انقلابهای بزرگ در کشورهای مختلف دارای شباهتهای زیادی هستند. در این میان، بررسی تاریخ انقلاب فرانسه از ۱۷۸۹ تا جمهوری سوم در ۱۸۷۰ که دموکراسی کما بیش به نتیجه میرسد بسیار مهم و آموزنده است. گفتن این نکته بدیهی برای ما ایرانیان خالی از لطف نیست که دموکراسی بلافاصله بعد از انقلاب بزرگ فرانسه شکل نگرفت. انقلاب نقطه شروع حرکت است و نه رسیدن به نتیجه نهایی! روشنفکران و جامعه فرانسوی رنجهای بسیار کشیدند تا دموکراسی نهادینه شود. حتی مردم فرانسه برای داشتن حقوق و دموکراسی امروزی باید تا سالهای بعد از جنگ جهانی دوم یعنی ۱۵۰ سال بعد از انقلاب کبیر صبر میکردند.
اما آیا فرانسویها در به نتیجه رساندن انقلاب و رسیدن به دموکراسی مرتکب اشتباهات بزرگ نشدند؟ قطعا بله.
در ادامه به فاجعه بازگشت استبداد امپراطوری دوم فرانسه در سالهای ۱۸۵۰ و شرایط آن میپردازم که تجربه ارزشمندی برای دموکراسی خواهان ایرانی میباشد.
ویکتور هوگو سیاستمدار، آزادی خواه و ادیب بزرگ فرانسوی، یکی از بزرگترین چهرههای رمانتیسم در فرانسه است. در رمان بسیار معروف بینوایان، ابتدایی ترین صحنه جایی است که در فردای شکست نهایی ناپلئون اول در نبرد واترلو، تناردیه، یکی از شخصیتهای منفی رمان در حال خالی کردن جیب کشته هاست!
هوگو آگاهانه رمان را با مصیبت شکست واترلو آغاز میکند زیرا یکی از بارزترین ویژگیهای جنبش رمانتیسم، غم غربت و زاری کردن برای شکوه از دست رفته است.
جنبش رمانتیسم، که در بین سالهای ۱۸۰۰ تا ۱۸۵۰ ایجاد میشود، توسط نسلی شکل گرفت که کودکیشان همزمان با دوران ناپلئون اول بوده است. اما فرانسه بعد از واترلو، با بازگشت سلطنت و دیکتاوری سرکوبگر مواجه میشود که تا سال ۱۸۴۸ ادامه مییابد. در این زمان، رمانتیستها در نقد وضع موجود، به بزرگی و شکوه دوران ناپلئون میپردازند بدون آنکه به طبعات آن توجه داشته باشند!
۱۸۴۸ سالی بسیار مهم در تاریخ سیاسی غرب میباشد. اگر سال ۲۰۱۲ در کشورهای عربی، با انقلابهای پی در پی به بهار عربی معروف شد، سال ۱۸۴۸ را باید بهار اروپا نامید.
در فرانسه سلطنت در سال ۱۸۴۸ برای همیشه از میان میرود و مردان فرانسوی برای اولین بار در انتخابات رییس جمهوری شرکت میکنند. آنها اما تحت تاثیر غلو و ستایش رمانتیستها از شکوه ناپلئون اول، شارل لویی ناپلئون بناپارت برادرزاده ناپلئون اول را به ریاست جمهوری بر میگزینند. عمر جمهوری دوم فرانسه بسیار کوتاه بود. اینبار رییس جمهور در سال ۱۸۵۲ با کودتا جمهوریت را نابود میکند. در طی کودتا، شارل لویی خود را ناپلئون سوم و امپراطور نامید. جمهوری خواهان از جمله ویکتور هوگو، به مخالفت با کودتا پرداخت و او را ناپلئون کوچک نامید. اما تلاش آنها مانع بازگشت استبداد نمیشود و بسیاری به زندان میافتند و بسیاری دیگر جان خود را از دست میدهند و بسیاری دیگر چون ویکتور هوگو به تبعید میروند.
ناپلون سوم و امپراطوری سرکوبگرش تا سال ۱۸۷۰ و شکست سخت فرانسه از پروس در قدرت باقی ماند. دو استان غربی آلزاس و لورن در نتیجه این جنگ از فرانسه تا بعد از جنگ اول جهانی جدا میشوند.
حال به ایران برگردیم.
با شکست انقلاب بهمن ۵۷ در پی کودتای سال ۱۳۶۰ بر علیه اولین رییس جمهور جناب آقای بنی صدر، جمهوریت در بن بست استبداد ولایت فقیه متوقف میشود. از آنجا که مقایسه، ساده ترین روش برای تحلیل است بسیاری از مردم و متاسفانه اکثریتی از روشنفکران به مقایسه ظاهری دو استبداد پهلوی و ولایت فقیه پرداختند و برای فرار از شرایط موجود به رمانتیزه کردن استبداد پهلوی اول و دوم پرداختهاند. انها با بیان اینکه حتی اگر در آن زمان آزادی سیاسی نداشتیم، ولی تمامی آزادیهای اجتماعی و فرهنگی را داشتیم! در حالی که این مانند آن است که بگوییم که اگر چه ایرانیان از بدیهی ترین و مهمترین حقوق انسان و حقوق شهروندی، از جمله حق حاکمیت بر کشور و بر سرنوشت خود و آزادی بیان و آزادی اندیشه و آزادی شرکت در حاکمیت محروم بودند ولی میتوانستند نوع خوراک و پوشاک خود را تعیین کنند!
اگر چه از نظر این قلم، مقایسه رضاشاه با ناپلئون اول همانقدر بی ربط است که مقایسه اکثر به اصطلاح "روشنفکران" ایرانی با ویکتور هوگو. ولی به دلیل مشابهتهای تاریخی باید از تجربه جمهوری دوم فرانسه درسهای جدی بگیریم تا مبادا همانند آنها، رضا پهلوی نوه رضاخان، فرصت آنرا بیابد تا بار دیگر جمهوریت را به تعویق بیاندازد.
ناپلئون اول سربازی بود که به دلیل شایستگیهای فردی به بالاترین موقعیتهای نظامی و سیاسی رسید. او یک نابغه نظامی بود که از روسیه تا مصر را فتح کرد. او بانی بسیاری از اصلاحات اجتماعی مانند حقوق مدنی بود که تا پیش از او وجود نداشت. هر چند از نظر این قلم، او فردی مستبد بود که حضورش پروژه دموکراسی در فرانسه و جهان را با مشکل مواجه کرد و باعث کشته شدن صدها هزار نفر شد. اما مقایسه رضا خان با او تنها به شوخی تاریخی میماند. اکثر ساخت و سازهای زمان رضا شاه، مانند راهن، پل و جاده سازی تکنولوژی ۷۰ -۸۰ سال قبلتر از او بود که هر دموکراسی دیگری هم به جای او میتوانست آنها را و حتی به صورت بهتر بسازد. رضاشاه ایران را بدون کوچکترین مقاومتی به قوای متفقین تسلیم کرد و خود از ترس، از طریق دامادش از سفیر انگستان خواست تا به سفارت انگستان پناهنده شوند و وقتی با پاسخ منفی سفیر روبرو شد، به اصفهان فرار کرد، و انگلیسیها با تحقیر فراوان او را به تبعید میفرستند در حالی که ناپلئون اول از اولین تبعیدش فرار میکند و در بازگشت لشگری فراهم میکند و در واترلو به جنگ انگلیسیها میرود. تفاوت شجاعت، درایت و قدرت دو فرد در این تصویر قابل مقایسه است.
گرگ زاده عاقبت گرگ شود. آقای رضا پهلوی، بارها خود را حتی جمهوری خواه خوانده است. اما چه عقل سلیمی به این حرفها میتواند اعتماد کند؟ اگر واقعا ایشان جمهوری خواه بودند، اولین وظیفه ایشان بود که از قسم خود به عنوان پادشاه ایران در بعد از مرگ پدر، تبری بجویند. این در حالیست که قبلا در مصاحبه با سایت فوکوس آلمان، خود را شاه قانونی ایران توصیف کرده بودند.
https://news.gooya.com/2018/02/post-12410.php
نکته اساسی این است که به رسیدن کسی همچون او به قدرت سیاسی، به سرعت میتواند به تمرکز قدرت و استبداد دیگری منجر شود. زیرا او به صورت بلقوه قدرت سلطنتی را در جیب دارد. با داشتن قدرت سیاسی و ضدیت او با دموکراسی، دیگر کسی حریف او نخواهد شد. در واقع، اکثریت مدافعان ایشان که به صورت هیستریک از انقلاب بهمن ۵۷ متنفرند، با حمایت از او، همان خطایی را مرتکب خواهند شد که انقلابیون بهمن ۵۷. توضیح اینکه در انقلاب ۵۷، خمینی به عنوان مرجع تقلید، عالی ترین فرد دارای قدرت مذهبی بود که قدرت سیاسی را هم به دست آورد. از آن به بعد بود که کسی در فضای سیاسی آنروز توان مقابله با او را نیافت. در صورت به قدرت رسیدن رضاپهلوی کشور با همین خطر مواجه خواهد شد. چه توجیهی وجود دارد که کسی همچون او را که هیچگاه حاضر نشده است کوچکترین انتقادی به استبداد پدر و پدر بزرگش وارد کند، به قدرت برسانیم؟ رسیدن او به قدرت سیاسی همانقدر مخالف قانون تفکیک قواست که به قدرت رسیدن خمینی در انقلاب بهمن ۵۷. در واقع سرنوشت ایران را به ژن و آقازادگی و به قول بالزاک، به رختخواب واگذار کردهایم.
حال سوال اساسی از روشنفکران و کسانی که خود را مدافع آزادی و دموکراسی میدانند این است که آیا میدانید با رمانتیزه کردن استبداد دوران پهلوی، ممکن است کشور را به چه بحرانهایی مواجه کنید؟ آیا میدانید که وظیفه شما، نقد شعارهای "رضا شاه روحت شاد" و "عجب خطایی کردیم که انقلاب کردیم" است؟ نکته شگفت انگیز این است که بسیاری از معترضان در خیابان همزمان شعار "مرگ بر دیکتاتور" و "رضا شاه روحت شاد" میدهند، غافل از اینکه تخلص رضاشاه "دیکتاتور" بود و بسیاری از طرفدارانش او را "دیکتاتور منور" میدانستند! آیا این تناقض نشان از ناآگاهی تاریخی نسل نو نمیدهد؟ ایا وظیفه روشنفکر جماعت نیست تا اینگونه آگاهیها را در اختیار جامعه قرار دهد؟ البته اگر روشنفکری به معنی واقعی کلمه در سپهر سیاسی ایران وجود داشته باشد!
برای مثال، چندی پیش علی کشتگر که تا سالها لنینیست-استالینیست و بطبع مخالف آزادی و دموکراسی بوده است، به ناسزاگویی از انقلاب بهمن ۵۷ و رمانتیزه کردن استبداد پهلوی میپردازد. اما چرا ایشان به جای دفاع استبداد پهلوی، به دفاع از آزادی و جبهه جمهوری خواهان نمیپردازد؟ برای مثال چرا امثال ایشان نمیگویند، که حق با بنی صدر، مظهر جمهوریت انقلاب بهمن، بود و اشتباه تاریخی او و حزب مطبوعش این بود که در سال ۶۰ به جای دفاع از رییس جمهور و آزادی، مدافع استبداد و حزب جمهوری اسلامی شدند؟! چرا علی کشتگر در صدد تقویت جبهه جمهوری خواهی بر نمیآید؟ دلیل آن این است که ایشان نه آنزمان و نه اکنون از مقوله حقوق، حقوندی، دموکراسی و آزادی درک عمیقی ندارند. آنها نمیدانند که با رمانتیزه کردن استبداد پهلوی زمینه را برای بازگشت استبداد فراهم میکنند.
نکته امید بخش اما این است که دشمنان چهارگانه جمهوریت در ضعیف ترین وضعیت تاریخی خود قرار دارند. و امروز آزادی، دموکراسی و لایسیته به مطالبه اکثریت مطلق مردم ایران تبدیل شده است.
استبداد روحانیت از نظر فکر با شکست کامل مواجه شده و تنها به زور سرنیزه در حیات نباتی قرار دارد. گروههای مختلف لنینیست- استالینیستی نظر توده، فداییان اکثریت، مجاهدین و... یا از بین رفتهاند، یا اعتبار سیاسیشان را از دست دادهاند و یا بسیاری از اعضایشان به سود جمهوریت تغییر عقیده دادهاند. اصلاحطلبان در انتخابات سال گذشته تنها ۳ درصد آرا را کسب کردند. و سلطنت طلبان هیچ حرفی بجز رمانتیزه کردن مزورانه استبداد گذشته ندارند.
رویای ۱۲۰ ساله جمهوری و دموکراسی بیش از هر روز دیگری در دسترس ایران و مردمش قرار دارد.
چرا به هم اعتماد نمیکنیم؟ مسعود نقره کار