*
*
*
چو بینم پیکرِ گُلگونِ مهسا
به خاطر آورم رُخسارِ آسا
هنوز از سوزِ دی دلها بسوزد
از آن آتش که جزجانان نسوزد
به روز از غُصهِ پویا خرابم
نگاهش نیمه شب آید به خوابم
به هر بندی ببینم من نویدی
که جنگد روز و شب با صد پلیدی
چُنان ترسد ولی از تارِ مویی
که از تیغش رسد خونی به جویی
چو قاضی خود زند بر فرقِ زهرا
عدالت گُم شود در شهر و صحرا
دگر وقتِ سکوت و خُفتگی نیست
مُرادِ از زندگی در بردگی چیست؟
پسندِ مردمان این شَر نباشد
تعامل با تبهکاران نشاید
نجاتِ جمعِ ما جز همدلی نیست
علاج این جفا در بُزدلی نیست
نِهم دستانِ خود در دستِ یاران
به هر یاری که دارد مهرِ ایران
چو افتد گوهری بر روی این خاک
برآید کاوهای در دامنی پاک
اگر مهرم بود با نسلِ فردا
نشاید بایدم گردد مبادا