درگیریی فلسفی-سیاسیی «حاج دباغ» با «سروش»، م. حنظل
حسین حاج فرجالله دبّاغ معروف به عبدالکریم سروش که خود زمانی شاگرد مدرسۀ مصباح یزدی و از وردستان سید محمد بهشتی بوده، از جان و دل فریاد برآورده که چرا در نشست دانشگاه جرجتاون، خبری از پرچم ایران نبوده! اینهمه میهندوستی ستایشانگیز است! اما، پرچم ایران از دیدگاه جناب دباغ کدام است؟ درفش کاویانی؟ پرچم ملیی شیر و خورشید؟ و یا پرچم حکومت آخوندی؟ اگر منظور پرچم شیر و خورشید است که تا آنجا که میدانیم، نزد پیشوای بزرگ ایشان، این شیر و خورشیدِ سنتی، نشانِ «طاغوت» است. و گمان نمیرود که استاد حاج فرجالله دباغ، بر سر آن باشد که برخلاف نظر بنیانگذار فاشیسم اسلامی، خواهان چنین پرچمی باشد، بویژه که استاد، این پیشوا را «باسوادترین رهبر ایران در طول قرون» و «پرچمدار عزت مسلمین» انگاشته. وگرنه شاید دست کم، این پرچم را در سنجاق گریبان یکی از سخنرانان میدید. درفش کاویانی هم که گویا زمانی کاوۀ اسطورهای در برابر اژیدهاک برافرشته بوده، گمان نمیرود پسند استاد اسلامشناس باشد، چرا که هنوز گذار چرم کاویانی به کارگاه دباغان نیفتاده، بویژه که گفتهاند: «کاوه امروز ایران، یک زن است»! پس میماند همان پرچم معظم اللهاکبری (که معترضان ناادیب آنرا «خرچنگنشان» میخوانند). در اینصورت، این پرسش پدیدار میشود که پس چرا خود استاد فرجالله دباغ هرگز این پرچم دوستداشتنیاش را در جلسات خود علم نکردهاند؟ و حتی نام زیبایی مانند فرجالله، که نشانی از همان پرچم دارد، را تبدیل به سروش کردهاند؟
البته، هر شیرپاکخوردهای میداند که بسا که این شگرد «پرچم-بازی» را مردمفریبان، از سیاستبازانِ دستراستیی غرب فراگرفتهاند--اگر، نه از قشریونِ سالوس و دباغانِ بازارِ بورس--که همه ارزشها را در پوستهها میجویند. وگرنه شاید استاد دباغ، درَفشیدنِ پرچمِ مِهر به میهن و مردم ایران را، دستِ کم، در اشکهای دیدۀ نازنینی میدید. اما چه چاره! تو گویی نزد حوزویان، ارزش آدمی به جامه است و نه به جان. بیهوده نیست که حکومت آخوندی، به جای تکیه بر کنش و گویش و اندیشه نیک، به لباده و دستار خود میبالد و جل و پلاسِ و خرقۀ مندرآوردیی خود را (که در کویر عربستان پیشینهای ندارد) «لباس پیغمبر» مینامد و نشان تقدس و سپنتاییی خود مینمایاند؛ چندان که هر کس از آن «خلع» شود، انگار دباغان پوستش را کنده باشند. نیز، از همین روست که نزد این پالاندوزان، حجاب، عین ستونِ دین است. پس، بیهوده نیست که در جنبش ژینایی (زن، زندگی، آزادی) همه میدانستند که حجاب روسری و چادر، همانا «چشم اسفندیار»ِ رژیم آخوندیست.
در گام بعدی اما، این استاد نواندیش دینی، جناب حاج فرجالله دبّاغ، فریاد وااسلاما برداشتهاند که چرا در این نشست سیاسی، «نامی از اسلام و دیانت قاطبۀ مردم ایران در میان نبود». و رندان برآشفتهاند که این یکی دیگر، نوبر ایرادگیری ست! اما شاید حق با استاد دباغ باشد. آیا مثلا سخنرانان نمیتوانستند، به جای واژگان قلمبه سلمبۀ فارسی، از کلمات زیبای حوزَوی مانند «قبض و بسط»، «تَسَتُـّر»، «استبراء» و ... بهره بگیرند؟ آیا در گفتگو از جنبش زن، زندگی، آزادی نباید آیاتی از قرآن تلاوت میکردند که به مردان اندرز داده شده زنی را که سرپیچی (نُشوز) کند باید کتک زد؟ آیا نمیتوانستند زندان و شکنجه را با آیات قصاص درباره تعزیر و زدن دست و پا و مصلوب کردن شورشیان (اهل فتنه!) توجیه کنند؟ آیا نباید به دختران جنبش ژینایی اندرز میدادند بنا به آیات شریفه، زنان، در سهم و گواهی، ارزششان نیم مردان است؟ مگر چه میشد اگر دختران معترض را توجیه میکردند که پذیرای تجاوز در زندانها باشند چرا که بنا به این آیات اللهی، زنان اسیر را میتوان به کنیزی گرفت و با ایشان همبستر شد تا دیگر هی شعار ندهند «تجاوز، این هم بوده تو قرآن؟» ... یا دستِ کم، برای خشنودیی استاد اسلامشناس ما، آیا نمیتوانستند به شاهکار حقوق بشر اسلامی در «لایحه قصاص» اشاره کنند که دوست عزیز جناب دباغ، شادروان سید محمد بهشتی، برپایه آرمانهای والای مشروعهخواهان نوشته و به فتوای پیشوا (خمینی) هر کس آنرا نپذیرد مرتد است و خونش مباح؟ ... اگر نه، آیا برگزارکنندگان نمیتوانستند به جای قوانین والای اجتماعی در اسلام، به تلاوت آیاتی علمی بپردازند که در آن، ستارگان (انجم) در آسمان پایینتر از خورشید و ماهند؟ یا چگونه جنهایی که میخواهند به آسمان صعود کنند کلهپا میشوند؟ ... اگر اینهم نه، در بحث از تاریخ، مگر نمیتوانستند از آیاتی تاریخی یاد کنند که مثلا هامان، نه وزیر خَشایِرشا، بلکه وزیر فرعون بوده، و برج و ساختمانهای آجری را که امروزه باستان شناسان در بابِل کشف کردهاند، همو (یعنی هامان) در مصر باستان برپا کرده بوده تا بتواند به آسمان برود! ... اگر این هم بی ربط است چرا دربحث از اقتصاد، از آیاتی یاد نکردند که فاش میکند حتی پیش از اختراع پول، برادران یوسف، او را به چند «درهم» فروختند! (یعنی همان سکۀ «درَخما» که یونانیان قرنها بعد اختراع کردند)؟ ... و .... و .... آیا قرائت این آیات، استاد و قاطبه مردم را خرسند و خشنود نمیساخت که یکباره، همانند سال 1357، در راه این همه دانش و آرمانهای بزرگِ اسلامی جانفشانی کنند؟
استاد بزرگوار ما حتی میتوانست گامی فرار رَوَد و گلهگزاری کند که، پس چرا میرحسین موسوی هم در بیانیه اخیر خود (در محکومیت رژیم ولایت فقیه)، نامی از مذهب بزرگِ اسلام نبرده؟ مگر نه آنکه استاد دباغ او را ستوده؟
نکته اینجاست که هیچکس هنوز تکلیفش با جناب استاد دباغ روشن نیست. زیرا از یکسو ایشان به میخ اسلام میکوبد و از دگرسو، به نعل میزند که قرآن نه از الهامات ایزدی، بلکه پیامد رویاها (اوهام ناخوداگاه) و افکار خود محمد است!
راستی، برای انسان بودن، برای آنکه کنشگری شرافتمند باشیم، باید حتما دم از مذهب بزنیم؟ آیا اصلا مذهب و دین یکیست؟ به این سخن، به دلیل اندکی پیچیدگی، درپایان همین وجیزه خواهیم پرداخت، اینجا همین اندازه بس که به راستی گویا در برابر مذاهب، باید از خود خدا هم جداً دفاع کرد!
از دیدگاه عبدالکریم دباغ، گناه کسانی مانند رضا پهلوی و نازنین بنیادی این است که یکسره در ایران نزیستهاند! بماند که خود حاج فرجالله دبّاغ در روزگار ایران بودنش همنشین سرکوبگران بوده و در کار تصویه و یا تسویه حساب فرهنگی و اخراج استاد و دانشجو (همان کاری که همکاران دانشگاهیی هیتلر در آلمان کردند). اما گویا برخیها، زیستار (بقای حیات به هر بها و نکبتی) را به زندگیی انسانی ترجیح میدهند. و این نمونهای آشکار است از تضاد اندیشگانیی آدمی که دادخواهی و انسانیت وحقوق بشر را در چارچوبهای تنگ جغرافیایی میگنجاند. با چنین ترازو و پارسنگ اندیشگانی، حاشا که آدمی بتواند حتی از مولوی دم بزند که از ایران کوچیده و حتی لقب رومی به خود گرفته! با چنین معیار معیوبی، مولوی رومی از آنجا که در فلات ایران نزیسته، حق نداشته به فارسی بسراید که«رُستَمِ دَستانم آرزوست!». البته استاد دباغ، دیگر کاری به آن نداشته که بسیاری در این جلسه، پارۀ بزرگ عمرشان را در ایران گذراندهاند.
باری، امروزه، همان «قاطبۀ مردم ایران» انگار بسیار بهتر از استاد دباغ دانستهاند که همه مذاهب را میتوان برساختۀ مغز کوچک آدمیان دانست. همچنانکه بسا مراسم و باورداشتها و دستورهای مذهبی هم مردهریگ گذشتگان است. نکته اینجاست که در معناشناسی، هر اندیشهورز راستین، باید بتواند «مذهب» یا «شریعت» (راه و روش سنتی) را به آسانی از «دین» (وجدان انسانی یا گرایشهای مینویی/ معنویی انسان) تفکیک کند. در نوشتارهای کهن ایرانی (ساسانی) چنین آمده که انسان در جهان دیگر با پیکرهای بسیار زیبا به نام دَئـِنا روبرو میشود؛ میپرسد: «کیست این؟» میگویند: «این، همانا کردارهای نیک توست!» واژۀ «دین» گویا برآمده از همین «دئنا» باشد (به معنای نیکویی، نه رعایت شعاعر و خرافات و خشونتهای مذهبی). بنابرین، یک فیلسوف یا اندیشه ورز میتواند در عین رد کردنِ همه مذاهب، به خدایی از خرد و زیبایی که آفریننده کیهان و کهکشان است باور بیاورد. از این دیدگاه، دین یک بینش یا نیاز دلپسند فلسفی و یا نگرهای خردگرایانه است که مذهب، همواره، همانند انگلی خود را به آن میچسباند. فیلسوفی دیگر میتواند خدای دین را یکسره رد کند. اما این هردو در باطل بودن مذاهب شکی ندارند. و هیچکدام هم دم از تکفیر هم نمیتوانند بزنند.
پرسش اینجاست که آیا استاد حاج فرجالله دبّاغ «مذهبی»ست یا «دیندار»؟ چنین مینماید که نام دوگانۀ او نمادیست از همان دوگانگیی سرشتیی او. چراکه زیر نام نهفتۀ حاج فرجالله، او همان شاگرد آیتالله مصباح یزدی و از خیل مشروعهخواهان و مذهبیانِ دوآتشه است اما زیر نام فرشتۀ ایرانیی سروش، میکوشد تا خود را فیلسوفی دیندار و آزاده بنمایاند.
تصادفی نیست که هر از گاهی رگ آخوندی استاد بزرگ گل میکند. مثلا به گلشیفته فراهانی طعنه میزند که هنرش برهنگیست! حتما ایراد علی کریمی هم اینست که چرا مثل استاد دباغ و یا حسین شریعتمداری تهریش ندارد!
آشکار است که شعار زن، زندگی، آزادی یکسره از ترازِ حوزَویی استاد بالاتر است. و حتی اگر این شعار را فقط به «زندگی» فروکاسته کنیم، باز شاید استاد دباغ، به پیروی از آیاتی، زندگی را همان «لَهو و لَعَب» (بازی و سرگرمی) بپندارد. اما اگر خود را به سدههای تاریک گذشته بیفکنیم، از میان مغاک، فریاد مولوی را میشنویم که یکباره در برابر شریعتمداران میایستد:
«طوطیی شِکَـّرشکن بودیم ما / مرغِ مرگاندیش گشتیم از شما!»
و شگرفا که آن دخترکی که در جنبش ژینایی، «خوی کرده و خندان لب و مست» پرده برگرفته و در میدان میرقصد بیشتر به سرودۀ مولوی و زیباییشناسیاش نزدیک است تا به حاج دباغ مولویشناس انگلستاننشین. زیرا، باز این مولویست که وَشتان و رقصان فریاد بر میدارد:
«یک دست جام باده و یک دست زلف یار / رقصی چنین، میانۀ میدانم آرزوست»!
زلزله در دماوند و صدای مهیب در کرمان