درد میکشم و از خود میپرسم ما را چه میشود؟ لاغر اندام است با سیمایی تکیده و سیاهشده در آفتاب جنوب. با بیلی در دست که سالهاست زمین میکاود، پستی و بلندی خاک هموار میکند. عصرهنگام خسته از کار سخت روزانه قناعت کرده به لقمهای نان توان بازگشت به چهار دیواری محقری که خانوادهای گرسنه با سفرهای خالی در انتظار اوست ندارد.
نامش را نمیدانم. ما نام هیچکدام از زحمتکشان را نمیدانیم! سایههای کمرنگی که زیر چادر فقر کشیده شده بر سر آنها مانع از دیدنمان میگردد.
به فیلم تلخ روز گذشته، منتشر شده در دنیای مجازی نگاه میکنم! به سیمای دردمند کارگر پاکبان شهرداری اجیرشده توسط شرکت پیمانکاری بندر گز که خواهر و برادر امام جمعه بندر گز صاحب آن هستند.
کارگری که روزها و هفتههاست مزد کار نگرفته و برای گرفتن حق خود به در شرکت صاحبکار رفته است. تلخترین شکل خشونت! زیر مشت و لگد گرفتن این جسم نحیف توسط برادر امام جمعه و مشتی مزدور جیرهخوار او.
مشت و لگد میزنند بیل از دست گرفته بر کمرگاهش میکوبند بهگونهای که میتوان صدای خردشدن دندههای نحیف او را شنید. بهسختی میگریزد. رمق از کف داده بر پلههای شرکت میغلطد.
تمامی شب تصویر مردی زحمتکش، لتوپار شده توسط مشتی لات با درد وحشتناک بیل بر کمر خورده و فرار لنگ لنگان او از برابر دیدگانم میگذرد. آرامم نمیگذارد. تصویرش با تصویر تلخ جوانی دستبدزده، محاصرهشده بین نیروهای سرکوب! جوانی که بهخاطر تهیه شیر خشک برای کودک خود با سلاح به داروخانهای در مشهد هجوم آورده بود، در هم میآمیزد. درد نشسته برجان که دیدن تصویر محسن محمدپور، کارگر ساختمانی با آن دو چشم مغموم و نجیب، کشتهشده آبان ۹۸ دوباره مرا به روزهای تلخ آبان نودوهشتم میبرد. درد در تنم میپیچد. راه خواب بر چشمانم میبندد!
چه باید کرد؟
چه کردیم در این چهار دهه سیاه؟
دراین ۴۰ سال با جنایتکارترین، فاسدترین و بیرحمترین حکومت تاریخ ایران، از امام جمعه تا سپاه، تا آن ولدالزناهای حکومتی که بر صدر قدرت نشسته و هر روز تداومشان بر اینگونه حقکشی و فجایع دامن میزند، دست به گریبان بودهایم. حکومتی که جامعه سخت بیمارشده از سرطان جمهوری اسلامی را قدم به قدم به چاه سیاهی که بازگشت از آن بسیار دشوار است میکشاند.
تا کی این هم درد ورنج را تحمل خواهیم کرد؟
شعار خواهیم داد؟
مبارزه جدی مردم را صرفاً به شکلهای متعدد گروهی و ایدئولوژک آنالیز خواهیم کرد؟ آنالیزی ناقص از جامعه درهم ریخته که مانند زمان قبل از رضاشاه هیچکس پاسخگوی ستم رفته بر ملت نیست!
هر امام جمعه هر فرمانده سپاه، هر امنیتی و لاتِ کف خیابانیِ سازماندهیشده بیمهابا بر این مردم ستمدیدهی بیتکیهگاه هجوم میآورد و بیل بر کمرگاهشان میکوبد.
اما جریانهای سیاسی هنوز بعد از ۴۰ سال، سرگرم خطکشیهای ایدئولوژیک و نوشتن به سبک شاه سلطان حسین هستند.
اشرف افغان به دروازههای اصفهان رسیده بود. مردم قتل عام میشدند و سلطان حسین که مشغول خطاطی بود میگفت «آن اصفهان را ول کنید ببیند چه اصفهانی نوشتهام». شهر ویران شد.
حال حکایت ماست؛ افراد و جریانها نیز هر کدام مشعول نوشتن اصفهاناند. دشمن نشسته در اتاق بر بالای مسند.
آیا برای مردم که هیچ نیروی جدی واقعی در صحنه نمیبینند. جز مشتی گروههای سیاسی گرفتار در خود و پراکنده که هر روز سر یک حرف یک جمله با هم جدل میکنند از هم جدا میشوند! راهی و چیزی جز دادن شعار «رضاشاه روحت شاد» میماند؟
آیا شما راهی جز اتحاد وسیع میهنی دارید!
اتحاد برعلیه رژیمی که هرگز نظیر آن دیده نشده و دیده نخواهد شد! راهی دیگر در نهایت سراغ دارید؟
من از سیاهی شب میگویم که در آن چراغهای رابطه خاموشاند و منطق محصور در باورهای بسته گروهی که با خشتهای توهم بالا رفته و با پوشالی از ایدئولوژی پوشانده شده است. من از سیاهی شبی میگویم که درد بیلِ خورده بر کمرگاه کارگر زحمتکشی ما را به فغان وا نمیدارد! فکر چارهای جدا از منتهای فکری و خودخواهیهای فردی مسئله اصلی ذهن ما نمیشود!
تو از اعلامیه شش گروه میگویی که در ذم اتحاد داده شده و تعداد لایک زنندگان آن که نمیدانی کیستاند به شادی یک کودک به رخ میکشی؟ کسانی که برطبل نفاق میکوبند. من میپرسم این یکصدوهفتاد هزار نفر لایک زننده حضورشان در صحنه عملی مبارزه کجاست؟
من از اتحاد تمامی نیروهای مخالف برای امری مشترک در یک اتحاد موردی با حفظ هویت خود سخن میگویم! آیا این حق من و ماست نیست؟ که بعد از ۴۰ سال سروکلهی هم کوبیدن خواهان حداقل نشستن بر سر یک میز، گفتوگو کردن و جستوجوی راهی برای عمل مشترک باشیم! و از خود سئوال کنیم چرا بدتر از آنی شدیم که بودیم؟ آیا جا ندارد که از خود سئوال کنیم ما را چه میشود؟!
ابوالفضل محققی
اگر توانایی دارید، این گوی و این میدان! کوروش گلنام