماندهی فشار از پایین. آنها در جستجوی سازش به هر قیمت بودند، و نه کشمکش؛ توجهشان به اوامر بود تا راهی برای سازش با قدرت بیایند، و در تلاش برای یافتن راههایی که از متهم شدن به گرایشات اپوزسیونی اجتناب کنند.
اگرچه رهبران زناک مرتکب اشتباه بنیادین ریویزیونیستها نشدند - و همواره بر جداییهای سیاسی و ایدئولوژیکشان با حزب حاکم تاکید میکردند - تاریخ جنبششان اما الهامبخش تفکرات انتقادی در مورد خط عمل انتخاب شدهی کاتولیکهای نوپوزیتیویست شد که مبنی بر سازش و مصالحه بود.
مشی مصالحه و سازش تنها وقتی معنی میدهد که هر دو طرف توافق در کارشان جدی باشند. در رابطه با حزب کمونیست که در قاموسش واژهی «مصالحه» جایی ندارد، چنین سیاستی تنها زمانی جواب میدهد که از موضعی قوی وارد شویم، وگرنه توافق تبدیل به کاپیتولاسیون میشود، و مشی مصالحه و سازش گام گذاردن در مسیر خودویرانگری سیاسی است. مسیری که اصلاحطلبان زناک در آن پیش رفتند و منتهی شد به توافق بر سر یک رشته تغییرات پرسنلی در نمایندگان زناک، که از جانب مقامات، [و از طریق نظارت استصوابی] دیکته شده بود. بدین منظور که خط سیاسی اصلاحطلبان با خط رسمی حاکمیت مطابقت یابد. صرفنظر از این جهتدهی مهم و انطباق هرچه بیشتر با خط رسمی حاکمیت، نمایندگان زناک مرجعیت خود را نیز در چشم مردم از دست دادند. هرچند خود این نمایندگان هم از حیث شجاعت و پایداری ضعیف بودند، اما در مسیری از سازش افتادند که منتج به از دست دادن اعتبارشان شد. هنوز هم سخت است یافتن واژگانی که توضیح دهد چرا نمایندگان زناک (به استثنای استانیسلاو استوما) به اصلاحاتی که حکومت در قانون اساسی اعمال کرد (۱۹۷۶) رای موافق دادند. اصلاحاتی که در مخالفت با افکار عمومی مستقل بود. این آخرین نمایش، و نتیجهی نهایی واگذاریهای مهم در معاملهای فوری با منافعی موهوم بود، یکی از مجموعه پارادوکسهای تاریخ لهستان؛ اینکه استانیسلاو استوما، سیاستمداری که چشم بر مثال الکساندر کبیر و مشی رئالپولتیکش دوخته بود، دورهی جولان سیاسیاش در جمهوری خلق لهستان به پایان رسید؛ پایانی با ژستی رمانتیک، آنچنان که درخور رجتان بود.
ایدههای ریویزیونیسم و نوپوزیتیویسم، دو ایدهی برتراویده از شرایط سیاسی سالهای ۱۹۵۷ تا ۱۹۶۴ بودند. دورهی عادیسازی اجتماعی و گشایشهای سیاسی، کامیابیهایی روزافزون مردم و گسترش آزادیهای مدنی. در واقع هر دو گروه بازتاب ثبات نسبی فضای سیاسی و روانشناختی اجتماعی بودند، و شکنندگیشان وقتی نمایان شد که اعتراضات اجتماعی در اواخر دههی ۶۰ و دههی ۷۰ تندتر شد. جنبش دانشجویان و روشنفکران در مارس ۱۹۶۸ و خروش ناگهانی کارگران در ژوئن ۱۹۷۶، هر دو به نوعی اظهار عمومی و خودجوش سقوط رهبری اصلاحطلبان بودند. فرمولهای انتزاعی و غیرعملی برگرفته از تاریخ فلسفه، بیفایده، و برنامههای تاکتیکی منتج از آن فرمولها، در برخورد با فرآیندهای واقعی اجتماعی، خشک و ساده بودند. اختلافات بین مردم و حاکمان، کاراکتر فریبندهی حاکمیت که امید اصلاحطلبان برای تغییرات بود را نمایان کرد. اصلاحطلبان خود را در موقعیتی قرار داده بودند که ناگزیر از یک انتخاب دراماتیک شدند. وقتی کشمکش آغاز میشود، باید یک موضع صریح گرفت و اعلام کرد که کدام طرف ایستادهایم، جانب آن که له شده است یا آن که له کرده است. آنجا که کشمکش آغاز شد، روش سازگاری ریویزیونیسم و نوپوزیتیویسم یکی بود؛ هردو ناچار شدند به سمت اتحاد با حاکمیت بروند و به دیدگاههای حکام التزام داشته باشند. در مواجهه با پیشنهاد همبستگی با اعتصاب کارگران، یا همراهی با مجمع عمومی دانشجویان، یا قرار گرفتن در کنار روشنفکران مبارز و معترض، استراتژی درونحزبی جریانات اصلاحطلب این بوده که میانجیگران مصالحه و سازش به نفع قدرت و حکومت باشند. همبستگی اجتماعی اما بنیاد این استراتژی که عبارت از پذیرش حکومت به مثابه مخرج مشترک اصلی بود را ریشه کن کرد.
دوراهی جنبشهای چپ قرن نوزدهم - که ناگزیر از انتخاب ببین انقلاب و اصلاح بودند - دوراهی امروز اپوزسیون لهستان نیست. باور به سرنگونی دیکتاتوری به وسیلهی انقلاب و سازماندهی آگاهانهی فعالیتها برای این هدف، هم غیر واقعبینانه و هم خطرناک است. باقیماندهی ساختار سیاسی اتحاد جماهیر شوروی تغییری جدی نکرده است، لذا حساب کردن روی براندازی حزب کمونیست لهستان غیر واقعبینانه است، و از آن روی خطرناک است که اساسا هر نقشهای برای فعالیتهای توطیهامیر و مخفی مخاطرهآمیز است. مسلم است که در فقدان یک فرهنگ سیاسی اصیل و صحیح، یا غیاب استانداردهای دموکراتیک زندگی جمعی، وجود یک فعالیت زیرزمینی و غیرعلنی تنها موجب بدتر شدن نابسامانیها و ضایع شدن هر تغییر کوچکی میشود. تئوریهای انقلابی و فعالیتهای مخفی تنها میتوانند در خدمت پلیس باشند، چراکه بیشترین احتمال برای آنها ایجاد هیجانات تودهای و عصبانیت پلیس است.
به عقیدهی من تلاش بیوقفه برای تحول و اصلاح همانا کوشش برای بسط آزادیهای مدنی و حقوق بشر است. این تنها راهی است که اپوزسیون در اروپای شرقی میتواند برگزیند. در نمونهی لهستان تلاشها برای کسب حقوق و امتیازات بر حق، میتوانند از طریق تظاهراتها جهت اعمال فشار عمومی مستمر و ثابت به حکومت، موفقیتآمیز باشند. با ترسیم رویدادهای دو کشور اسپانیا و پرتغال، میتوان گفت که ایدهی اپوزسیون دموکراتیک لهستان بیشتر به مدل اسپانیا شبیه است تا پرتغال؛ یعنی آنچه بر اساس تغییرات تدریجی بنیاد گرفته است و نه بر شورشهای خشونتآمیز و سرنگونی سیستم موجود با به کار بردن زور.
در این مسیر آنچه برای نیروهای دموکراسیخواه ثابت شده و معین است، صرفنظر از حامیانشان، باور به این است که مخاطبان یک برنامهی تحول باید مردم مستقل باشند و نه نظام اقتدارگرا و مقامات؛ چنین برنامهای باید به مردم رهنمودهایی بدهد مبنی بر اینکه چگونه رفتار کنند تا حکومت مجبور به عقبنشینی شود، نه توصیههایی به اقتدارگرایان که چگونه خود را اصلاح کنند. هیچ تعلیم و اصلاحی برای اقتدارگرایان بهتر از فشار از پایین نیست.
«نوتکاملگرایی» بر اعتقاد به قدرت طبقهی کارگر بنیاد گرفته است، که با ایستادگی مداوم و خستگیناپذیر خود به طور حیرتآوری حکومتیان را مجبور کردند تن به واگذاری برخی مطالبات و حقوق دهند. پیشبینی پیشرفتها در طبقهی کارگر سخت است، اما شکی نیست که نخبگان قدرت از این گروه اجتماعی بیشتر از همه میترسند. فشار طبقهی کارگر به حکومت یک شرط ضروری برای تحول زندگی اجتماعی به سمت دموکراسی است. تحولی که ساده نیست، و مستلزم مغلوب ساختن پیوستهی ترس و وظیفهشناسی جدید و رشدیابنده است. عواملی که این فرآیند را به تأخیر میاندازند عبارتند از فقدان نهادهای اصیل کارگری و الگوها و سنتهای مقاومت سیاسی. اولین روزی که کارگران به سازماندهی مستقل پرداختند بنیان دفاع از حقوق خود را گذاردند. وقتی کمیتههای اعتصاب در کارخانههای کشتیسازی سچین و گدانسک شکل گرفتند، آغاز صحنهای جدید از خودآگاهی کارگران بود. این که نهادهای پایدارتری که بیانگر حقوق و منافع کارگران باشد، کی و چطور احداث خواهند شد و چه شکلی خواهند داشت، گفتنش سخت است. آیا کمیتههای کارگریی خواهند بود که از مدل اسپانیا پیروی میکنند، یا اتحادیههای مستقل کارگری، یا انجمنهای امداد و یاری دوطرفه؟ نمیدانیم؛ اما وقتی چنین نهادهایی سر برآورند، چشمانداز نوتکاملگرایی چیزی بیشتر از ساختن یک امیدواری صرف خواهد بود.
در نوتکاملگرایی توجه به تغییرات تدریجی و آرام است، لیکن به این معنی نیست که جنبش برای تغییر همیشه آرام است. البته این بیقراری و ناآرامی نیز چنین نیست که منجر به خطر کردن و قربانی دادن باشد، به این معناست که کنش اعتراضی به شکل جنبشهای عظیم اجتماعی از ائتلاف فراگیر کارگران و دانشجویان و روشنفکران بروز و تداوم مییابد. چنین کنشهای گسترده و عظیم نیز همیشه نتیجهی ستیزهگری و سرکوبگری نخبگان قدرت بوده است.
تا پیش از این باید میپرسیدم که آیا نیروهای درون حزب و رهبری لایق پذیرفتن یک برنامهی اصلاحی هستند، آیا ممکن است ریویزیونیسم دوباره به قدرت برگردد، آیا اپوزسیون دموکراتیک میتواند در میان یکی از حناحهای درون قدرت یک متحد پیدا کند؟ اکنون اما نگاه و توجهمان به تغییرات تدریجی و بنیادین ناشی از جنبشهای اجتماعی است.
ریویزیونیسم یک جنبش اصلاحی درونساختاری بود که در دههی ۵۰ به وجود آمد و اکنون کهنه و بنجل شده است. تصور اینکه یک جنبش از دکترین مارکسیسم-لنینیسم، یا هر عاملی دیگر برای اجرای اصلاحات در لهستان امروز استفاده کند، سخت است. این دکترین از سالها پیش یک جسد بیجان، یک ژست تهی، و یک آیین رسمی است. دیگر فقط تهییج کنندهی مجادلات و برانگیزانندهی احساسات است، و به دلیل اختلافات و کشمکشهای درونی ناتوان شده است.
با این وجود من باور دارم که تغییر در حاکمیت امری ناگزیر است. تعداد زیادی از هزاران اعضای حزب کمونیست علاقهای به ماتریالیسم دیالکتیک ندارند، کسانیاند که تنها عضویتی ساده در PUWP دارند، چه، این عضویت پیششرط اجباری برای مشارکت در زندگی عمومی است. بسیاریشان باورمندان به رئال پولتیک، پراگماتیسم، و اصلاحات اقتصادی هستند و این باور نیز متاثر از فشار افکار عمومی و جبرهای درون اقتصاد ملی شکل گرفته است. علل پراگماتیستی؛ نیاز به توسعهی آموزش و پرورش، همکاریهای علمی-فنی توانمندساز با کشورهای سرمایهداری و افزایش رقابت، این جماعت را به صرافت رها کردن معیارهای تنگ و بستهی ایدئولوژیک انداخته است. بدیهی است که این به معنای تلاش و مبارزهی این افراد برای دموکراسی نیست. یک حزب «پراگماتیست» از مرامی مستدل برای تغییرات دموکراتیک به منظور تکثرگرایی و ایجاد حکومت معتبر مردمی برخوردار نیست، اما به این فهم مستدل رسیده است که سازش با نیروهای طرفدار تکثر سودمندتر از سرکوب وحشیانهی آنهاست. چون خوب میداند سرکوب چیزی را حل نمیکند و تنها میدان را آمادهی انفجار بعدی ناشی از نارضایتیهای اجتماعی با نتایج غیرقابل پیشبینی میکند. از این رو برای حزب پراگماتیست بهتر است که از چنین وضعیتی اجتناب کند. لذا او میتواند شریک اپوزسیون دموکراتیک باشد؛ شریکی که با آن رسیدن به صلح و سازش سیاسی ممکن است، اما اتحاد سیاسی هرگز.
به نظر من این تمایز بسیار مهم است، چرا که اگر نیروهای دموکراسیخواه در تشخیص تمایلهای مختلفی که در دستگاه قدرت وجود دارند شکست بخورند، ممکن است واقعیات را نادیده بگیرند و زیادهخواهی افراطی پیشه کنند و به سمت ماجراجوییهایی سیاسی بروند. از سویی دیگر یکی کردن اهدافشان با جناح پراگماتیست حزب میتواند به سمت خطاهای ریویزیونیستها سوقشان دهد و یک اتحاد نادرست ایجاد کنند و هویت ایدئولوژیک خود را از دست بدهند. دموکراسیخواهان نباید بیش از حد به رفتار عقلایی حاکمان امیدوار باشند، اما باید اهداف سیاسیشان را فرموله کنند و با توجه به آن اهداف برای توافقات سیاسی و سازش تلاش کنند. برای مثال در وضعیتی که با اعتراضات کارگری مواجهیم و حکومت نیز اعلام جنگ کرده است و حاضر به هیچ توافقی نیست، باید تلاش کنیم که حکومت به جای سازماندهی کشتار جمعی و خونین «با طبقهی کارگر به گفتوگو و تبادل نظر بپردازد». دموکراسیخواهان در واکنش به موقعیتی این چنینی، باید طوری رفتار کنند که نه حکومت از برآوردن مطالبات بر حق کارگران سر باز زند و نه مطالبات معترضین افسانهای و بیمعنی باشند.
در شرایط امروزی، مسئولیت روشنفکر تدوین برنامههای بدیل و دفاع از اصول بنیادین است. خواننده را صریحا به آن بخش از روشنفکرانی که باورمند به تداوم سنتهای «نافرمانی» سالهای ۱۹۰۰ هستند ارجاع میدهم. سنتهای درانداخته و نوشته شده توسط کسانی چون استانیسلاو برزوزوفسکی، استفان زرومسکی، استانیسلاو ویسپیانسکی، و سوفیا نالکومکا. من با آن سنتها و آن افراد احساس همبستگی میکنم، هرچند ممکن است آخرین کسی باشم که اهمیت فعالیتهای آنها را بسیار زیاد میدانم. صداهایشان اگرچه ضعیف و پراکنده، اما اصیل است؛ آنها با نگرشهای غیرمتعارف و مخالفتهای فکری خود یک فکر جمعی مستقل را شکل دادند، و اکنون مسیرشان توسط مردمی از سنتها و قشرهای اجتماعی گوناگون، ریویزیونیستهای سابق (به انضمام نویسندهی این مقاله)، نوپوزیتیویستهای سابق، و تمام کسانی که بعد از وقایع ۱۹۶۸ از نظر ایدئولوژیک به آگاهی رسیدند، در حال تداوم است.
جهتی که تفکر ایدئولوژیک نسل جوان خواهد گرفت، به علاوهی روش تغییرات سیاسی در لهستان و دیگر کشورهای اروپای شرقی، بستگی به همگرایی این گروههای روشنفکری با فعالین طبقهی کارگر خواهد داشت. وقتی که یک خبرگزاری آزاد و یک سازمان مستقل وجود ندارد، اخلاق و مسئولیت سیاسی این گروهها خیلی بزرگتر از هر زمان دیگری است. اپوزسیون در امر انجام این مسئولیت استثنایی باید از منافع مادی و احترام رسمی چشمپوشی کند؛ آنگاه است که میتوانیم منتظر حقیقت، آنچنان که هست، باشیم.
در جستجوی حقیقت یا به قول لسک کولاکوفسکی، «برای زندگی با کرامت»، روشنفکران دموکراسیخواه نه تنها برای فردای بهتر که برای امروز بهتر نیز باید تلاش بسیار کنند. هر کنش مبارزاتی کمکی است برای ما تا چارچوب سوسیالیسم دموکراتیک را بسازیم، و دقت کنیم که این چارچوب صرفاً یک ساختار نهادی حقوقی نباشد، و باید حتماً در واقعیت هر روزهی جامعهی مردم آزاد محقق شود.
نگاهی گذرا به " شورش نان" در ایران، مسعود نقره کار
پیام مردم بپا خواسته به حاکم، مهران رفیعی