Thursday, Mar 2, 2023

صفحه نخست » و امشب قصه ی شاهزاده ای رو واستون تعریف می کنم که با به دنیا اومدن اش مردم کشور رویاها را به اوج شادی رسوند...؛ ف. م. سخن

fms.jpgپادشاه و ملکه، صاحب پسری شدند که تولدش مردم کشور رویاها رو غرق شادی کرد. نه از این شادی های دروغی که بعضی حکومت ها واسه این که خودشون رو محبوب مردم کشورشون نشون بدن، با کلک و پدر سوختگی، با جشن های الکی و آتیش بازی های الکی راه میندازن که نه خودشون اون شادی ها رو باور دارن نه مردم.

شادی تولد شاهزاده کشور رویاها واقعی بود.

ملکه این پسر رو به جای این که توو بیمارستان مدرن و شیکی توو یه کشور غربی به دنیا بیاره، در فقیر نشین ترین قسمت پایتخت، توی یه بیمارستان معمولی به دنیا آورد و مردم چه کارها که از خوشحالی نکردن.

وقتی ملکه و شاهزاده از بیمارستان مرخص شدن، مردم ماشین اونا رو روی دست می بردن از شدت خوشحالی.

بالاخره کشورشون صاحب ولیعهدی شده بود که می تونست در آینده جای پادشاه بشینه و کشور رویاها رو اداره کنه.

پادشاه و ملکه هم برای تربیت ولیعهد، واسه این که بتونه پادشاه قابلی در آینده باشه، و کشور و مردم کشور رو به سعادت و خوشبختی برسونه سنگ تموم گذاشتن. بهترین معلم ها رو براش گرفتن. زبون های مختلف بهش یاد دادن. فن های مختلف با بهترین معلم ها بهش یاد دادن. آداب معاشرت با روسای دیگر کشورهای دنیا رو بهش یاد دادن.

همه ی این ها بود، اما شاهزاده در واقعیت توی یک قفس طلایی بود. همه چیز داشت و همه چیز رو توو ابعاد کوچیک و بسته براش درست کرده بودن. مدرسه ای با بچه های دست چین شده. رفت و آمدهایی تووی یه محیط محدود و مرزبندی شده.

جور دیگه هم نمی تونست باشه. دیوهای پارچه به سر و دیوچه های سبیل کلفت، که از خانواده ی پادشاه نفرت داشتن، منتظر فرصتی بودن تا به این خانواده آسیب بزنن. به خود پادشاه چند بار حمله کردن. برای آسیب زدن به خانواده پادشاه توطئه ها کردن.

نتیجه ی این توطئه ها یکی این بود که دستگاهی سختگیر که می خواست از همه چیز مردم سر در بیاره که بتونه توطئه ها رو پیش از این که عملی بشن کشف کنه درست بشه برای پیدا کردن دیوها و خنثی کردن توطئه هاشون، یکی دیگه هم این بود که شاهزاده کشور رویاها نمی تونست مثل بچه های عادی توی جامعه ی واقعی باشه. اتوبوس سوار شه. تاکسی سوار شه. با مردم عادی ارتباط عادی داشته باشه. خوبی هاشون رو ببینه. بدی هاشون رو ببینه. ببینه بچه های دیگه ای هستن که اگه امکانات داشته باشن می تونن مثل خودش هزار کار خوب انجام بدن.

...و بچه ها! کسی که تووی کشورش اتوبوس سوار نشده باشه، وسط دو تا آدم دیگه توو تاکسی ساندویچ نشده باشه، حرف مردم عادی و وضع زندگی شون رو توو کافه رستوران ها و قهوه خونه ها و خیابون ها و پیاده روها ندیده باشه، قاچاقی، توو سینما سیگار نکشیده باشه، از دست پدر مادرش در نرفته باشه و قایمکی با دوست دخترش دیسکو نرفته باشه و دور از چشم پدر مادر عرقخوری نکرده باشه، هر قدر هم در مورد این چیز ها شنیده باشه، باز نمی تونه بفهمه که این ها به شکل واقعی یعنی چی!

مثل این که الان من و شما که توو ایرون هستیم، از روی فیلم های خارجی، از روی چیزهایی که از خارج می شنفیم، حتی الان که اینترنت هست، از طریق فیلم های یوتیوب و عکس ها و نوشته های مستقیم خود خارجی ها، بفهمیم که خارج یعنی چی!

تصوری که ما از این دیده ها و شنیده ها داریم زمین تا آسمون با «واقعیت» خارج،،، مشکلات اش، دردسرهاش، ناملایمات اش، سختی ها و گرفتاری هاش، فرق داره. با واقعیت و خوب و بدهاش، هزار هزار فرسخ فاصله داره.

و شاهزاده ی کشور رویاها، درست زمانی که به سنی رسیده بود که باید با واقعیت های جامعه ی رویاها برخورد کنه، دیوهای پارچه به سر و بچه دیوهای سبیل کلفت، مردمی رو که یه زمانی ماشین شاهزاده ی تازه به دنیا اومده رو سر دست توو خیابونا می بردن، تحریک کردن و کاسه کوزه ی تمام گرفتاری ها و فقرها و کمبودها رو روو سر پادشاه و خانواده اش شکوندن، و مردم علیه خانواده ی پادشاه انقلاب کردن و پادشاه و خانواده اش مجبور شدن کشوری رو که اون قدر دوست اش داشتن و اون قدر برای پیشرفت اش تلاش کرده بودن ترک کنن و آواره ی این ور و اون ور دنیا بشن.

این رو تا یادم نرفته بگم که مردمی که کاسه کوزه ها رو روو سر پادشاه شکستن، درست که نگاه بکنیم مقصر اصلی خودشون بودن و دیوهای مختلفی که یه لحظه آرامش و امنیت واسه ی این کشور باقی نمیذاشتن.

و شاهزاده داشت توو خارج از ایران رشته ی سخت و دشوار پرواز با جنگنده رو دنبال می کرد که مردم انقلاب کردن و حکومت رو از پادشاه گرفتن، دو دستی دادن به دیوهای پارچه به سر که دیوهای سبیل کلفت هم اون ها رو پشتیبانی می کردن....

ادامه دارد...



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy