Thursday, Feb 16, 2023

صفحه نخست » واکنش من به سخنان اخیر عبدالکریم سروش، نقدی از داخل ایران (ویژه خبرنامه گویا)‎

soroosh.jpgدرگیری­ی فلسفی-سیاسی­ی «حاج دباغ» با «سروش»، م. حنظل

حسین حاج فرج‌الله دبّاغ معروف به عبدالکریم سروش که خود زمانی شاگرد مدرسۀ مصباح یزدی و از وردستان سید محمد بهشتی بوده، از جان و دل فریاد برآورده که چرا در نشست دانشگاه جرج­تاون، خبری از پرچم ایران نبوده! اینهمه میهن­دوستی ستایش­انگیز است! اما، پرچم ایران از دیدگاه جناب دباغ کدام است؟ درفش کاویانی؟ پرچم ملی­ی شیر و خورشید؟ و یا پرچم حکومت آخوندی؟ اگر منظور پرچم شیر و خورشید است که تا آنجا که می­دانیم، نزد پیشوای بزرگ ایشان، این شیر و خورشیدِ سنتی، نشانِ «طاغوت» است. و گمان نمی­رود که استاد حاج فرج­الله دباغ، بر سر آن باشد که برخلاف نظر بنیانگذار­ فاشیسم اسلامی، خواهان چنین پرچمی باشد، بویژه که استاد، این پیشوا را «باسوادترین رهبر ایران در طول قرون» و «پرچمدار عزت مسلمین» انگاشته. وگرنه شاید دست کم، این پرچم را در سنجاق گریبان یکی از سخنرانان می­دید. درفش کاویانی هم که گویا زمانی کاوۀ اسطوره­ای در برابر اژی­دهاک برافرشته بوده، گمان نمی­رود پسند استاد اسلام­شناس باشد، چرا که هنوز گذار چرم کاویانی به کارگاه دباغان نیفتاده، بویژه که گفته­اند: «کاوه امروز ایران، یک زن است»! پس می­ماند همان پرچم معظم الله­اکبری (که معترضان ناادیب آنرا «خرچنگ­نشان» می­خوانند). در اینصورت، این پرسش پدیدار می­شود که پس چرا خود استاد فرج­الله دباغ هرگز این پرچم دوست­داشتنی­اش را در جلسات خود علم نکرده­اند؟ و حتی نام زیبایی مانند فرج­الله، که نشانی از همان پرچم دارد، را تبدیل به سروش کرده­اند؟

البته، هر شیرپاک­خورده­ای می­داند که بسا که این شگرد «پرچم-بازی» را مردم­فریبان، از سیاست­بازانِ دست­راستی­ی غرب فراگرفته­اند­--اگر، نه از قشریونِ سالوس و دباغانِ بازارِ بورس--که همه ارزش­ها را در پوسته­ها می­جویند. وگرنه شاید استاد دباغ، درَفشیدنِ پرچمِ مِهر به میهن و مردم ایران را، دستِ کم، در اشک­های دیدۀ نازنینی می­دید. اما چه چاره! تو گویی نزد حوزویان، ارزش آدمی به جامه است و نه به جان. بیهوده نیست که حکومت آخوندی، به جای تکیه بر کنش و گویش و اندیشه نیک، به لباده و دستار خود می­بالد و جل و پلاسِ و خرقۀ من­درآوردی­ی خود را (که در کویر عربستان پیشینه­ای ندارد) «لباس پیغمبر» می­نامد و نشان تقدس و سپنتایی­ی خود می­نمایاند؛ چندان که هر کس از آن «خلع» شود، انگار دباغان پوستش را کنده­ باشند. نیز، از همین روست که نزد این پالان­دوزان، حجاب، عین ستونِ دین است. پس، بیهوده نیست که در جنبش ژینایی (زن، زندگی، آزادی) همه می­دانستند که حجاب روسری و چادر، همانا «چشم اسفندیار»ِ رژیم آخوندی­ست.

در گام بعدی اما، این استاد نواندیش دینی، جناب حاج فرج‌الله دبّاغ، فریاد وااسلاما برداشته­اند که چرا در این نشست سیاسی، «نامی از اسلام و دیانت قاطبۀ مردم ایران در میان نبود». و رندان برآشفته­اند که این یکی دیگر، نوبر ایرادگیری ست! اما شاید حق با استاد دباغ باشد. آیا مثلا سخنرانان نمی­توانستند، به جای واژگان قلمبه سلمبۀ فارسی، از کلمات زیبای حوزَوی مانند «قبض و بسط»، «تَسَتُـّر»، «استبراء» و ... بهره بگیرند؟ آیا در گفتگو از جنبش زن، زندگی، آزادی نباید آیاتی از قرآن تلاوت می­کردند که به مردان اندرز داده شده زنی را که سرپیچی (نُشوز) کند باید کتک زد؟ آیا نمی­توانستند زندان و شکنجه را با آیات قصاص درباره تعزیر و زدن دست و پا و مصلوب کردن شورشیان (اهل فتنه!) توجیه کنند؟ آیا نباید به دختران جنبش ژینایی اندرز می­دادند بنا به آیات شریفه، زنان، در سهم و گواهی، ارزششان نیم مردان است؟ مگر چه می­شد اگر دختران معترض را توجیه می­کردند که پذیرای تجاوز در زندان­ها باشند چرا که بنا به این آیات اللهی، زنان اسیر را می­توان به کنیزی گرفت و با ایشان همبستر شد تا دیگر هی شعار ندهند «تجاوز، این هم بوده تو قرآن؟» ... یا دستِ کم، برای خشنودی­ی استاد اسلام­شناس ما، آیا نمی­توانستند به شاهکار حقوق بشر اسلامی­ در «لایحه قصاص» اشاره کنند که دوست عزیز جناب دباغ، شادروان سید محمد بهشتی، برپایه آرمان­های والای مشروعه­خواهان نوشته و به فتوای پیشوا (خمینی) هر کس آنرا نپذیرد مرتد است و خونش مباح؟ ... اگر نه، آیا برگزارکنندگان نمی­توانستند به جای قوانین والای اجتماعی در اسلام، به تلاوت آیاتی علمی بپردازند که در آن، ستارگان (انجم) در آسمان پایین­تر از خورشید و ماهند؟ یا چگونه جن­هایی که می­خواهند به آسمان صعود کنند کله­پا میشوند؟ ... اگر اینهم نه، در بحث از تاریخ، مگر نمی­توانستند از آیاتی تاریخی یاد کنند که مثلا هامان، نه وزیر خَشایِرشا، بلکه وزیر فرعون بوده، و برج­ و ساختمان­های آجری را که امروزه باستان شناسان در بابِل کشف کرده­اند، همو (یعنی هامان) در مصر باستان برپا کرده بوده تا بتواند به آسمان برود! ... اگر این هم بی ربط است چرا دربحث از اقتصاد، از آیاتی یاد نکردند که فاش میکند حتی پیش از اختراع پول، برادران یوسف، او را به چند «درهم» فروختند! (یعنی همان سکۀ «درَخما» که یونانیان قرن­ها بعد اختراع کردند)؟ ... و .... و .... آیا قرائت این آیات، استاد و قاطبه مردم را خرسند و خشنود نمی­ساخت که یکباره، همانند سال 1357، در راه این همه دانش و آرمان­های بزرگِ اسلامی جانفشانی کنند؟

استاد بزرگوار ما حتی می­توانست گامی فرار رَوَد و گله­گزاری کند که، پس چرا میرحسین موسوی هم در بیانیه اخیر خود (در محکومیت رژیم ولایت فقیه)، نامی از مذهب بزرگِ اسلام نبرده؟ مگر نه آنکه استاد دباغ او را ستوده؟

نکته اینجاست که هیچکس هنوز تکلیفش با جناب استاد دباغ روشن نیست. زیرا از یکسو ایشان به میخ اسلام می­کوبد و از دگرسو، به نعل میزند که قرآن نه از الهامات ایزدی، بلکه پیامد رویاها (اوهام ناخوداگاه) و افکار خود محمد است!

راستی، برای انسان بودن، برای آنکه کنشگری شرافتمند باشیم، باید حتما دم از مذهب بزنیم؟ آیا اصلا مذهب و دین یکی­ست؟ به این سخن، به دلیل اندکی پیچیدگی، درپایان همین وجیزه خواهیم پرداخت، اینجا همین اندازه بس که به راستی گویا در برابر مذاهب، باید از خود خدا هم جداً دفاع کرد!

از دیدگاه عبدالکریم دباغ، گناه کسانی مانند رضا پهلوی و نازنین بنیادی این است که یکسره در ایران نزیسته‌اند! بماند که خود حاج فرج‌الله دبّاغ در روزگار ایران بودنش همنشین سرکوبگران بوده و در کار تصویه و یا تسویه حساب فرهنگی و اخراج استاد و دانشجو (همان کاری که همکاران دانشگاهی­ی هیتلر در آلمان کردند). اما گویا برخی­ها، زیستار (بقای حیات به هر بها و نکبتی) را به زندگی­ی انسانی ترجیح می­دهند. و این نمونه­ای آشکار است از تضاد اندیشگانی­ی آدمی که دادخواهی و انسانیت وحقوق بشر را در چارچوب­های تنگ جغرافیایی می­گنجاند. با چنین ترازو و پارسنگ اندیشگانی، حاشا که آدمی بتواند حتی از مولوی دم بزند که از ایران کوچیده و حتی لقب رومی به خود گرفته! با چنین معیار معیوبی، مولوی رومی از آنجا که در فلات ایران نزیسته، حق نداشته به فارسی بسراید که«رُستَمِ دَستانم آرزوست!». البته استاد دباغ، دیگر کاری به آن نداشته که بسیاری در این جلسه، پارۀ بزرگ عمرشان را در ایران گذرانده­اند.

باری، امروزه، همان «قاطبۀ مردم ایران» انگار بسیار بهتر از استاد دباغ دانسته­اند که ­همه مذاهب را می­توان برساختۀ مغز کوچک آدمیان دانست. همچنانکه بسا مراسم و باورداشت­ها و دستورهای مذهبی هم مرده­ریگ گذشتگان است. نکته اینجاست که در معناشناسی، هر اندیشه­ورز راستین، باید بتواند «مذهب» یا «شریعت» (راه و روش سنتی) را به آسانی از «دین» (وجدان انسانی یا گرایش­های مینویی/ معنوی­ی انسان) تفکیک کند. در نوشتارهای کهن ایرانی (ساسانی) چنین آمده که انسان در جهان دیگر با پیکره­ای بسیار زیبا به نام دَئـِنا روبرو می­شود؛ می­پرسد: «کیست این؟» میگویند: «این، همانا کردارهای نیک توست!» واژۀ «دین» گویا برآمده از همین «دئنا» باشد (به معنای نیکویی، نه رعایت شعاعر و خرافات و خشونت­های مذهبی). بنابرین، یک فیلسوف یا اندیشه ورز می­تواند در عین رد کردنِ همه مذاهب، به خدایی از خرد و زیبایی که آفریننده کیهان و کهکشان است باور بیاورد. از این دیدگاه، دین یک بینش یا نیاز دلپسند فلسفی و یا نگره­ای خردگرایانه است که مذهب، همواره، همانند انگلی خود را به آن می­چسباند. فیلسوفی دیگر می­تواند خدای دین را یکسره رد کند. اما این هردو در باطل بودن مذاهب شکی ندارند. و هیچکدام هم دم از تکفیر هم نمی­توانند بزنند.

پرسش اینجاست که آیا استاد حاج فرج‌الله دبّاغ «مذهبی»­ست یا «دیندار»؟ چنین می­نماید که نام دوگانۀ او نمادی­ست از همان دوگانگی­ی سرشتی­ی او. چراکه زیر نام نهفتۀ حاج فرج­الله، او همان شاگرد آیت­الله مصباح یزدی و از خیل مشروعه­خواهان و مذهبیانِ دوآتشه است اما زیر نام فرشتۀ ایرانی­ی سروش، می­کوشد تا خود را فیلسوفی دیندار و آزاده بنمایاند.

تصادفی نیست که هر از گاهی رگ آخوندی استاد بزرگ گل می­کند. مثلا به گلشیفته فراهانی طعنه می­زند که هنرش برهنگی‌‌ست! حتما ایراد علی کریمی هم اینست که چرا مثل استاد دباغ و یا حسین شریعتمداری ته­ریش ندارد!

آشکار است که شعار زن، زندگی، آزادی یکسره از ترازِ حوزَوی­ی استاد بالاتر است. و حتی اگر این شعار را فقط به «زندگی» فروکاسته کنیم، باز شاید استاد دباغ، به پیروی از آیاتی، زندگی را همان «لَهو و لَعَب» (بازی و سرگرمی) بپندارد. اما اگر خود را به سده­های تاریک گذشته بیفکنیم، از میان مغاک، فریاد مولوی را می­شنویم که یکباره در برابر شریعت­­مداران می­­ایستد:

«طوطی­ی شِکَـّرشکن بودیم ما / مرغِ مرگ­اندیش گشتیم از شما!»

و شگرفا که آن دخترکی که در جنبش ژینایی، «خوی کرده و خندان لب و مست» پرده برگرفته و در میدان می­رقصد بیشتر به سرودۀ مولوی و زیبایی­شناسی­اش نزدیک است تا به حاج دباغ مولوی­شناس انگلستان­نشین. زیرا، باز این مولوی­ست که وَشتان و رقصان فریاد بر می­دارد:

«یک دست جام باده و یک دست زلف یار / رقصی چنین، میانۀ میدانم آرزوست»!



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy