ایوا آندریچ، داستان پرداز نامدار اهل یوگوسلاوی سابق در اثر جاودانه خویش "پلی بر روی رودخانه درینا" از یک سرکارگر ترک سخن میگوید که دستور میدهد کارگری بوسنیایی را پس از دادن شکنجههای هولناک به قتل برسانند:
"کلیه تدارکات لازم بایستی برقرار شود بدانسان که ظهر همان روز او را در بیرونی ترین بخش کار ساختمانی در بلندترین نقطه ممکن زنده به چهار میخ کشند. باشد که تمام شهر و کلیه کارگران بتوانند او را از ساحل رودخانه ببینند... بدانسان که ظهر همه مردم ببینند چه بر سر کسانی میآید که در راه ساختمان پل اخلال میکنند و تمامی مردان، چه ترک و چه رایاه (غیرترک)، از پیر و جوان، بایستی دو طرف پل جمع شوند تا شاهد مرگ او باشند" (۱)
دستور این سرکارگر توسط یک شکنجه گر حرفهای به نام مرجان کولی به مرحله اجرا درآمد. مرجان قربانی بینوا را به چهارمیخ کشید و علیرغم لابههای این کارگر بی پناه که کشتن او را سرعت بخشد، کاری کرد که او را بیشتر و بیشتر و به مدت بسیار طولانی زجرکش کند. مرجان از این که دستور مافوقاش را اجرا میکند و نسبت به درد جانکاه قربانی خویش بی تفاوت است به خود افتخار میکند. سه روز طول کشید تا کارگر شورشی جان داد و از تحمل شکنجه آسوده شد
مشهور است که شاه عباس اول در دربار خود پانصد جلاد آماده به خدمت داشت. در بین این جلادان دو نفر بودند بنام چیگین (گوشت خام خوار) که مقصران را زنده گوشت میکندند و میخوردند تا دیگران عبرت بگیرند. رئیس جلادان شاه عباس فردی بود به نام "احمد آقا میرغضب". شاه عباس او را برای فرو نشاندن یک شورش مردمی به گیلان فرستاد. احمد آقا میرغضب یکسال در گیلان ماند و شب و روز مردم را قتل عام کرد. او حتی به سگ و گربه رحم نکرد. در احوال شاه عباس آمده است که او یک روز در حضور یکی از سفرای خارجی شمشیر برکشید و سر اسیری را از تن جدا کرد تا دنیا بداند کسی نمیتواند با شاه ایران شوخی کند.
عیدی امین دیکتاتور سابق اوگاندا با تبختر خود را "الحاج فیلد مارشال دکتر عیدی امین دادا" (بابا) میخواند. او جگر مخالفان خود را از سینههاشان بیرون میکشید و میخورد. او برای حل اختلافات مرزی بین اوگاندا و تانزانیا رئیس جمهور این کشور ژولیوس نیرره را به مسابقه بوکس فرا خواند و برای نشان دادن "دیدگاه ضد استعماری" خویش بازرگانان انگلیسی را مجبور میکرد که وی را سوار بر تختی روان در کوی و برزن بگردانند. او از آن ابا نداشت که با لباس به درون استخر پر از آب بپرد در حالی که خبرنگاران خارجی از او فیلمبرداری میکنند.
در پیامد بلوایی که در ایران طومار رژیم پادشاهی را در هم پیچید، خمینی پس از پانزده سال تبعید به ایران بازگشت. در هواپیمایی که او را به ایران بازمی گردانید، خبرنگاری با او مصاحبه کرد و از او پرسید که چه احساسی دارد. او گفت: "هیچ! " این بی احساسی به زودی خود را در دهها مورد شکنجه، جنایت جنگی و جنایت علیه بشریت که خمینی مسئول مستقیمشان بود، نشان داد. در جریان جنبش زن، زندگی، آزادی در ایران خامنهای از دالان تو در توی رهبری مطلقهی دین سالارش بیرون خزید و خواستار سرکوب جنبش صلح آمیز جوانان با زدن بر چسب اغتشاش و توطئهی خارجی شد. اژهای، سردمدار قوهی قضائیهی رژیم، با بی شرمی بی طرفی قضائی را زیر پا نهاد و به نیروهای سرکوبگر قدرت تصمیم گیری قضایی داد. در این گیر و دار، ۱۲۷ نمایندهی مجلس جمهوری اسلامی طوماری را امضائ کردند و خواستار اعدام جوانان معترض شدند. جلاد کشتارهای جمعی سال ۱۳۶۷، با سفر خود به سنندج، در جریان سرکوب وحشتناک نیروهای پاسدار و بسیجی، به مردم کردستان دهن کجی کرد. مجید رضا رهنورد، ۲۳ روز پس از دستگیریاش به تاریخ ۲۱ آذر ۱۴۰۱ در مشهد در ملاء عام به دار آویخته شد. به دنبال این اعدام وحشیانه، غلامعلی صادقی، رئیس کل دادگستری خراسان رضوی دادستان کل استان رضوی از عوامل اجرای حکم که "در کوتاه ترین زمان ممکن نسبت به انجام وظایف قانونی خود اقدام کرده"اند تشکر کرد.
جای بسی تاسف است که در سومین دهه قرن بیست و یکم، جهان رنجدیده ما پر است از جلادان هولناکی مانند سرکارگر ایوا آندریچ، مرجان کولی، شاه عباس، چیگینهای آدمخوار، احمد آقا میرغضب، عیدی امین، روح الله خمینی، سید علی خامنهای، اژهای، رئیسی، نمایندگان دست چین شدهی مجلس جمهوری اسلامی و غلامعلی صادقی. یک انسان شرافتمند شگفت زده میشود که چگونه ممکن است انسانی خود را چنان در سطح یک جانور درنده تقلیل دهد که نسبت به رنج جانکاه همنوع خویشتن (حتی اگر دشمنش باشد) بی تفاوتی مطلق را پیشه سازد. به نظر من ارتکاب شقاوتهای دهشتبار، که امروز در ایران غمزده ما در ددمنشانه شکل خود جریان دارد، علاوه برعلل و عوامل دیگر، به درجهای از بی مایگی نیاز دارد.
این روزها رسانههای جمعی مرتباً ما را در جریان دهها مورد شکنجه، جنایت جنگی، نسل کشی و جنایت علیه بشریت قرار میدهند که توسط نظامیان، گروههای شبه نظامی و افراطیون مذهبی، ملی و قومی صورت میگیرد. موارد زیادی از اعدام و سنگسار در ملاءعام گزارش داده شده است که صدها نفر از مردم عادی به تماشایشان رفتهاند. احساس بی تفاوتی در این گونه موارد بدون وجود بی مایگی ناممکن است. بی مایگی خود را در اشکل مختلف به نمایش میگذارد: خودمحوربینی، فضل فروشی، قشری گری، کوته بینی و ابتذال.
بی مایگی را بی تفاوتی یا دشمنی نسبت به ارزشهای والای فرهنگی مانند نوع دوستی، زیبایی، هنر، عشق و شفقت تعریف کردهاند. بی مایگان عاری از هرگونه احساس لطیفاند. آنان آمال و عواطف نجیبانه بشرگرایی را نه درک میکنند و نه قدردانی. "هوبارد" مولف اثری با عنوان "بی مایه: یک روند دوره ای" مفهوم بی مایگی را چنین توصیف میکند: "[... ] بخشی از یک جانور وحشی در یک انسان، چیزی که از رنج به وجد میآید و در ایجاد درد به نشاط دست مییابد. " (۲)
"هوبارد" بی مایگی را در افراطی ترین شکل ممکناش تعریف میکند. این تعریف در مورد شکنجه گران، مرتکبان نسل کشی، جنایتکاران جنگی و دیگر جنایت پیشگان صادق است که به طور منظم در حوزههای ضد بشری زیر مورد تعلیم و شستشوی مغزی قرار میگیرند: تقدیس کیش شخصیت (پیشوا سازی هیتلر، قهرمان سازی استالین، صدارت مائو، امامت خمینی و رهبریت مطلق خامنه ای) دامن زدن به شوونیسم مذهبی و غیرمذهبی، حقانیت بخشیدن به داروینیسم اجتماعی (وجود ضرورت تنازع بقاء در جامعه انسانی و اینکه انسانها مانند گرگ یکدیگر را میدرند و گرگ بودن ضامن پیروزی است)، وفاداری مطلق، مقدس بودن انجام وظیفه (صرفنظر از ماهیت آن)، اهمیت شغل شکنجه گری، ستایش از جنگ به عنوان تنها و کوتاه ترین راه حل مسائل اجتماعی، مشروطیت دادن به اعمال هرنوع خشونت علیه دشمن با کاربرد هر وسیلهی ممکن. شکنجه گر آنگاه که درد جانکاه جسمی و روحی بر انسانی همنوع وارد میآورد، از بی مایگی آشکار رنج میبرد. او جنایت خود را با تاکید بر این که دستور مافوق را اجرا میکند و مامور است و معذور توجیه میکند. "اگر من نکنم، دیگری خواهد کرد. " این بی مایگان سال هاست وجدان خود را گم کردهاند. وجدان و بی مایگی در تضادند. عذاب وجدان در قاموس بی مایگی وجود ندارد.
اشتباه است اگر فرض کنیم بی مایگی فقط در حوزههای افراطی بالا جولان میدهد. بی مایگی آفتی است که جنسیت، ملیت، سن، درجه تحصیلی، شغل و مقام نمیشناسد. این آفت، بیش از هر چیز، بر بستر قدرت طلبی و قدرت نمایی نشو و نما میکند. بی مایه در تلاش آگاه یا ناآگاهانه خویش برای کسب و نگهداری قدرت (اعم از سیاسی، اجتماعی، آکادمیک، قومی و خانوادگی) آنقدر خود را بالا میبرد که اطرافیان در نظرش از مورچه هم کوچکتر به نظر میآیند. او یک آینه محدب را در دست میگیرد (یا اجازه میدهد دیگران شب و روز در برابرش قرار دهند) تا خویش را بزرگتر و بزرگتر ببیند. او تا بدانجا پیش میرود که تصویرش را واقعی تصور کند، خود را به صورت غول درآورد و دیگران را پشه انگارد. این کیفیت را در روانشناسی جنون قدرت طلبی (Megalomania) مینامند که با ترس و وسواس دائمی به خاطر از دست دادن قدرت همراه است. روانشناسان ممکن است این حالت را یک بیماری خطرناک تشخیص دهند، لیکن کمتر پیش میآید که کسی یک جو قدرت داشته باشد و در معرض ابتلا به این بیماری نباشد ـ از زمامداران و دولتمردان کله گنده گرفته تا پاسدار و بسیجی و حتی مداح و خادم مسجد.
در قاموس قدرت مداران بی مایه، مدارا و نرمش وجود ندارد. آنان با به کار گرفتن حکمت بی مایگی ترفندهای ظریف و عجیب و غریبی را اختراع میکنند تا سر مخالفان را با سنگ بکوبند. بی مایه دشمن آشتی ناپذیر انسانهای ژرف اندیش و پرمایه است. برای او هیچ چیز لذت بخش تر از آن نیست که دشمنان بالقوه و بالفعل خویش را ضعیف و زبون ببیند. او از هر فرصتی برای لگدمال کردن آنان فروگذار نمیکند. او تایید نامشروط و تعظیم دیگران را خوش دارد، لیکن وانمود میکند که فردی فروتن و خاکی است. او به خاطر حفظ و تداوم قدرت و کسب احترام بیشتر، با وجود بی مایگی و مال دوستی افراطیاش، خود را خیّر و فرهنگ دوست جا میزند و از تشکیل سازمانهای فرهنگی و بشردوستانه جانبداری میکند به شرطی که خود ریاست افتخاری این نهادها را قبول فرماید، ملازمان درگاهش آنرا اداره کنند و او فقط زحمت گشایش نشستها و امضای مکاتبات مهم را به عهده بگیرد. او شخصیتی است اجتماعی، اهل معاشرت و پای ثابت نشستهای ورزشی، خانوادگی و هنری و این دیگران هستند که پیوسته او را به زور وا میدارند که در راس این نهادها بنشیند.
بی مایه همواره از دیگران یک طلب تاریخی دارد. اگر چه او همیشه از بالا برخورد میکند، لیکن در عین حال بدون فرمان از بالا قادر به تصمیم گیری نیست. او در برابر بزرگترها کوچک است و حقیر و فرمانبردار و خوش خدمت و در برخورد با زیردستان برتر، محق، متکبر و پر غرور. حکمت بی مایگان در آن واحد برده منشانه و برده دارانه، فرمانبر و فرمانده، ضعیف و ضعیف کش است. جمع دو نقیض که در هیچ منطقی جای ندارد در حکمت بی مایگان به اوج خود میرسد.
بی مایه نه با تکیه بر علم بلکه بر مبنای ایمانش در برابر افراد و پدیدهها موضع گیری میکند. کار او جنبه احساسی و عاطفی دارد نه علمی، تحلیلی و تحقیقاتی. او یک شبه ره صدساله میرود، از خود ایده و مکتب میسازد و بر مبنای ذهنیتش سیستم میسازد ـ نظامی که صرفنظر از تحول پرشتاب تاریخ ـ باید تا ابد باقی بماند. او اسیر جزم است و در راه حفظ قدرت و موقعیت خویش جزمهای کنه و مکاتب پوسیده را مطلق و جاودانه میسازد. اگر هزار سال هم گذشته باشد و روزگار صدها چرخ خورده باشد، او باز هم با سفسطه و مغلطه، بر ضرورت پای بندی به دستگاه فکری که برای خود ساخته است تاکید میورزد. گذشت زمان و دینامیسم تاریخ در حکمت بی مایگان جای ندارد.
بی مایه به ژرفا و ریشه مسائل بی توجه است. او اثر، پدیده یا اندیشهای را یکپارچه قبول یا رد میکند. اگر چیزی را بپذیرد، جزء جزء آن را میپرستد و اگر رد کند، هر بخش از اثر یا پدیده یا اندیشه از نظر وی مردود است، حکمت بی مایگان حکمتی است تک بعدی. بی مایه کودک را با آب حمام بیرون میافکند.
مطلق گرایی و جاودانه کردن مکتبها و پدیدهها، بی مایه را از فرصت طلبی بری نمیسازد. ثبات عقیدتی بی مایه ظاهری و در گرو منافع فوری و آنی اوست. او گوش به زنگ است که چه چیزی در مقطع خاص چه نیاز ویژهای را از او برآورده میسازد. او در نقطه مقابل انسانهای با فرهنگ قرار دارد که به همه چیز شک میکنند و بر مبنای مشاهده، مطالعه، تحقیق، تدقیق و تأمل دیدگاههای قبلی خود را نفی میکنند و به اندیشههای تازه میرسند. "ثبات" و بی ثباتی اندیشه بی مایه تابع منافع مقطعی اوست. او حتی زمانی که مواضع قبلی خود را نفی میکند، باز هم اندیشه و مواضع جدیدش را مطلق و جاودانه جلوه میدهد. در یک کلام بی مایه بر موج روزگار سوار است. او انسانی است روزمره که نان به نرخ روز میخورد و بر اثر مصالح روز ۱۸۰ درجه تغییر موضع میدهد و در هر مقطع با تعصبی باورنکردنی از "مواضع بر حق" خود دفاع میکند. دوستی بی مایه نیز مانند مبنای عقیدتیاش فصلی است.
بی مایه از حداقل معلومات حداکثر استفاده را میبرد. کار او فخرفروشی است. گاهی مقدمه کتابی را میخواند و در رابطه با کل محتوای کتاب "تجزیه و تحلیل" میکند. او ترجیع بندهایی دارد که مرتباً آنها را تکرار میکند. بی مایه به نقل قولهای گوناگون و کاربرد آنها علاقه وافری دارد. او گاهی نقل قول را اندکی تغییر میدهد، مبتدا و خبرشان را عوض میکند و به عنوان اندیشه ناب خود جا میزند. او یک طرار زبردست ادبی است، بی هیچ اندیشه اصیلی از آن خویش. حکمت بی مایگان در حقیقت کاریکاتور و مومیایی حکمت دیگران است. بی مایه از هر چیز به قدر حاجت و تا آن حد که در مباحثات روزمره یا مقابله با حریف به دردش بخورد میآموزد. به این ترتیب بی مایه دریایی است از علم به ژرفای نیم انگشت. او تا نوک بینیاش بیشتر نمیبیند. دنیای او اتاق کارش است. بی مایه در بحث با حریف با شگردهای ویژه خودش همواره مسیر گفتگو را به موضوعاتی میکشاند که در رابطه با آنان قبلاً اطلاعات کسب کرده است و اگر اتفاقاً در بحثی درگیر شود که درباره آن آگاهی ندارد، هرگز به عدم آگاهی خود اعتراف نمیکند، بلکه بر عکس با ترفندی تازه مسیر بحث را عوض میسازد و یا به نوعی که هیچکس متوجه نشود صحنه را ترک میگوید.
حکمت بی مایگی سعی دارد بر ستونی از آمار و ارقام تعادل ناپایدار خود را استقرار بخشد. بی مایه عاشق ارقام و آمار مجرد است و به محض آن که با رقم مطلوبی برخورد میکند فوراً آن را به خاطر میسپارد و آن را در مواقع مختلف و زیر عناوین متفاوت مورد استفاده قرار میدهد. او کاری به درستی و نادرستی آمار ندارد و در پی آن نیست که بسنجد که آمارها از کجا آمدهاند، نحوۀ آمارگیریشان چگونه بوده و منابع آماریشان معتبر است یا نامعتبر. بی مایه پس از دستیابی به ارقام نیز اهل استنتاج و کنترل آماری، مقابله با سایر دادهها، مقایسه با دیگر ارقام و سنجش آمار با تجربه نیست. ارقام مطلق بیشتر به درد او میخورند.
حکمت بی مایگان را زبانی است نامانوس و پر از پیرایهها و ترکیبات عجیب و غریب. بی مایگان سردمدار در ایران امروز، برای اظهار قضل بیشتر، در گفتار و نوشتار خود از آیات و روایات عربی مدد میجویند، بدون اینکه به این زبان مسلط باشند. بی مایه به ندرت منظور خود را در جملات ساده و روشن و به صورت رک و راست بیان میدارد. او حتی گاهی که میخواهد از کسی انتقاد کند، مطلب را میپیچاند و با هزار رمز و راز و نمادگرایی بیان میدارد بدان امید که تحسین دیگران را برانگیزاند و به حریف حالی کند که در برابر او چیزی بارش نیست. او با به کار گرفتن این شگرد در عین حال تلاش میورزد که ابتذال و عدم وجود محتوا در اندیشه خویش را نیز بپوشاند. به این ترتیب حکمت بی مایگان با ابهام، نمادگرایی و شیوه تهدید و ارعاب غیرمستقیم همراه است.
بی مایگی بلایی است هولناک که ممکن است گریبان فرد، گروه یا کل جامعه را بگیرد. خودپرستی، ابتذال، تنگ نظری، عدم شفقت و بی تفاوتی نسبت به فرهنگ و عشق انسانی میتواند فردی را تا مرز تنفر بکشاند و به دیکتاتوری و زجر دادن دیگران وادار کند. وای به زمانی که بی مایگی به صورت همگانی درآید. چنین حالتی جامعه بشری را بارها به طاعون نسل کشی و فاشیسم مبتلا ساخته است. سیاستمداران جنایت پیشه و جنگ طلبان بی مایه برای پیشبرد مقاصد شوم خود، چنان حالتی از جنون همگانی برای آغاز جنگ ایجاد میکنند که هیچ کس را یارای دم زدن از صلح و انسان گرایی نباشد. در تحریکات موسولینی، هیتلر، خمینی، جورج بوش و خامنهای به روشنی میتوان دست سنگین بی مایگی را مشاهده کرد. ساعتی پس از فرمان حمله خمینی به کردستان بی دفاع در مرداد سال ۱۳۵۸ بی مایگان حزب اللهی در سرتاسر ایران با شعار "خمینی عزیزم/ بگو تا خون بریزم"همگان را به خواهرکشی و برادرکشی تحریک کردند.
بی مایگی و جباریت توأمانند، ادامه زندگی یکی بدون دیگری میسر نیست. شکنجه، اعدام و دیگر جنایات هولناک ضد بشری فقط در حاکمیت بی مایگان ادامه مییابد. تاثیر متقابل این دو شر (بی مایگی و جباریت) بر یکدیگر جامعه را گرفتار طلسمی هولناک میکند که رهایی از آن دشوار است. این طلسم به ظاهر ناگشودنی را تنها و تنها میتوان با تلاش پیگیر و خستگی ناپذیر انسانهای با فرهنگ و روشنایی طلب در راستای بالا بردن آگاهی همگانی و رشد روشنگری فلسفی، انسان گرایی و پیشرفت هنری و فرهنگی در هم شکست.
در جهان از خود بیگانه کنونی که از گونههای گوناگون پیش داوریها و تیره گراییهای مرامی و دینی رنج میبرد، باید بی امان و به قید فوریت علیه حکمت بی مایگان به نبرد برخاست.
عزت مصلینژاد
۱- Andric, I. (1997). The Bridge on the Drina. Chicago: The University of Chicago Press.
۲- Hubbard, E. & Taber, H. (2003). Philistine: A Periodical of Protest. December 1902 to May 1903. Whitefish, MT: Kessinger Publishing.
مرگکارانِ خنزرپنزیری، طاهره بارئی