«در جمهوری اسلامی جوان کشیای انجام گرفت که در تاریخ ایران سابقه نداشت.»
آقای خامنهای! این گفته از من نیست و حتا از تندترین دشمنان حکومت اسلامی نیست بل از آن کسی ست که روزگاری در پایتخت خلافتتان (تهران) پیشهی وزارت داشت و سپس به پایتخت دزدان جهان (لندن) گریخت اما همچنان از عاشقان سینه چاک شماست و حتا سینه چاکاندن دیگران را روا میشمارد که ستایش ترور سلمان رشدی نمونهی گویای آن است.
آری درست دریافتهاید؛ این گفتهی آقای عطاالله مهاجرانی ست و به درستی گوید که جوان کُشیهای حکومت اسلامی در تاریخ ایران نمونه نداشته است.
البته گویند که تاریخ آکنده از حقیقت هایی ست که در گذر زمان دروغ بودنشان آشکار میگردد و اسطوره عبارت از دروغ هایی ست که گوهر حقیقیشان هویدا میشود.
بر این پایه باید گفت گرچه جوان کُشیِ حکومت اسلامی در تاریخ سابقه نداشته اما در اسطورههای ایران جایگاه ویژهای دارد؛ آن جایی که ضحاک بر تخت مینشیند و مغز جوانان را خوراک مارهایی میکند که از شانههایش و از زیر عبایش روییده بودند.
این که چه حقیقت هایی در این اسطوره نهفته و امروز آشکار گشته؛ و این که ضحاک کیست و ماران وحشی گرسنه چه کسانیاند خود داستان آموزنده ایست که بررسیاش این جا ممکن نیست.
از سوی دیگر باید اعتراف نمود که توانستهاید در کنار جوان کشی با فرمانهای خود موجبات مرگ دیگر گروههای جامعه را فراهم آورید و حداقل در زمینهی کشتار تا حدودی عدالت را برقرار نمایید.
در سه دهه گذشته بزرگوارانی برای شما نوشتند و پندهای گرانبهایی ارایه نمودند که هیچ کدام گوش شنوایی نیافت. شاید هم به این جهت که اغلب آنان نوشتهی خود را با این ناراستی آغاز نمودند که گویی دوست واقعی شما هستند و حقیقتها را میگویند و خیر شما را میخواهند. به راستی هم واقعیتها را گفتند ولی دوست شما نبودند. من هم دوست شما نیستم اما دشمنتان هم نیستم.
راستش را بخواهید حسی که شما در انسان برمی انگیزانید نه حس دوستی ست و نه حس دشمنی؛ بل حس ترحم است. ترحم!
آیا انسانی که در دههی نهم عمر خویش؛ خون جوانان سرزمین خود را کابینِ عروسِ قدرت میکند؛ قابل ترحم نیست؟
آیا نباید به حال آن کس گریست که خود را رهبر روحانی و فراتر از آن رهبر شیعیان جهان میداند اما خود فرمان شکنجهی دخترکی را صادر میکند تا او را در هم کوبند و با چهرهای دردمند در برابر دوربین نشانند تا به ارتباط با دشمن اعتراف کند. ندیدید چهرهی آماسیدهی او را؟ اگر شما ندیدی من دیدم و هم چنین دیدم پرتو درخشان روح بزرگش را که میدرخشید چون نور مرکز الماس. همان گونه که بانوان سرزمین مان میدرخشند.
آیا چنین رهبری؛ روحانی ست یا روانی؟
آیا کسی که با ریشی سپید دروغ را بر ستیغ برده و هر چه راستی ست ستُرده موجود نگون بختی نیست که شایستهی ترحم است؟
باری همان گونه که گفتم کسی دوست شما نیست و نمیتواند هم باشد زیرا مستبد خودکامه را دوستی نیست. آقای مهاجرانی هم دوست شما نیست.
چند سده پیش یکی نوشته بود که «صدیق تنها فرمانروایی ست که یک دوست واقعی دارد.»
البته باید گفت که صدیق نه یک شخصیت تاریخی بل چهرهای داستانی ست که ولتر به تصویر کشیده بود؛ وگرنه در واقعیت زندگی؛ مستبد خودکامه را دوستی نیست.
جالبتر این که مستبد خودکامه خود بهتر از هر کسی به این نکته آگاه است و از همین روی همهی ذرات وجودش آکنده از شک و تردید شده و در پیاش میکوشد همه چیز را در کنترل خود گیرد و زمانی که به این مهم دست مییابد کنترل عقل خود را از دست میدهد.
این همان سرنوشتی ست که گریبانگیر شما شده است.
اگر کنترلی بر عقل خود میداشتید درمی یافتید که در جنگ با مردمان پیروزیای در کار نخواهد بود. شما در هر حالت شکست مییابید؛ چه مردم پیروز شوند و چه شکست یابند.
آری شما در هر صورت شکستهاید چون ورشکستهاید.
گفتهاید که خدای امروز همان خدای دههی شصت است.
شگفتا! مگر جز این میتوان پنداشت؟ آری خدای دههی شصت همان خدای دهههای دیگر است زیرا او هم تنهاست چون خدای شماست و خدای هر انسانی شبیه خود اوست.
عارفان ما گفته بودند که به اندازه ذره (انسان) راه به سوی خدا است.
باید افزود که این راههای بسیار نمادِ بسیاریِ انسان هاست که هر یک خدای خود را دارد. و از آن جایی که هیچ انسانی شبیه دیگری نیست خدایشان نیز شبیه هم نخواهد بود.
همان گونه که خدای آیت الله العظمی منتظری شبیه خود او بود و بیزار از کشتار.
همان گونه که خدای کاسب الله العظمی مکارم شیرازی شبیه خود او است و عاشق تجارت و کسب و کار.
همان گونه که خدای آیت الله محمود امجد شبیه خود او است و عاشق انسانها.
همان گونه که خدای آفت الله احمد خاتمی شبیه خود او است و آفت جان انسانها.
و همان گونه که خدای نواندیش دینی و روان پریش دینی را شباهتی نیست.
البته خدای شما هم خدای تنهایی ست و یک دوست واقعی ندارد زیرا شما هم او را برای پیش برد هدفهای خود میخواهید تا بتوانید همهی گناهان را به گردن او اندازید. همان گونه که دوستدارانتان همه چیز را به گردن شما خواهند انداخت. و به همان شکل که بسیاری از دوستداران آقای خمینی پوشیده و آشکار چنین میکنند. نمیشنوید که جا و بیجا گویند «خمینی کاریزما داشت؟»
یعنی این که ما را گناهی نبود بل این گناه کاریزمای خمینی بود و این در حالی ست که کاریزما نه در شخص خمینی بل در اندیشهی خودشان نهفته بود.
ساده بگویم که خمینی به گردن خدا انداخت و گفت تکلیف بوده و برای خدا کرده است و پیروان نیز گویند که گناه خمینی بوده چون کاریزما داشته. تردید نداشته باشید که این برای شما نیز تکرار خواهد شد و هم اکنون در جریان است.
اما آیندگان خواهند گفت که در این دوران کسانی با ریشی سپید و دلی سیاه؛ فقیر آمدند و بر سرزمینی ثروتمند حکومت کردند و ثروتمند از کشوری فقیر رفتند؛ همان کسانی که داغ بلندان به داغ ننگ بدل ساختند و آهوی خوشی از مرغزار شادی مردمان رماندند و به کشتارگاه کشاندند و کشتند و بر آتش زود باوری مردم نهادند یعنی با چربی خودش کباب کردند و خوردند و رذیلانه دندان مزد میخواهند.
آری روزگاری شما رهبر آنان بودید اما سوگند که امروز آنها رهبر شمایند و میتوانند شما را به آن سویی برند که خود خواهند.
مگر ندیدیم؛ آنگاه که باد خشم جوانان بروزیده و جهانتان به سیاهی رزیده؛ نخست به گوشهای خزیده و خاموشی گرفتید. و آنگاه که لب به سخن گشادید همان چیزی گفتید که رهبرانتان میخواستند.
بی گمان آیندگان چنین خواهند گفت و امروز هم چنین میگویند زیرا گران سری و گران گوشی و گران خوابی؛ ستیزه جویی و تندخویی و درشت گویی در خود نهادینه کردهاید.
از آن چه تاکنون نوشتهام یک نکته هویداست؛ این که شما را با آزادگی کاری نیست و بر جایگاه استبداد نشستهاید و شکنجه و کشتار به کار گرفتهاید.
البته بزرگواری گفته بود که دیگران شما را به این جایگاه کشاندهاند تا از شما شاه بسازند.
به گمان من این پندار درستی نیست زیرا شما نمیتوانستید و نمیتوانید بر جایگاه شاهی تکیه زنید. گوهرتان چنین نیست.
در جایی نوشته بودم (کتاب خارستان) که شاهان سه گونهاند؛ نخست شاهان بزرگ که شب اندیشند و روز به فرمان سرزمین آبادانند؛ دوم خرده شاهان یا شاهان کوچک که شب به درگاه هوس پناهند و روز زندگی تباهند؛ و سرانجام شِبهِ شاهان یا فقیهان که در حقیقت گدایاناند و شب از درگاه حق گدایی کنند و روز از درگاه خلق.
خنده دارتر این که نه تنها شب از درگاه حق گدایی کنید و روز از درگاه خلق بل در نیمروز هم مجبور به گدایی از رهبرانتان هستید و این همان سرنوشتی ست که روزگاری شاه سلطان حسین داشت. آری چنین است فقیه سلطان علی!
بزرگوار دیگری هم مشکل را در قدرت دید و گفت: «قدرت فساد آورد و قدرت مطلق فساد مطلق.»
این هم پنداریست بیهوده و به کژی آلوده زیرا فساد بهرهی قدرت نیست. شاید این جا یا آن جا باشد ولی همیشه چنین نیست. به گمان من قدرت کارکرد دیگری دارد.
ساده بگویم: قدرت گرمابهی روح و روان انسانی ست.
حکیم فردوسی در شاهکار جاودانهاش فرمود
منیژه منم دُخت افراسیاب
برهنه ندیده تنم آفتاب
نمیدانم این پندار سراسر اسطوره است یا حقیقتی در آن نهفته؟ آیا انسانی وجود دارد که پیکر برهنهاش را خورشید ندیده باشد؟
اما به یک نکته باور دارم. این که گرمابه پیکر برهنهی همهی انسانها را دیده است چه منیژه و چه بیژن و چه شاه و چه گدا و چه پیر و یا جوان و حتا چه دیندار و چه بی دین.
این ویژگی گرمابه است که با برهنه گی در هم آمیخته.
در گرمابهی روح و روان انسان یعنی در قدرت نیز چنین است. قدرت همهی آرزوها؛ تمناها؛ هوس ها؛ میلها و خواستهای انسان را از دالانهای تو در تو و پیچ در پیچ روان بیرون آورده؛ برهنه کرده و هویدا میسازد.
آری قدرت چنین کارکردی داشته و روانتان را برهنه کرده و آشکار ساخته که به روشنی در گفتارهایتان نیز دیده میشود؛ میل دست یازی به همهی سیاستها؛ دروغ گوییهای بی اندازه تا جایی که حتاشان دروغ را نیز از بین بردهاید؛ میل به شکوه هر چه بزرگتر؛ خواست حفظ قدرت به هر بهایی؛ نشنیدن شیون مادران و اندوه پدران و غیره.
آری آن چه یوبیدید یابیدید اما سرزمین ویرانیدید.
هر جا کم آوردید سخن به دروغ رزیدید و زیر سایهی فریب خزیدید و این همه در گوهرتان بوده که گرمابه روح و روان آشکار ساخته است.
باری شما را با آزادگی سرو کاری نیست و کردارتان برای خشک جانان ناپالوده روانی ست که رانشِ دانش به دین و خرافات به آیین بدل ساختند.
از همین روی است که گویم؛ حال که آزاد نیستید حداقل ماهی آزاد شوید.
آقای خامنهای چرخهی زندگی ماهی آزاد بس شگفت انگیز است و ماهی آزاد شدن هم کار هر کسی نیست.
ماهی آزاد در گوشهای از رودخانهای جاری در کوهستان چشم به جهان میگشاید. همان جا رشد مییابد و پس از چندی راه دریاها و اقیانوسهای ژرف را در پیش میگیرد و سرانجام به سختی به آن جا میرسد.
در آن جا میزید و آن گاه که پایان نزدیک میشود بار دیگر گران رنج بازگشت به جایگاه آغازین را؛ با مرارتها؛ رنجها و خطرهای بسیار به جان میخرد و به همان جایی باز میگردد که چشم به جهان گشوده بود. آنگاه تخم میریزد و زندگیاش همان جا پایان میگیرد و آغاز به انجام میپیوندد.
شما هم با انقلاب چشم به جهان قدرت گشادید و با فریب و ریا و دروغ به اقیانوس ژرف و پهناور قدرت رسیدید اما دوران رهبری خود را با صداقت آغاز نمودید؛ آن هم صداقتی بی مانند که شایستهی ستایش است. خود صادقانه فرمودید: «به حال ملتی که من رهبرشان باشم باید خون گریست. «
آقای خامنهای! ملت به اندازه کافی خون گریسته است و راستش را بخواهید دیگر خونی در رگانش جاری نیست که بگرید. زمان آن فرا رسیده ماهی أزاد شوید و آغاز و انجام را بپیوندانید و با صداقت بگویید که جایگاه ولایت مطلقه جایگاه پلیدی و جایگاه شر است و توهم.
بگویید که کوشیدیم به حکومت عدل علی (امام علی) دست یابیم اما حکومت عدل سید علی برقرار نمودیم که همین حکومت اسلامی واقعن موجود است زیرا حکومت عدل علی برای آسمانهاست و نه کره خاکی؛ همان گونه که مدینهی فاضلهی پلاتون رویایی آسمانی بود و نه زمینی.
در خاتمه باید بگویم که اگر هنوز اندک کنترلی بر عقل خود دارید بهتر است هر چه زودتر فرمان آزادی بانو زهرا رهنورد را صادر کنید زیرا دیر یا زود او آزاد خواهد شد. به ویژه امروز که بانوان بر حجاب اجباری شوریدهاند و او تنها کس از دوستداران نظام بود که در دوران خمینی بر حجاب اجباری شورید و گفت: آن چه با زور و خشونت بر زنان روا میدارید پایا نخواهد ماند.
مسعود میرراشد
بنی صدر یک سال بعد، مهران مصطفوی