Wednesday, Nov 30, 2022

صفحه نخست » به کدامین گناه؟ ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi_3.jpgبه ده‌ها تصویر دختران و پسران جوان یکی از یکی زیباتر خیره می‌شوم.
زیبائی و معصومیت آمیخته با شوق زندگی.
عجین گشته با غرور جوانی. نشانی از معصومیت و غرور سرزمینی که معصومیتش همیشه آماج مستبدان حاکم بوده!
غرور وسرکشیش رمز مبارزه وپایداری.
تصویرده‌ها چهره شاداب با چشمانی شرقی که اندوهی تاریخی را درون خود نهان دارند! راه بر من می‌بندند.
چشمانی خیره شده برابدیتی زود رس که دژخیمان حاکم بر این سرزمین در مقابلشان گشودند.
مجامعت شورانگیز جوانی با سردی واندوه مرگ.
اندوهی سخت که جان خسته‌ام رااز دیدن این همه بیداد، ظلم، شکنجه ومرگ در هم می‌فشارد.
نفس تنگی می‌کند. اشگ امانم نمی‌دهد. سیمای یاران رفته با صد‌ها خاطره تلخ وشیرین از مقابل دیدگانم عبور می‌کنند.
چه بیدادی بر این ملت رفته است؟
سرزمینی که
"پای هر فصل گل افشانش زمهریریست! "

براستی مادران وپدران فرزند از کف داده چه می‌کشند؟
دخترکی با طراوت چهارده بهارزندگی می‌غلطتد برکف سرد خیابان.
باگیسوانی افشان
درخوابی شیرین. باچشمانی به زیبائی یک رویا
گیسوانش غرق در خون است.
چشمانی باز در اندوهی سنگین خیره شده برآسمان.
با دهانی باز دربدرودی درد انگیز با حیاتی که دیگراز آن او نیست.
نام محبوبی که دیگربا زیبائی یک تمنای عاشقانه نجوا نخواهد کرد.
اندکی آن سو تر می‌غلطتد پسرکی نوجوان با چشمانی که هنوز معصومیت کودکانه آن بر سرتاسرخیابان سایه افکنده است.
هنوز کوچه از فریاد شادمانه او دربازی با همسالان انباشته است.
اوهم دیگر بازی نخواهد کرد.
سرزمینی کهن، پیوسته در نبردی سخت به بهای جان.
برای آزادی وعدالت.
سرزمینی غرق در ماتم واندوه.
لبریز ازنفرت به حاکمان.
صدا‌ها درهم میپیچند.
مشت‌های گره کرده است. با فریاد "زن، زندگی، آزادی. "
جدال سنگ است با گلوله.
سینه گشوده است. با گل سرخی برقلب.
یکی فرو می‌افتد. ده‌ها به پا میخیزند.
میدان گاه غریبیست.
یوزپلنگ مغرور پنجه بر صخره‌ها می‌کشد.
بربلندای کوههای سرکش ایران زمین می‌ایستد.
بصلابت وپایداری جان‌های عاشق نعره می‌کشد. با طنین صدائی که پیچیده در کوه‌ها ودره‌ها.
این سرزمین هرگز خالی ازصلای عاشقان نبوده است.
در این سو
مردی دیوانه قدرت در ترس دائم از دشمن فرمان قتل عام میدهد.
تا جسمی فرتوت چند صباحی بیشتر بر سریر خون بنشیند.
مردی که خود را بی مرگ می‌داند.
مردی دوزخی که تمامی وجودش جز تباهی، نکبت، کینه و خود خواهی، خود بزرگ بینی نیست.
"ترا چه سود
فخر بر فلک
فروختن
هنگامی که
هر غبار راه لعنت شده نفرینت میکند؟
تورا چه سود از باغ ودرخت
که با یاس‌ها
به داس سخن گفتی
آن جا که قدم بر نهاده باشی
گیاه
از رستن سر باز می‌زند
چرا که تو
تقوای خاک وآب را
هرگز
باور
نداشتی....
... باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد!
که مادران سیاهپوش
داغ داران زیبا ترین فرزندان آفتاب وباد
هنوز ازسجاده‌ها
سر بر نگرفته‌اند. " شاملو
هنوز کودکی دهساله با چشمانی هوشیار با قایق چوبی دست سازش بر دست، با دو گلوله نشسته بر قلب.
درجستجوی خدای رنگین کمان خویش است.
با سوالی ساده!
به کدامین گناه؟

ابوالفضل محققی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy