Sunday, Feb 19, 2023

صفحه نخست » آقای اصغر ایزدی، لطفا اسم مرا هم بنویسید! جمال یعقوبی

write.jpgاما این روزها در فضای مجازی اطلاعیه ای منتشر شده از آقای اصغر ایزدی و در آن از زندانیان سیاسی رژیم گذشته خواسته است امضا کنند تا بتواند آقای پرویز ثابتی - از مقام های امنیتی رژیم گذشته - را دادگاهی کند .

نویسنده ی این سطور هنوز هم که هنوز است ، نفیر ضربات شلاق های ستوان کیانی، در زندان شهربانی ، بر تن و جانش رعشه می اندازد ... که افسانه ایست این شلاق .

در عین حال و به باور من ، چنین دادخواست و یا اطلاعیه ای فقط می تواند از مغز یک موجود روان پریش نشت کرده باشد . و یا هم کسی که بعد از چندین و چند سال تازه از کما خارج شده باشد .

آقای اصغر ایزدی ! پرویز ثابتی ها بهای رفتارشان را بسیار بسیار گزاف پرداخت کرده اند !

آنان را گروه گروه در کوچه و خیابان کشتند و بعد هم که مسلمین به قضاوت نشستند ، بدون هیچگونه دادگاه عادلانه ای ، خلخالی فقط اسمشان می پرسید و میرغضبان می بردند و اعدامشان می کردند ، این ها مربوط به اوایل انقلاب است که شما و هم فکرانتان که یکی شان هم من باشم اعتراض داشتیم به کم کاری دادگاه های انقلاب ! و شما حالا دم از عدالت می زنید ؟

شما در این چهل و اندی سال که میهمان اینجایی به جز این اطلاعیه که حاکی از شهوت انتقام درونی یک بیمار روانپریش است به چه کاری مشغول بوده ای ؟

انقلاب ۵۷ یک غفلت بزرگ ملی بود که همه باید جوابگو باشیم و همه مسئولیم ، از شاه بگیر تا پرویز ثابتی تا من دانشجوی آن زمان تا من زندانی سیاسی !

شکستگان دانایانند

وقتی که در خواهش حقیقت

از نادانی خویش می گویند

انقلاب ۵۷ یک بازی دوسر باخت بود . ما باختیم ، شاه باخت ، پرویز ثابتی باخت ، خمینی هم باخت و تو می بینی ، اسلامی که قرار بود صادر بشود به چه فضاحت و نکبتی دچار آمده است !

بنابر این حالا دیگر پرویز ثابتی هم مثل ما یک تبعیدی ست، نه داغی در دست دارد و نه درفشی در مشت ، و نوشتن چنین اطلاعیه هایی ، نه از این است که وجدان اخلاقی نویسنده بیدار شده ، بل همه بهانه ای زنده اند در حسرت چرک نکبت انتقام . دریغ ....

این یگانه راه نیندیشیدن ، بی هول روزگار فردای مردمان .

ذهن و گمان آقای اصغر ایزدی ، بیرون از اراده ی او ، در سایه هایی سرد و عبوس ، به هر سوراخی سرک می کشد تا با سماجتی کشنده خودش را در پلشتی های شکنجه شدن هایش گم کند .

پندار این درد افزون است و من چنین گمان دارم که در این سال های پایانی عمر ، آقای اصغر ایزدی اگر مجالی بیابد خون کس یا ناکسی را خواهد مکید و چنان می کند که با او شده است تا بدل شود به موجودی نکبت آلود تر ، و این است شعله ی درونی یک انسان انتقامجو ...

آقای اصغر ایزدی ، اگر کسی باید محاکمه شود این منم که نفرت شکنجه شدن ، آن چنان در تار و پودم قوام یافته بود که بی پنداشت هیچ بهایی در پی و فراغ از گشت و گردش روزان و شبان و امکان دیگر شدن روزگار و بی تفکر از عواقب کار ، آنجا که در پشت بام مدرسه رفاه ، گروه گروه افسران ارتش تسلیم شده را به رگبار می بستند ، من هورا می کشیدم و مومنین و مومنات را نفرین می کردم که چرا کم می کشند که چرا همه را از دم تیغ نمی گذرانند ؟

بله جناب آقای اصغر ایزدی کار باژگونه شد، نتیجه کار ما کشته و زخمی شدن دو میلیون انسان در جنگ ، ده ها هزار اعدامی ، دها هزار زندانی و بدتر از آن ، ساخته شدن جهنمی که برای تنفس اندکی هوای تازه باید به جهنم خدا گریخت . ما در چه دادگاهی باید به محاکمه کشیده شویم؟؟

فی الواقع که چقدر بی چشم و روست این آدمیزاد ، آدم ها را تکه پاره می کنند و من برای میرغضبان آدمخوار هورا بکشم و شب هم بروم آرام و بی خیال سر بر بالین بگذارم . این چه جور گرگی ست درون آدمیزاد .... و این حد تحقیر فرگشت آدمی ست .

پنداری مرگ درست مثل ۴۳ سال قبل درون روح و جسم آقای ایزدی رخنه کرده است ، هر چند مرگ را به زبان آرزو نکند حتی در بستر کسالت سالمندی آن را باور دارد و در بند فشرده ی فشار شلاق هایی که ۵۰ سال پیش تن و جانش را آزار داده است گرفتار است ..

هم اکنون مردم ایران غرق در غرقاب فاجعه ای که ای کاش روشنفکرانش که ما بودیم دانسته بودیم که محتوم است .

اسمال تیغ کش ها و جعفر اینترناش ها ، میرغضب های دستگاه روحانیون شدند و و بیش از بسیار از همگنان پرویز ثابتی ها را بدون محاکمه کشتند حتی پیرزنی که در دربار آشپزی می کرد در خیابان های تهران گرداندند و در آخر آتشش زدند تا بالاخره نوبت به ما رسید ... انبوهی از ما را هم کشتند و یا فراری دادند و سخن کوتاه چهل و اندی سال است که ما ، من و ایزدی و ثابتی در تبعیدیم !

زنده یاد هوشنگ عیسی بیگلو برای دوستی تعریف کرده بود که : بعد از انقلاب من عضو کمیسیونی بودم که پرونده ی زندانیان زندان قصر را بررسی می کرد .

یک روز خسته از انبوه کارهای مانده به دفتر کارم در سعدی شمالی آمدم تا اندکی استراحت کنم ، روی کاناپه نشسته خوابیده بودم که انگار در خواب (( دکتر ع )) را دیدم که جلوم ایستاده ، قبلا هم به خاطر شکنجه هایی که ایشان روی من پیاده کرده بود کابوس می دیدم ! چشم هایم را گشودم دیدم باز هم (( دکتر ع )) جلوم ایستاده . خودم را تکاندم و ایستادم ... نه ... خواب نمی بینم خودش است . پرسیدم تو اینجا ... حرفم تمام نشده بود که گفت : خواب نمی بینی خودم هستم ، به تو پناه آورده ام ... می توانی زنگ بزنی تا بیایند مرا ببرند و دارم بزنند .

پرسیدم : آخر خانه خراب چرا من ؟ اصلا تو تاکنون کجا بوده ای ؟

گفت : منزل یکی از بستگانم مخفی شده بودم که ریختند مرا دستگیر کنند و من توانستم از راه پشت بام فرار کنم و اینجا نزد تو بیایم !

لحظاتی در فکر فرو رفتم و بعد بهش گفتم بسیار خوب شب اینجا بمان و صبح برو رد کارت !

خیلی محکم جواب داد .. خواب دیدی خیر باشه ، فردا کجا دارم برم .. شما باید مقدمات فرارم به خارج از ایران را مهیا کنی !

با حالتی تضرع مانند گفتم : دکتر جان بیا و مقداری پول از من بگیر و از اینجا برو .

دوباره خیلی محکم و بدون خش گفت : من دارم به زبان فارسی حرف می زنم و همانکه گفتم ..... ضمنا کاری ندارد تلفن کن تا بیایند مرا ببرند ! اینطوری خیلی راحت از دستم خلاص می شوی و خودم هم از این بدو بدوها راحت می شوم .

دیگر افتاده بودم به التماس که همه ی مخارج سفرت را قبول می کنم فقط از اینجا برو ...

گفت بهتر است خودم به کمیته زنگ بزنم و دیگر برای شما هم مزاحمتی ایجاد نشود و رفت طرف تلفن و من به سختی مانع شدم !

القصه تا عصر هر چه با او کلنجار رفتم ، از جایش تکان نخورد و نرفت که نرفت و اجبارا غروب با دکتر به خانه آمدیم ، و تا زمانی که در خانه ام بود و نفرستاده بودمش خارج ، جورابم را از پایم بیرون نیاوردم چرا که شلاق های دکتر باعث شده بود پاهایم گوشت اضافه بیاورند ، نکند ببیند و شرمنده شود . و او هم آن ده روزی که میهمان خانه ام بود هرگز به سبیل هایم نگاه نکرد چون دانه دانه ی آن را در کمیته کنده بود !

حقا که آدمیزاد موجود غریبی ست ! یکی قیصریه را با تمام متعلقاتش به یک نگاه می بخشد آن دیگری به خاطر دستمالی قیصریه را آتش می زند .

آقایان هوشنگ عیس بیگلو و اصغر ایزدی ! هر دو زندانی سیاسی و احتمالا هر دو از هواداران گروه های چپ . و حالا این جوهر یگانه به دو گونه تجلی یافته است که این درخت یک ریشه به دو گونه بار داده است ....

هر دو زندانی سیاسی ، واحدی دو شقه شده و در کشمکشی کشنده هر یک به غایت قطب خویش رخت کشیده ، مرز نیک و بد آشکار می شود و این است اگر آدمی زشت می نماید و اگر آدمی جمیل .

عجبا آدمیزاد ...براستی آیا آقای اصغر ایزدی زنده است و نفس می کشد یا گمان دارد که زنده است چون نفس می کشد ؟

نمی دانم انگیزه اینگونه بودن ها را باید در کجا جستجو کرد ؟

فردی به اسم حاجی فرج دباغ که خودش را دکتر سروش نام نهاده است همین دیروزها ، در انقلاب فرهنگی کذایی باعث کشتار صدها دانشجو شده ، و همین امروزها راست راست در خیابان میگردد و چشم در چشم آقای ایزدی ، گلشیفته ی زیبای مردمان فلات را ، فاحشه می داند و فاحشه فریاد میزند و ایشان او را به دادگاه نمی کشاند !

آقای اصغر ایزدی شما دنبال آدمکش نمی گردی ! حتی سیرمانی ولع پایان ناپذیر انتقام هم نمی تواند پاسخگوی این دوگانگی باشد .

به راستی میان مردانی چون اصغر ایزدی و پرویز ثابتی در پایه و ریشه به جز شکنجه ، چه خصومتی بوده و می توانسته است باشد ؟ انگیزه این رفتار را در کجا باید جستجو کرد ؟ اینکه آقای اصغر ایزدی رو در روی نظامی ایستاده بوده است که آقای ثابتی شانه به شانه ی آن ، خود کافی ست تا دو کس به هم نشانه روند ؟ به باور من پاسخ منفی ست .....

پس بهانه ی این کردار ناپسند کدام است ؟ کسی می داند ؟



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy