Sunday, Nov 20, 2022

صفحه نخست » نامه سرگشاده سیاوش سهراب به ف. م. سخن

sokhan_banner.jpgسخنی انتقادی با ف. م. سخن و اشاره ای به مظلومیت محیط زیست در ایران

سیاوش سهراب - ویژه خبرنامه گویا

جناب سخن سلام - مقاله ی اخیر شما در باره ی مسیح علینژاد مرا برآن داشت که سکوت چندین دهه ی خود را بشکنم و نکاتی انتقادی را بشما تذکر دهم. من شما را جدا از مقالات نیمه طنز و نیمه جدیتان دورادور میشناسم و همیشه برای شما احترام قائل بودم. زیرا شاهد فعالیتهای شخصی و خستگی ناپذیر شما با وجود فشارهای مالی و کنشگریهای رسانه ای شما همراه با حسن نیت و هدف خدمت به میهنمان بوده ام. برای رفع سوء تفاهم این موضوع را هم تاکید میکنم که مسیح علینژاد را جز در رسانه ها ندیده و تا بحال هیچگونه تماسی با وی نداشته ام.

قبل از اینکه وارد بمحتوای نامه ی سرگشاده ام بشما شوم، مایلم شمه ای از فعالیتهای خود را برای آزادی سخن در ایران شرح دهم، تا هم شما بدانید چه کسی از شما انتقاد میکند وهم گوشه ی کوچکی از تاریخ مبارزات ایرانیان برای آزادی و رهائی میهنمان از زیر سلطه ی اقتدار نمایان شود.

در دانشگاه ارلانگن - نورنبرگ در رشته ی اقتصاد تحصیل کردم. و مدتی پس از اتمام آن از سوی نخست وزیری ایران برایم کارت تبریکی فرستاده شد. چون هم در رساله ی کتبی دکترا و هم در امتحانات شفاهی با معدل کل summa cum laude قبول شده بودم. و از طرفی تنها دانشجوی خارجی بین همدوره هایم بودم که این بالاترین ارزیابی تحصیلی را کسب کرده و رئیس دانشکده نیز آنرا تایید کرده بود ، گویا این مطلب بگوش نخست وزیری در تهران هم رسیده بود. چون امیرعباس هویدا خودش و با خط خودش این کارت تبریک را نوشته بود. البته برای من این مورد بصورت یک روتین اداری جلوه میکرد و بهمین دلیل آن کارت را پیش خود نگهداری نکردم. ولی کسانی که دستخط هویدا را دیده بوده باشند متوجه میشوند من چه میگویم. چون حروف کلماتی را که وی نوشته بود دندانه دندانه بودند و نشان میداد که هویدا دستش رعشه داشت. ذکر این نوشته ی هویدا از این نظر برای من اهمیت دارد ، زیرا درست آن ملای چماق بدست ، یعنی هادی غفاری ، که ظاهرا هویدا را بقتل رساند حکم اعدام مرا هم صادر کرد. امروز هادی غفاری باصطلاح »اصلاح طلب« شده ، قانون اساسی رژیم اسلامی در ایران را دیگر قبول ندارد و ادعا میکند که تا بحال هیچگاه حکم اعدام کسی را صادر نکرده ولی اقلا من یکنفر شاهدی زنده برای کذب او هستم. در مورد هویدا نیز انکار میکند که او را کشته است.

در سال 1976 بدعوت دانشگاه گیلان همراه با همسر آلمانیم به لاهیجان رفته و در آنجا بمدت چهار ترم در مدرسه ی عالی مدیریت گیلان بتدریس بخشهای مختلف اقتصاد مشغول بودم. یکبار زنده یادان منوچهر هزارخانی و اسلام کاظمیه به لاهیجان آمدند و هزارخانی نطقی در دانشکده در مورد مضار رآکتورهای اتمی در ایران ایراد کرد. در انتهای نطق دانشجوها سوالات خود را مینوشتند و به تریبون میفرستادند و هزارخانی پاسخ میداد. یکی از دانشجوها پرسیده بود (تمام نقل قولها در این مقاله به مضمون و از روی حافظه است): »چرا در اتم ایجاد بد بینی میکنید؟«

این سوال مرا بشدت بر انگیخت و بعد از اتمام سخنان هزارخانی پشت میکروفون رفتم و حدود ده دقیقه صحبت کردم. و خطاب به دانشجویی که بطور ناشناس این سوال کتبی را مطرح کرده بود گفتم. منظور ناطق این جلسه ایجاد بدبینی در انرژی اتمی نبوده بلکه مقاومت در برابر آلودکی محیط زیست در ایران بوده است. از آلمان مثال آوردم که آن زمان در ایالت بادن وورتمبرگ میخواستند در دهکده ی ویل در مرز فرانسه یک نیروگاه اتمی بسازند ولی مردم با مقاومت سالیان دراز حکومت ایالتی را مجبور کردند ساختمان این نیروگاه را ناتمام بگذارد و از ادامه ی آن بنا صرفنظر کند.

پس از آن اشاره به مضرات محیط زیستی فضولات اتمی کردم که هنوز برای انبار کردن نهایی آن راه حلی پیدا نشده است. در این ارتباط یکی از سفرهای شاه و ملکه ی ایران به فرانسه را یادآور شدم که طی آن رییس جمهور فرانسه دست ملکه را بوسیده و با این چاپلوسیها شاه ایران را متقاعد کرده بود که فرانسه زباله های اتمی خود را در کویر ایران دفن کند. بعد از دانشجویان پرسیدم که آیا میدانید که این تصمیم سیاسی چه نتایج فاجعه باری برای ایران دارد؟ تمام آبهای زیرزمینی کویرهای ایران مسموم میشوند. امکان ابتلای بچه ها و نوه های شما به سرطان بمراتب بیشتر خواهد شد. اهالی شهرها ئی مانند یزد ، کرمان ، بافق و امثال آنها که در دل کویر قرار دارند هرچه بیشتر مورد تهاجم اشعه ی رادیوآکتیو قرار میگیرند. تمام شهرهای باستانی که زیر کویر مدفونند برای همیشه از بین میروند و اثری از آنها دیگر برای هیچ باستان شناسی باقی نمیماند. همچنین دیگر امکان رویش هیچ درخت و گیاهی در این نواحی وجود نخواهد داشت. صحبتهای خود را با این شعر از علی اشتری باتمام رساندم:

تا موج حادثات چه بازی کند که ما با زورق شکسته بدریا نشسته ایم

هنگامیکه پس از سخنانم باز بر سر میزی نشستم که هزارخانی ، اسلام کاظمیه و یکی دو دانشجو نیز نشسته بودند زنده یاد اسلام کاظمیه بمن گفت: »دکتر جون گل گفتی«. یکی از دانشجوهای سر میز هم بعدها بمن گفت که در حین صحبت من هزارخانی اسم مرا از او سوال کرده و در دفترچه ی خود یادداشت نموده بود.

بعد از اتمام جلسه ابتدا دانشجوها از طبقه ی اول که در آن سالن برگزاری سخنرانی بود بپایین رفتند و ما هم داشیم آماده میشدیم برویم. در آن لحظه یک دانشجو ببالا برگشت و بمن گفت ما کمی صبر کنیم چون پایین شلوغ شده و ساواکیها بدانشجویان حمله کرده اند. بعدها یک دانشجو نیز بمن گفت موقعی که من صحبت میکردم یک ساواکی درست پشت سر من ایستاده بود.

وقتیکه اوضاع کمی آرام شد من و میهمانان باتفاق دو سه دانشجو پایین رفتیم و در خیابان اصلی لاهیجان تا چهارراهی که طرف چپ آن بسوی منزل من میرفت آقایان را مشایعت کردم و آنجا از آنها خداحافظی نمودم. همه چیز آرام بود. بعد از مدتی که منزل بودم از دفتر رئیس دانشکده بمن تلفن شد و حال مرا پرسیدند. گفتم حالم خوبست و مشغول تماشای مسابقات کشتی در تلویزیون هستم. از من خواهش کردند که از منزل بیرون نروم. بعد از مدتی یک دانشجو بمنزل ما آمد. وقتیکه در خانه را باز کردم با تعجب گفت: »شما زنده اید؟« از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ وی گفت وقتیکه هزارخانی و اسلام کاظمیه نزدیک ماشینشان شدند ، ساواکیها بآنها حمله کردند و آنقدر آنها را زدند که ببیمارستان منتقل شده اند.

حالا دانشجوها در سلف سرویس دانشکده جمع شده و اعتصاب غذا کرده اند و میگویند تا دکتر سهراب اینجا نیاید ما غذا نمیخوریم. بآن دانشجو گفتم از بچه ها تشکر کن و بگو حال من خوبست و اتفاقی برایم نیفتاده است و آنها اعتصاب خود را بشکنند. من نمیتوانم آنجا بروم چون از طرف رئیس دانشکده از من خواسته شده از منزل بیرون نروم. فردای آنروز یک مستخدم تنومند مدرسه عالی بمنزل ما آمد و مرا تا دانشکده همراهی کرد. در آنروز سه روزنامه ی کیهان ، اطلاعات و اگر درست بیاد داشته باشم در رستاخیز هر سه در یک خبر سه چهار سطری و با یک متن کاملا مشترک نوشتند که دانشجویان در لاهیجان اغتشاش کرده و از طرف اولیائشان ادب شده اند.

جناب سخن از شما سوالی دارم. شما که مسیح علینژاد را بی سواد مینامید و بی اطلاع از سیاست خارجی میخوانید چرا به سواد سیاسی علی خامنه ای ایرادی نمیگیرید؟ شما سخنان علی خامنه ای در باره قرارداد ۲۵ ساله با چین را منتشر میکنید که این خود بالنفسه یک اطلاع رسانی مثبت است ولی تنها کامنت شما در این گزارش اینست که بجای علی خامنه ای »آسد علی خامنه ای« مینویسید. اینهم شد تحلیل؟ در مقالات دیگر هم که در این باره نوشته اید یا تحلیلهای بسیار عمیقتر دیگران را بطور سطحی با ذکر فروش ایران تکرار میکنید ، یا واقعیات بدیهی مثل بهتر بودن کیفیت کالاهای آمریکائی از چینی را مورد بحث قرار میدهید و یا اینکه قرارداد رژیم اسلامی با چین را معکوس بنفع ایران بازنویسی میکنید. مسئله ی مخاطب با شما اینست که مفهوم نیست که آیا شما طنز نویسید یا تحلیلگر؟

چون نه در سطح بزرگانی چون هادی خرسندی طنز مینویسید نه صلابت علمی و زیربنای فرهنگی پیشکسوتان رسانه ای مانند محمد رضا نیکفر را دارید نه حافظه ی تاریخی امیر طاهری را و نه بی طرفی حرفه ای ، مطبوعاتی مجتبی واحدی را. در نتیجه سعی میکنید با ایجاد گرد و غبار رسانه ای از آب گل آلود ماهی بگیرید. متاسفانه راهکار شما در این موارد کسب شهرت فردی است نه پیشرفت اپوزیسیون. ولی شهرت مقطعی با هزینه ی ناسزاگوئی به مبارزان راه آزادی نه ارزشی دارد و نه پایدار میماند. شما حتی از موفقیت همرزمانتان رشک میبرید و چشم دیدن ترقی آنها را ندارید. مسیح علینژاد چه هیزم تری بشما فروخته که شما مانند کودکستانیها از او قهر میکنید ، وی را دیگر مسیح نمی نامید بلکه علینژاد؟

