چندین سال است تصویر مادران سرسپیدی که فرزندان سیاه بخت خویش را در عین کودکی و نوجوانی و جوانی سپردهاند به خاک، از پیش چشم ما میگذرد بی آنکه بدانها خو کنیم. درد مزمن هر باره نو میشود و درمانی هم نمییابد. پیر و تنها، محض تظلم عکسی از عزیزشان را در دست گرفتهاند.
این نارضایی عمیق از آنچه که میگذرد همراه است با احساس ناتوانی از تغییر آنچه که برنمیتابیم و گاه آرزوی نابودیش قلب ما را پر میکند و جا برای هیچ احساس دیگری باقی نمیگذارد. به هیچ چیز دیگر فکر نمیکنیم مگر نابودی آنچه که منزجرمان کرده است. برای جبران ناتوانیمان، نیروی قاهری را در تصور میاوریم که بتواند هر چه هست را نیست سازد و انتقام ناتوانی ما را از دنیایی که تحملش را نداریم، بگیرد. تصور میکنم که امروز، بسیاری ایرانیان که شاهد ظلم و جنایت هستند، با چنین احساسی دست و پنجه نرم میکنند و لابد به ترتیبی میکوشند در برابر لهیب این آتش سوزان، این ترکیب جان آزار اشک و خشم و عجز، تاب بیاورند.
گاه تشفی بدین ترتیب میسر میگردد که طنینی بیرونی برای خلجان درونی خود بیابیم، طنینی قدرتمند تر از احساسی که در دل ما میجوشد. پژواک فریادی را که نمیتوانیم از دل برآوریم، در بیرون بشنویم و عواطف خود را با آن هماهنگ کنیم. با شنیدن این طنین نیرومند قانع شویم که ناتوان نیستیم، اقلاً صدایی هماهنگ با آوای عواطف ما ولی بلندتر از آنها هست، صدایی که بتواند همهمۀ نابکارانی که تاب و تحملشان را نداریم بپوشاند.
این صدا، صدای کلام است، کلامی آنچنان توانمند که بتواند بر واقعیت فائق بیاید. هر کس این کلام را در جایی میجوید. من در نوا هایی که از دل اعتراضات اخیر برخاسته است، چیزی نشنیدم که بتواند آرامم کند. دست به دامن اشعار کلاسیک شدم، صلابت سبک خراسانی و استحکام کلام ملک الشعرا. قطعاتی از دماوندیۀ او را که آونگ وار دائم در ذهنم از سویی به سویی میرود، در زیر میاورم چون تصور میکنم که میتواند برای بسیاری دیگر جذاب و آرام بخش باشد.
این دوره معمول شده که معنای کلمات مشکل و نامأنوس را در کمانه میاورند. این کار را نکردم تا جوانها بخصوص عادت کنند که آثار کلاسیک زبان ملیشان را بدون زیرنویس و به زبان اصلی بخوانند. معنای هر چه را هم نفهمیدند، با مراجعه به «واژه یاب» که میتوانند بر روی موبایل عزیزتر از جانشان نصب نمایند، در خواهند یافت. خود من هم همیشه همین کار را میکنم. خجالت هم ندارد.
خطاب است به آتشفشان دماوند
شو منفجرای دل زمانه
وان آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین سخن همی گوی
افسرده مباش خوش همی خند
پنهان مکن آتش درون را
زین سوختهجان شنو یکی پند
گر آتش دل نهفته داری
سوزد جانت به جانت سوگند
بر ژرف دهانت سخت بندی
بر بسته سپهر زال پر فند
من بند دهانت برگشایم
ور بگشایند بندم از بند
ازآتش دل برون فرستم
برقی که بسوزد آن دهان بند
من این کنم و بود که آید
نزدیک تو این عمل خوشایند
آزاد شوی و بر خروشی
مانندهٔ دیو جسته از بند
هرّای تو افکند زلازل
از نیشابور تا نهاوند
وز برق تنورهات بتابد
ز البرز اشعه تا به الوند
ای مادر سر سپید بشنو
این پند سیاه بخت فرزند
برکش ز سر این سپید معجر
بنشین به یکی کبود اورند
بگرای چو اژدهای گرزه
بخروش چو شرزه شیر ارغند
ترکیبی ساز بی مماثل
معجونی ساز بیهمانند
از نار و سعیر و گاز و گوگرد
از دود و حمیم و صخره و گند
از آتش آه خلق مظلوم
و از شعلهٔ کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری
بارانش زهول و بیم و آفند
بشکن در دوزخ و برون ریز
بادافره کفر کافری چند
زانگونه که بر مدینهٔ عاد
صرصر شرر عدم پراکند
چونان که به شارسان پمپی
ولکان اجل معلق افکند
بفکن ز پی این اساس تزویر
بگسل ز هم این نژاد و پیوند
برکن ز بن این بنا که باید
از ریشه بنای ظلم برکند
زبن بیخردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگرفته از سایت [ایران لیبرال]