"فرم را پر کرده بودم وداده بودم دست متصدی پشت باجه که مشخصاتم رایک به یک وارد کامپیوترمقابلش میکرد. "نامم.... نام خانوادگیم... تارسید به قسمت فرزند که من مقابل آن نوشته بودم "علی و صدیقه " مکثی کرد انگار چیزی طبق روال معمول نباشد. قبل از این که فرصت کند چیزی بپرسد صدایم را صاف کردم، سینهام را جلو دادم وبا حالتی حق به جانب گفتم" خب میدانید، آخرمن فرزند دونفرم یک نفر که نیستم. " روزی که فهمیدم من فرزند دو نفرم. فرهاد میثمی
فرهادعزیزم
قادر به نگاه کردن تصویر تو نیستم. تصویری که تمامی شب خواب از چشمم ربوده است. فریاد می کشم: "لعنتی ها چه کردید؟ چه می کنید؟ با زیباترین فرزندان این آب وخاک." نوشتم و پاک کردم !
ازرنج طاقت فرسایت بخاطر دفاع از آزادگی انسان نوشتم. از بدنی نحیف شده که تنها پوست واستخوانی بر آن مانده است. اما قناعتم نداد.این جا سخن از جسم نیست ،ازاستخوان های برآمده دنده ها نیست .سخن از عظمت انسانی است که روزی نوشت :"نمیدانم آن چه را که در قلب انسان جریان دارد چه بنامم؟ اما میدانم که آن را میتوان به صورت رشتههای مختلف در آورد و هدیه کرد!"
کاری که امروزتوبا رشته رشته قلب خودانجام میدهی.،قلبی که ریتم آن را فریاد هزاران جان وعاشق جوان تنظیم می کند. آنانی که توبخاطرآزادیشان، رنج عظیمی را بر خود تحمیل میکنی.
با درد به عکس هایت می نگرم به آن دو آن چشم هوشیار ومهربان که ماه ها اعتصاب غذا نتوانسته زیبائی وشیطنت مانده از سالهای کودکی ونوجوانی را از اوبگیرد.اما درد واندوه را نیز در ته چشمانت می بینم ودرد می کشم.
در طول تاریخ این سرزمین هزاران جان عاشق چون تو در طلب آزادی قلب خود بر سر دست گرفتند ودر جستجوی سرزمینی آزاد ،فارغ از زشتی وابتذال،عقوبتی سخت را تحمل کردند تا از کرامت انسانی و از آزادی ما دفاع کنند.
فرهاد عزیز
میدانم آن چه که امروز ترا چنین استوار در عزمی که داری نگاه میدارد. ناشی از فضیلت عمیق وبی گزندی است که سالها برای رسیدن به آن تلاش کرده و جنگیدهای. در پیلهات به تعمق نشستی به اعماق وجودت رفتی، از درون بر آمدی جان را همه مبدل به روح کردی! جرعه معرفتی نوشیدی که دریا به آن حسادت میکند. پس آن گاه شاپرک دوست داشتنی از پیله در آمدی.
میخواستی دیده نشوی! اما این ممکن نبود. بالهای تو بال شاپرک در آمده از درون پیله نبود! تو درسیمای یک انسان با بار امانتی سخت بر دوشت زاده شدی. امانتی که تنهابدست مجنون صفتانش دهند.مجنون صفتانی عاشق که جزحقیقت نمی گویند وجز طریق عشق نمی پویند.
"کا شفان فروتن شوکران
جویندگان شادی
در مجْری آتشفشانها
شعبدهبازان لبخند
در شبکلاه درد
با جاپایی ژرفتر از شادی
در گذرگاه پرندگان شاملو
آن چه که امروز ترا چنین استوار در راهی که برگزیدهای نگاه میدارد! عشقی است که به نسل جوان و آینده آزاد این سرزمین داری! این را تمام زندگی پر باروتاثیر گذارت به بخش وسیعی از جوانان شهادت میدهد!
نگران نسلی هستی که امروزبا زیباترین شعار "زن ،زندگی آزادی" جان برسر دست گرفته با جنایتکارترین حکومت تاریخ ایران مبارزه می کنند. میدانم با هر جوانی که میمیرد تو نیز در وجود او کشته می شوی.
مگر خودت ننوشتی؟
"صدای شلپ شلپ شادمانهای پشت سر شنیدم وبرگشتم ونگاه کردم. وای خدای من دارم چه میبینم.. همان ماهی سیاه کوچولوی سرتق، همان ماهی پرسشگر وروجک. بالاخره خودت را به اقیانوس رساندی؟ همان طور شادمانه غور وغوس کنان پاسخ داد " آری معنایم را رساندم! مگر داستان را نخواندی؟ یادت رفته؟ آخر من در این راه جسم خاکیم را از دست دادم یادت که نرفته؟ من بیاد میآورم که او چگونه برای رسیدن به این اقیانوس جانش را بر سر مبارزه با آن مرغ ماهی خوار نابکار گذاشت.
با خوشحالی فریاد زدم ولی تو نمرده ائی؟ تو که هنوز زنده هستی! در حالی که نگاه دوستانه وتعجیب آمیزش را به سوی من گسیل میداشت با لحنی متین وشمرده گفت "چه فرقی میکند زندگی یا مرگ من یک ماهی کوچولوی سیاه دربطن بی نهایت هستی! قبلا هم به تو گفته بودم "مرگ خیلی آسان میتواند به سراغ من بیاید! اما من تا میتوانم زندگی کنم نه باید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبروشدم که میشوم مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران دارد."
فرهاد عزیزم
میدانم که بهتر از همه میدانی چه باید بکنی. میدانم که به نقل قولت از" جان استیفن "آن دونده سیاه پوست تانزانیائی که با پای زخمی وصدمه دیده تا آخر دو ماراتون را رفت، پای بندی. چرا که بزرگی واصالت اورا در استقامتش برای اجرای تصمیمی که گرفته بود می ستودی.
میدانم که همه چیز را میتوان از انسان گرفت جز اختیارانتخاب را.
این تصمیم توست!
اما در کنارش نوشتی که هنوز قصههای زیادی برای گفتن داری. "باشد تا هزارو یکمین شب چه قصه ائی با چه هویتی دیگر برای چه کسانی بگویم."
شهرزاد قصه گوی عزیز! این سرزمین قصه هائی زیادی برای گفتن دارد. چرا که بازیگرانی تاریخ ساز قدم بمیدان نهاده اند.نسلی جوان آگاه ،تاریخ ساز .ستایشگران زندگی. جان های آزادی چون تو باید که راوی این رزم نهائی و عشق به زندگی باشد.
هنوزخیل دیوان قصه جولان میدهند. رستم در گذر از هفت خوان است. هنوز مرغ آمین گوی نیما باید به خواند.
آری هنوز بسیار قصههای نگفته داری. از داستانهای مردمت .
این بار امانتیست که زمان بر دوش تو نهاده است.
زمانی که ابلیس سیاه مست در میدان جولان میدهند. حضور تاثر گذار وبی باکت در میانه نبرد با همان لبخند و سیمای آرام بخش نعمتی است.
دوست دارم شهر زاد قصه گو را با آن چشمان درخشان ومهربان ،با سیمای صبور خویش . که هزار ویکمین داستان خود را بنویسد وبه گوید!
فرهاد عزیزم .
تو دیگر فرزند دونفر نیستی. نگاه کن چگونه تصویرت در یک شب آتش بر جان میلیون ها ایرانی آزادی خواهی زد که امروز در ایران، در سرتاسر جهان، سرنگونی حکومت اسلامی و آزادی این سرزمین را فریاد می زنند .
تودیگر متعلق بخود نیستی .تو دردانه این سرزمینی.
دردانه شدن در توان هر کس نیست.