این روزها به سال ۵۷ که نگاه می کنیم، تصویر دو چهره ی فرهنگیِ منتقد حکومتی که قرار بود تازه تاسیس شود و نام جمهوری نکبت اسلامی بر خود گذارد در ذهن مان پر رنگ تر از دیگران نقش می بندد:
مصطفی رحیمی و خانم مهشید امیرشاهی.
علت؟
به خاطر این که این دو، همان زمان، زهرآگین بودن آش ی که قرار بود برای کشورمان پخته شود را تشخیص می دادند و آن را هشدار می دادند در حالی که میلیون ها نفر برای خوردن آن آش صف کشیده بودند.
نکته ای هم که انقلابیون آن زمان کمتر به آن اشاره می کنند این است که آنچه شما در سال ۱۴۰۱ در سخنان خمینی و دار و دسته ی حکومتی ها در اینترنت می بینید، ما هم می دیدیم و می شنیدیم و حدس می زدیم که با وجود آخوندها و خواب هایی که برای ایران دیده اند چه آینده ی تاریکی در پیش رو خواهیم داشت اما...:
«...اما... از ترس اکثریت عوام و حتی خواص، جرات حرف زدن و اظهار نظر نداشتیم و اگر اظهار نظر ی هم می کردیم، قطعا زیر دست و پای عوام و خواص له و لورده می شدیم!»
باز خدا را شکر که شخص من -ف. م. سخن- در آن زمان جوانکی بودم هجده ساله، و قلمی هم نداشتم و تریبونی هم در اختیار م نبود و عواقب نفهمی من به یک نفر که خودم بودم ختم می شد.
اما آن ها که صاحب نام بودند و قلم و تریبونی داشتند، از ترس ی که در بالا ذکر آن رفت، جرات سخن گفتن در خود نمی دیدند.
این یک.
دوم این که شما به عنوان یک فرد سرد و گرم چشیده ی روزگار، می بینید عزیزی، با لباس و کفش ی نامناسب در سرما و یخبندان زمستانی عزم رفتن به کوه کرده است.
به او می گویید با این لباس و کفش به قله که هیچ به ایستگاه اول هم نمی رسی. این کفش،،، تو را همان اول کار زمین خواهد زد.
طرف یا گوش می کند یا نمی کند.
ولی بدترین و احمقانه ترین حالت این است که او به تو بگوید، «بگذار از خانه بیرون بروم، و شروع به حرکت بکنم، بعد، از کفش و لباس من ایراد بگیر، و بگو با این ها به مقصد نمی رسی.»
امروز حکایت ماست.
بعد از ۴۰ سال نگاه کردن دقیق به رویدادهای ایران، به حکومت نکبت، به اپوزیسیون، بعد از ۴۰ سال مطالعه و تحقیق و نوشتن، بعد از ۴۰ سال دیدن نتایج عملکردها، بعد از ۴۰ سال حضور مستقیم در رویدادهای تلخ، می بینیم کسی با کفش تخت تابستانی می خواهد در هوای برفی و یخبندان عزم رفتن به توچال کند. پیش از حرکت اش، تذکر می دهیم، هشدار می دهیم، توصیه می کنیم، بعد به ما می گویند این آدم بدخواهی ست که نمی خواهد بگذارد طرف به توچال برود و بعد هم دماوند را فتح کند!
عده ای بدخواهِ هر دو ی ما هم،،، در همسایگی و دوستی، طرف را تشویق می کنند که کار ت درست و شجاعانه و قهرمانانه و در مسیر رسیدن به قله هاست و آفرین و مرحبا و حبذا، و به تو حمله می آورند که نشستی غیر از غر زدن کار دیگری نمی کنی!
تو که توصیه به لباس و کفش زمستانی می کنی، بفرما تو بستان بزن! خودت بپوش و خودت برو توچال و دماوند را فتح کن!
جناب رحیمی! خانم امیرشاهی! می گویی اگر خمینی بیاید فلان و بهمان می شود؟! بگذار اول بیاید، بعد شروع کن به غر زدن و انتقاد کردن!
و جگر شیر می خواهد با عوام و حتی خواص ی که دقت نمی کنند حرف تو از روی خیرخواهی ست نه عداوت و دشمنی، و مثل بولدوزر تو را زیر می گیرند و از روی ات عبور می کنند.
اما دستکم من، بعد از دیدن فاجعه ۵۷ با خودم عهد بسته ام حالا که قلمکی دارم و چند صد نفری مطالب مرا می خوانند، به هر قیمتی شده حرف ام را بزنم و در مقابل آیندگان مسوولیت ام را انجام دهم.
جماعت عوام و خواص هیجان زده، البته وقتی عزیز ما شروع کرد با کفش تخت به سمت کوه رفتن و در همان اولین قدم کله پا شد همه غیب می شوند و از هورا کشان و حامیان نعره کش، دیگر خبری نخواهد بود و اینجا باز منتقد می ماند و طرفی که به زمین خورده است.
ققنوس خاطرتان هست؟
فرشگرد چطور؟
اتحاد جمهوری خواهان را به یاد دارید؟
ده ها مورد این طوری را چطور؟
در همان قدم های اولی که می خواستند بر دارند چه ها گفتیم و چه ها شنیدیم و این که بگذار راه بیفتند بعد انتقاد کن، چرا تو این قدر تلخ هستی و مخالف همه چیز هستی و غیره و غیره، و بعد این ها چطور شدند و در همان گام های اول نیست و نابود شدند و از هورا کشان حرفه ای هم خبری نیست که نیست.
در مورد «سایت کوچه» -و نَه شش نفری که پیام تبریک سال نو داده بودند- این قلم جسارت کرد نوشت که این کار اسم اش و محتوای اش «اتحاد» نیست. گفتن اتحاد، و اتحادی که مردم ایران منتظر ش بودند، به این کار «مسخره» است. و دیدید که چه قشقرقی بر پا شد!
خوشبختانه یکی دو نفر از کسانی که این پیام را داده بودند، خیلی زود خودشان گفتند که این پیام مشترک، معنی اش «اتحاد اپوزیسیون» نبود.
و باز خوشبختانه خود کانال «کوچه» در ویدئوی بعدی اش، اسم مسخره ی اتحاد را از این کار برداشت و به آن «به درستی» «همدلی و همصدایی» گفت.
این وسط هورا کشان که می خواستند دل و جگر منتقد را بیرون بکشند چه شدند؟
هیچ!
سرایندگان شعر برای بادمجان «اتحاد»، بلافاصله، تبدیل شدند به سرایندگان شعر برای بادمجان «همدلی و همصدایی»!
آری. نقش منتقد این است. خوب است بد است، کارش درست است غلط است، وظیفه اش همین است که می بینید.
بادمجان که تلخ باشد می گوید تلخ است؛ طعم اش خوب باشد می گوید خوب است. او یاد گرفته است که تلخ را شیرین نگوید، و شیرین را تلخ نگوید، به هیچ قیمتی.
هر کس هم بگوید که تو که بادمجان شناسی، این تو و این آشپزخانه بفرما بستان بزن، ابلهی بیش نیست که نقش منتقدان را برای پیشبرد کار صحیح در جهان مدرن نمی داند.
باری. به امید تبدیل «همدلی و همصدایی» به «اتحاد ملی» که آرزوی ما و اکثریت مردم ایران است.
در این زمینه به صحبت های هنرمند ارزنده ی ما مانا نیستانی نیز توجه کنید. (لینک به سایت بنیاد مردم)
***