آیا جز اینست که این خانم جوان که برادرش هم زیر دست دژخیمان رژیم اسلامی رنج برده ، جان بر کف نهاده و برای آزادی ایرانیان شبانه روز میجنگد و هر آن ممکن است قاتلین رژیم او را ترور کنند؟ اگر چند ماه پیش مزدوران رژیم او را ربوده ، شکنجه داده و کشته بودند ، شما اکنون در چارچوب عرف مرده پرستی برای او فاتحه ی سیاسی میخواندید. ولی حالا به پیشرفت او تا جائی که از طرف سیاستمداران طراز اول جهان برای گفتگوی حضوری پذیرفته میشود حسادت میورزید و مینویسید: »که ایشان رهبری جنبش را نیز بر عهده گرفته و مثل وزیر امور خارجه ی مخالفان حکومت نکبت، هر روز با یک مقام بلند پایه خارجی گفت و گو می کند«. اینگونه ارزیابیها و زخم زبانهای بیجا باعث میشود که حتما زخم خورده ها هم شما را با رژیم ، زیر یک سقف ببینند و یک مقام اطلاعاتی رژیم بگوید: » آمریکا برای ناامن کردن ایران نمی‌تواند روی اپوزیسیون در تبعید حساب کند چون رهبرانشان نمی‌توانند با هم همکاری کنند و در خارج از کشور هم فضا جوری شده که همه، همدیگر را عامل اطلاعات می‌دانند.« من مطمئنم که شما با رژیم همکاری نمیکنید و مازوخیسم سیاسی اجتماعی هم ندارید که از »کاتیوشاهای شلیک شده« به طرف خودتان لذت ببرید. پس تنها شقی که انگیزه ی شما را از این سخن پراکنی های فلج کننده ی حرکت انقلاب توجیه میکند اینست که میخواهید اسم ف. م. سخن دائم بر سر زبانها باشد. کما اینکه من خاموش و گوشه گیر را هم تحریک کردید یک دیسکورس ناخوشایند و تحمیلی را با شما باز کنم. البته خودتان هم علت این نثر تخریبیتان را بیان میکنید وقتیکه بصورت صحبت با خود مینویسید: »خدا را شکر این نویسنده ترسی از این دار و دسته ها ندارد و دست اش این قدر پر است که می تواند به تنهایی خدمت تمام این کاتیوشاچی های عزیز برسد.« ترجمه ی این فرمایش شما بفارسی مردمی اینست که من بحر العلومم و مبارزین دیگر همگی بیسواد.

منم رستم پهلوان و اسفندیار روئین تن و قادرم یک تنه بجنگ رژیم بروم و درکنار آن نه تنها از عهده ی »کاتیوشاچی های عزیز« بر میآیم بلکه حساب اکبر گنجی ، احمد زیدآبادی ، علی جوانمردی و تمام دار و دسته شان را هم میرسم. سوال من اینست که آیا شما در قوای جسمانی و توان روحی خود غلو نمیکنید. بفرض داشتن این قدرت ماوراء الطبیعه آیا بهتر نیست این انرژی عظیم را با توانائی و همت هموطنان و همرزمان خود متکاثف کرده و متحدا به نبرد با رژیم اسلامی برخیزید؟ آیا شما با این تکرویهای عبث و بازدارنده ی جنبش و گزاردن چوب لای چرخ مبارزات مردمی در مقابل بازماندگان پریشان مهسا امینی و کیان پیرفلک خود را شرمنده نمی بینید؟ آیا نباید به وجود مبارزین خستگی ناپذیری چون مسیح علینژاد افتخار کرد و نبرد این جوانان را در مقابل غول اقتدار تایید و تشویق نمود؟ چرا لاطائلات خامنه ای را تفسیر نمیکنید که در همان خبری که خودتان آوردید درباره ی دفن زباله های اتمی چین در کویر ایران میگوید: » شما تصور کنید نظر کارشناسان این است که یک مشت زباله را وسط کویری که نه آب دارد نه نان دارد نه کشت و زرع دارد دفن کنند و ما هم نفت صادر کنیم! کدام عقل ناقصی چنین کار مثبتی را نفی می کند؟«

جناب سخن شما مسیح علینژاد را به یاوه گوئی متهم میکنید ولی این توجیه علی خامنه ای را برای دفن فضولات اتمی چین در ایران که خیانتی بزرگ به میهن و ملت ماست ، بی پاسخ میگذارید. تکرار این جمله ی خامنه ای »که یک مشت زباله را وسط کویری که نه آب دارد نه نان دارد نه کشت و زرع دارد دفن کنند« مرا بیاد مهملات میرزا آقاسی می اندازد که در ارتباط با واگذاریهای قسمت هائی از خاک میهنمان بانضمام بخشی از بحر خزر به محمد شاه گفته بود »یک مشت آب شور به چه دردمان میخورد ، واگذار کنیم به روسها«. بقول مرحوم ابوالقاسم حالت: »ای تف بریش جمله ی ایران فروشها«

جناب سخن ، خامنه ای هم مانند میرزا آقاسی در سیاست خارجی بسیار ساده لوح است. و میرزا آقاسی هم مثل خامنه ای قریحه ی شاعری داشت و به شعر و ادبیات عشق میورزید و اشعار عارفانه میسرود. ولی نه میرزا آقاسی یک مرشد معمولی بود و نه خامنه ای یک ملای معمولی. میرزا آقاسی صدر اعظم ایران و امیرکبیر وزیر و کارمند او بود. و خامنه ای هم رهبر رژیم اسلامی ایران است و سرنوشت هشتاد میلیون ایرانی در دست او. هم میرزا آقاسی با بی تدبیری در امور مملکت خزانه ی دولت را تهی ساخت و هم خامنه ای با بی اطلاعی از مدیریت اقتصادی کشور ، ملت و میهن ما را به سرحد ورشکستگی و افلاس رساند. پس تا زمانی که شما علت العلل مسائل و آلام ملت را رها کرده و خانم آزاده ای را به سخره میگیرید که چرا پیش سیاستمداران جهان ندای آزادی سرداده است ، هیچ فرد یا نهادی شما را جدی نخواهد گرفت. ممکن است شما بگوئید نکته ای را که من مثال آورده ام یعنی مسائل محیط زیستی چندان مهم نیست.

این موضوع را هم آن زمان یک دانشجو از گروه چپ بمن یادآور شد ، هنگامی که من از عمل شهردار شیراز انتقاد شدید کردم که دستور قطع سروهای میدان اصلی شیراز را داده بود تا برای ترافیک شهر جا باز شود. آن دانشجو بمن گفت: »استاد مسئله ی ما درخت نیست«. من باو گفتم اشتباه میکنید. کارل مارکس نیز تصریح کرده است که تضاد بین بشر و طبیعت بزرگترین تضاد آشتی ناپذیر است. امروزه هم می بینیم تغییرات آب و هوا و شرایط اقلیمی به بزرگترین چالش بشری تبدیل شده است. بهمین دلیل است جناب سخن که ایرادات شما از مبارزان کلیه ی اقشار اپوزیسون یک بحث انحرافی است و مخالفین را تضعیف و رژیم را مقتدرتر میسازد. درست در کشوری که در صف اول گرفتاران نابساماتی های جوی قرار گرفته و زیر سلطه ی یک سری نادان ، طماع و فاسد در حال احتضاراست.


چرا شما در مورد ماموریت بیک کارمند شهرداری از سوی شهردار آستارا برای قتل سرپرست محیط زیست آن شهر تحلیلی نمی نویسید که حتی شهردار تاکید کرده بود دیه ی این قتل را خودش پرداخت میکند. آن مامور هم واقعا با کامیون سرپرست محیط زیست آستارا را به رودخانه پرت کرده بود. دلیل این عمل نیز ماسه برداری بی دغدغه شهرداراز رودخانه برای کارهای ساختمانی بود. در نتیجه پس از زمین‌ خواری ، کوه ‌خواری و جنگل خواری کار به ماسه خواری و حتی کویرخواری رسیده.

در اراضی کویری که بقول علی خامنه ای بهیج درد نمیخورد مردم دیوارکشی میکنند و آن اراضی را از آن خود میدانند. جنگلها را عمدا بآتش میکشند و در اراضی ایجاد شده بساز و بفروش میکنند. همچنین کوهها را بعناوین مختلف غصب میکنند. در مورد ماسه ها نه تنها از رودها بلکه از کرانه های خلیج فارس و سواحل بحر خزر نیز برداشت غیر قانونی نموده و بطور قاچاق به خارج صادر میکنند. وقتیکه شهردار دیه ی قتل سرپرست محیط زیست آن شهررا بعهده میگیرد ، دیگر از »برادران قاچاقچی« (بقول محمود احمدی نژاد) چه انتظاری میتوان داشت؟ بهمین دلیل مسئولان نیز تاکنون دراین موارد سکوت میکنند. خاک حاصلخیز جنگل‌ها بکشورهای همسایه مانند قطر و امارات متحده عربی بطور غیر قانونی حمل و نقل میشود. دزدیدن و صدور ماسه نیز رواج پیدا کرده که برای ساخت‌وساز در کشورهای خارجی مصرف دارد.

تنها اقداماتی که رژیم اسلامی تا بحال در ارتباط با این امر مهم انجام داده بازداشت و قتل مسئولان و پژوهشگران محیط زیست بوده است. بهرکس که در این زمینه مایل به خدمت و تحقیق بود انگ جاسوسی زده و او را بزندان انداختند. هر کس هم که اعتراض کرد ، بزندان افتاد. عیسی کلانتری رئیس سازمان محیط زیست ایران به حبس تعزیری محکوم شد. چقدر جنگلبان از طرف شکارچیان بقتل رسیدند که ارتکاب قتل جلال الدین فارسی هنگام شکار کبک ها در راس آن قرار دارد.

سخن عزیز شما این معضلات اصلی میهنمان را رها کرده همواره به همرزمان خود خرده میگیرید. لذا مطمئن باشید که راه کار اشتباهی را انتخاب کرده اید و اگر این شیوه را ادامه دهید یک عامل بازدارنده در جنبش نوین ایران خواهید شد و جوانه های این انقلاب نو پا را لگدمال خواهید نمود.

با عرض احترام
سیاوش سهراب
پانویس:
بعلت اینکه سخن بدرازا کشید از ادامه ی گوشه ای از حوادث زندگی سیاسی خود در دانشگاه گیلان و چگونگی دستگیریم در دانشگاه و محکومیتم باعدام از طرف هادی غفاری صرف نظر میکنم. ولی مایلم شعری را که مدتی پیش در مورد جنگلهای ایران سروده بودم ، در خاتمه ی مقاله ام بیاورم.

مرثیه ای بیاد دلسوخته جنگلهای میهن
مرا پروانه در یادست
زیبا پر
که با گلها درآمیزد
مرا زنبور می بوسد
ز سر مستی
که گلها را درآغوشست
چه مشکین میچکد سیرزمان
از سرخگین برگ گلایلها
که پژمرده
سرود مرگ میخوانند
بهار ابری ندارد
تا بگرید بر تن سوزان جنگلها
کجا هستند امواج خروشان
در دل زاینده رود امروز
که جنگل در حریق و
آب کمیابست
کجا هستند بلبلهای چهچه گو
بروی شاخه ها
پر شبنم و خوشبو
که جنگلها
اسیر مالخوارانند
چرا شبها درازست
این چنین اکنون
جرا صبح و سحر در انتظارست
این چنین اکنون
چرا قحطی ندارد انتها
امروز
چرا بی بند و بارست حکمران
مردم همه دلخون
برای آبشار
این خاطره باقیست از
عهد نیاکان تا هجوم بی سر و پایان
مرا پروانه در یادست
زیبا پر



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy