Thursday, Jun 16, 2022

صفحه نخست » اگر عبدالباقی نمرده باشد...

16.jpgعصر ایران؛ هومان دوراندیش

‌روز گذشته ویدئویی از مراسم خاکسپاری حسین عبدالباقی، مالک ساختمان فروریختۀ متروپل آبادان منتشر شد. البته طی یکی دو هفته اخیر ادعای زنده بودن عبدالباقی، که ابتدا با شدت و حدت مطرح شد، تا حدی کمرنگ‌ شده.

کانال عصر ایران در تلگرام
اما نفس این ادعا و مقبولیت فراگیرش در جامعۀ ایران، آینۀ تمام‌نمایی از روانشناسی سیاسی ما ایرانیان است.

موقعی که بحث زنده بودن عبدالباقی داغ بود، فضایی شکل گرفته بود که انگار اگر عبدالباقی واقعا مرده باشد، ماجرا فاقد جاذبۀ سینمایی می‌شود. حتما باید عبدالباقی زنده باشد و مقامات حکومتی به‌ دروغ گفته باشند او مرده است، تا وجه دراماتیک قصه پررنگ شود و مردم شب‌ها در خانه‌هایشان قصه‌ای برای بدگویی از حاکمان‌شان داشته باشند.

ممکن است بفرمایید مردم از بس دروغ شنیده‌اند بی‌اعتماد شده‌اند وگرنه مریض که نیستند وقتی مقامات رسمی می‌گویند عبدالباقی مرده، آن‌ها شعار بدهند عبدالباقی نمرده!

ولی آیا مقامات رژیم شاه هم به دروغ می‌گفتند تختی و صمد بهرنگی و جلال آل احمد و دکتر شریعتی را کسی نکشته؟ آن موقع چرا کسی حرف حکومت را باور نمی‌کرد؟ همین حضراتی که الان شعار می‌دهند "رضاشاه روحت شاد"، اگر در دهۀ 40 شمسی زندگی می‌کردند، محال بود که باور کنند حکومت پهلوی تختی و صمد و جلال و شریعتی را نکشته.

این هم بخشی از فرهنگ سیاسی ما ایرانیان است که همیشه نسبت به حکومت بدبین و ناباوریم. البته کسی که همیشه بدبین باشد، ممکن است چهار بار هم بدبینی‌اش درست از آب درآید. ولی چسبیدن به این چهار بار و رها کردن چهل بار بدبینیِ ناروا، مشکلی را حل نمی‌کند و صرفا پارانویای سیاسی ما را تشدید می‌کند.

بر فرض که عبدالباقی زنده باشد، آیا شاه را هم غربی‌ها کنار گذاشتند؟ همایون کاتوزیان در مصاحبه‌ای می‌گفت در سال 57 میلیون‌ها نفر از مردم ایران به خیابان‌ها می‌آمدند و به قصد سرنگونی رژیم شاه تظاهرات می‌کردند، ولی در دهۀ 60، بسیاری از همان افراد مدعی بودند که شاه را آمریکایی‌ها سرنگون کردند!

روان‌شناسی سیاسی ما ایرانیان نشان می‌دهد ما به عالم و آدم بدبین هستیم. مردم به کار به دستان بدبین هستند (فرقی هم ندارد چه حکومتی سر کار است)، حاکمان هم که به کل مناسبات و نظام بین‌المللی بدبین هستند و جهان و تمامی رسانه‌های مشهور و مؤثر دنیا را در دست یک مشت سرمایه‌دار یهودی می‌دانند.

این "بدبینی سیاسی" که ریشه‌های کهن تاریخی و مذهبی دارد و سال‌ها در گفتارها و سخنرانی‌های انقلابیون محترم بازتولید شده، الان مثل بوم‌رنگی به سمت خودشان برگشته و به همین دلیل تمام حرف‌های این حضرات با بی‌اعتمادی مردم مواجه می‌شود.

اما موضوع اساسی این است که حکومت‌کننده و حکومت شونده، هر دو در دل این فرهنگ سیاسی مبتنی بر بدبینی و بی‌اعتمادی پرورش یافته‌اند و به همین دلیل هر کدام‌شان نسبت به "نیروهای فرادست" به شدت بدبین‌اند. مردم به حاکمان، حاکمان به غرب.

همیشه عده‌ای با تعجب می‌گویند چرا حکومت به مردم بدبین است. وقتی مردم به حکومت بدبین هستند، چرا حکومت به مردم بدبین نباشد؟ برعکس این گزاره هم صادق است البته.

در حکومت پهلوی، شاه به شدت به مردم بدبین بود و به همین دلیل حتی به ملایم‌ترین نیروهای سیاسی نیز امکان حضور در پارلمان را نمی‌داد. کسانی مثل مهندس بازرگان و اعضای جبهۀ ملی در دهۀ 40 و یا چپ‌های میانه‌رویی که قائل به مبارزۀ مسلحانه نبودند. وقتی راس هرم سیاسی به مردم بدبین بود، تعجبی نداشت که مردم هم به او بدبین باشند. اما شاه وقتی از این موضوع مطلع شد، تعجب کرد! تعجبی که بسیار دیرهنگام بود البته.

ما مردمانی هستیم با جغرافیایی کویری و تاریخی مصیبت‌بار. اما فایدۀ این تاریخ مصیبت‌بار این بوده که برای قصه‌گویی و نقالی و حکایت‌گویی در شب‌های سرد کویری، خوراک لازم فراهم می‌کرده. چه شب‌ها که ایرانیانِ اعصار پیشین دور هم می‌نشستند و حکایت حملۀ اعراب و مغولان را برای هم بازگو می‌کردند یا از توطئه‌های این وزیر علیه آن حاکم یا قتل آن حاکم به دست پسرش و یا کشته شدن پسر فلان پادشاه به فرمان پدرش حکایت‌ها می‌گفتند.

سیاست برای ما تا حد زیادی محمل قصه‌گویی بوده. شاهنامه بیش از آنکه بینش سیاسی به ما بدهد، شب‌مان را به قصه می‌آمیخته. همین که شبی با عطر و طعم قصه‌ای جذاب سپری می‌شد، کفایت می‌کرد برای اینکه فرخنده‌شبی باشد. در بین ملل جهان سوم، علاقۀ شدید و زودهنگام ما ایرانیان به سینما نیز تا حد زیادی ناشی از کشش ویژۀ ما به "قصه" بوده است.

این کشش تاریخی به قصه و حکایت، انگار ناخودآگاهِ جمعیِ ما را چنان شکل داده است که برایمان مهم نیست کدام سیاست درست است و کدام غلط؟ انگار همین که سیاستی جذاب باشد و از دلش بسی داستان‌ها بیرون بزند، ناخودآگاه رضایت داریم؛ ولو که آن سیاست بدبختی و تیره‌روزی ما را رقم زده باشد.

بنابراین حتی اگر کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه نباشد، می‌کوشیم که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه پیدا کنیم! اگر ساختمانی فرو بریزد و مالکش آن زیر مدفون شود و امکان دادگاهی‌شدن و افشاگری‌اش در دادگاه نباشد، قصۀ جذابی که رقم نخورده.

اگر تختی خودکشی کرده باشد، البته اهمیت دارد ولی اگر ساواک او را کشته باشد، قصه هزار بار جذاب‌تر می‌شود. اگر صمد بهرنگی در رود ارس غرق شده باشد، حکایت بی‌مزه‌ای است و به درد بازگو کردن در شب‌های سرد و کشدار زمستان نمی‌خورد. حتما شاه باید صمد را کشته باشد تا قصۀ صمد دراماتیک شود با سس سیاست!

اگر جلال آل احمد در اثر "افراط در مصرف مشروبات الکلی و سیگار اشنو" (به قول همسرش) دچار آمبولی ریه شده و از دنیا رفته باشد، این حکایت بی‌مزه چه کسی را خوش می‌آید؟ پس جلال را شهید می‌کنیم تا از او اسطوره بسازیم و محافل شبانه‌مان را با قصه‌ای شنیدنی گرم کنیم و مرگش را هم سوخت "مبارزه" کنیم. همچنین دکتر شریعتی و دیگران را.

در قصه‌گویی، دروغ‌گفتن جایز است. وقتی که مرز قصه و سیاست در هم تنیده می‌شود، راوی ابایی ندارد که آگاهانه دروغ بگوید. هدف او روایت قصه‌ای جذاب است. به ویژه اگر راوی اهل مبارزه باشد، دروغ جذاب از نظرش کاربرد سیاسی هم خواهد داشت.

البته تختی و صمد و جلال و دکتر شریعتی، نقش مثبت‌ قصه‌های سیاسی مردم چهل-پنجاه سال قبل بودند. عبدالباقی نقش منفی است و قصه‌اش را جور دیگری باید روایت کنیم.

اگر کسی نقش مثبت قصۀ ما باشد، حکومت را قاتل او معرفی می‌کنیم و خبر "مرگ" او را دروغ می‌شماریم. اما اگر کسی نقش منفی قصۀ ما باشد، حکومت را حامی او معرفی می‌کنیم و باز هم خبر مرگ او را دروغ می‌شماریم!

اینکه بگوییم عبدالباقی نمرده، حتی اگر دروغ باشد، به کار مبارزه می‌آید. یعنی مردم خشمگین را خشمگین‌تر می‌کند و چه بسا به براندازی هم منتهی شود!

مدافعان این بدبینی سیاسی مردم ایران، می‌گویند سیاسیون کشور "چوپان دروغ‌گو" شده و مردم حق دارند حرف آن‌ها را باور نکنند. اما مسئله این است که سیاسیون کشور "در همۀ دوره‌ها" چوپان دروغ‌گو قلمداد می‌شدند. چه سی سال پیش، چه شصت سال قبل، چه صدوپنجاه سال پیش، چه سده‌ها قبل.

هنگامی که شاه آن نطق تاریخی را ایراد کرد و گفت "صدای انقلاب شما را شنیدم" و وعده داد که وضع کشور را اصلاح می‌کند، دقیقا همین ادعای اخیر دربارۀ ماجرای عبدالباقی مطرح شد. یعنی بسیاری گفتند حکومت چوپان دروغ‌گو شده و حرفش را نباید باور کرد.

غرض این نیست که حکومت شاه حتما اصلاح‌پذیر بود. سخن بر سر این است که کثیری از مردم این دیار خوش دارند برچسب "چوپان دروغ‌گو" را بر پیشانی هر کسی که در گوشه‌ای از ساختار قدرت نشسته، بچسبانند.

اما واقعیت این است که برچسب چوپان دروغ‌گو بر پیشانی مردمانی با این فرهنگ و روانشناسی سیاسی هم خوش می‌نشیند. ما ایرانیان هم در همین سدۀ اخیر صدها قصۀ سیاسی آمیخته به دروغ برای همدیگر تعریف کرده‌ایم.

قصه‌های رضاخانی، که دهان به دهان بین مردم می‌چرخیده، سرشار از دروغ و افسانه است. عین حکایت‌های مربوط به شاه‌عباس. دربارۀ قصۀ مرگ تختی و صمد و جلال و دکتر شریعتی و سرنگونی شاه به دست آمریکایی‌ها هم که سخن گفتیم.

وقتی جماعتی مرز تاریخ و قصه را گم کرده و برای برخورداری از قصه‌های جذاب، تاریخ سیاسی (و حتی تاریخ مذهبی) را هم به انبوهی از افسانه‌ها آمیخته، حتی اگر چهار فقره از حکایت‌هایش نیز درست از آب درآید، این دال بر فقدان ابتلایش به پارانویای سیاسی و لذت بردنش از این پارانویا نیست.

شاید استثنائا قصۀ زنده بودن عبدالباقی هم جزو همین معدود قصه‌های راست و درستی باشد که به چنگ پارانویای ملی ما ایرانیان افتاده است. اگر این طور باشد، ما بیش از پیش به حقانیت و راه‌نمایی و هدایت‌گریِ بدبینیِ سیاسی‌مان مطمئن می‌شویم و در آینده نیز محکم‌تر از قبل به مرحوم دایی جان ناپلئون اقتدا می‌کنیم.

در این صورت همچنان به زمین و زمان بدبین باقی می‌مانیم و مدام احساس می‌کنیم در عالم سیاست قرار است کلاه ما را بردارند و به دیکتاتور و دموکرات و صدام و پوتین و اوباما و دبیر کل سازمان ملل به یک‌اندازه بدبین خواهیم بود و همگی را از دم تیغ نفی و انکارمان می‌گذرانیم که مثلا ما خیلی خردمند و هوش‌مندیم و هیچ سیاست‌مدار و حکومتی نمی‌تواند سرمان را کلاه بگذارد!



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy