مایه بسا اندوه است و بایسته پوزش است که ناشناسی، درپیامکی، جناب محمود دلخواسته گرامی را دشنام داده و تهدید جانی کرده و دل ایشان را آزرده (نک. مقاله ایشان: وقتی سلطنت طلبها من را به ترور تهدید میکنند). اما نمیدانم آیا خود آقای دلخواسته هرگز از کسی پوزش خواسته یا اندکی شک کرده که مبادا مبادا خودفریبیهای مذهبی او یا استادش، به چهل سال کشتار هزاران بیگناه انجامیده باشد؟
پاسخ چیست؟
در این جُستار، نگارنده، که نه وابسته به هیچ گروهیست و نه دلبستۀ هیچ جاهی، میکوشد آیین راستی و انصاف را فروننهد، چرا که گفتهاند بهترین (یا بخوان بدترین) نوع فریبکاری، همانا درآمیختنِ دل خواستۀ دوشاب و دوغ، یا راستی و دروغ است، از آندست که در نوشته برخی استادانی دیده میشود که گویا دومعیارهاند (یعنی معیاری برای خود و گروه خود دارند و معیاری دگرگونه برای دیگران).
هر اندیشهورز یا روشنفکری، بیشک، از خشونتورزی و تهدید و دشنام رویگردان است. همانگونه که عقل سلیم و خردورزی ما بر ضد تفرقهافکنیها و مخالف هر گونه شعار بیمارگونهای ست که نیروهای اپوزیسیون (ضد فاشیسم آخوندی) را به جان هم میاندازد. پس، هرگونه شعار، گفتار و نوشتار پرخاشگرانه علیه گروهی از اپوزیسیون ضد آخوندی، نه تنها نکوهش پذیر است بلکه به دلیل همراستایی و همصداییاش با دسیسههای ارتش سایبری و نفوذیهای رژیم، بسیار چندش آور است. زیرا با دشنام به همسنگران ضدرژیم، خواه ناخواه، به آسیاب آخوندکان حاکم و پیشوای فرومایهشان خونی تازه میریزیم. اما اینگونه هتاکیها و الوات بازی را نباید با استدلال و گفتگو و یا انتقاد اشتباه گرفت. و این نکتهای ست بسیار مهم. هر چند تفکیک ایندو (انتقاد و پرخاش) گاه، مانند پانهادن بر لبه تیغ، دشوار باشد. و درست بر سر همین بزن گاه است که راه ما از تاریخنگاریهای آشفتهای جدا میشود که آشکارا در پی دگرگون سازی واقعیات و دروغ پردازی و اتهاماند.
بسا که جناب دلخواسته، به درستی، به همه چپاللهیها، شاهاللهیها و حزباللهیها ایراد گرفتهاند که خشونتگرا و بیمنطق و مکتبزده بودهاند بی آنکه اما توجه کنند که خود، پس از سالها تجربه، در بند مکتبی فروماندهاند که تاریخ آن، همواره به خون و خشونت درآلوده بوده (به گواه متون صدر اسلام و بازتابهای خشن و خرافیی امروزینش). و طرفه اینکه، ایشان، در بسا جستارهای خود، بارها در دفاع از همین مکتب، به مخالفان خود توپیدهاند و دانسته یا ندانسته به دام گروههای تفرقه افکن افتادهاند و مایه شادی رژیم حاکم شدهاند.
بیهوده نیست، پس، که گرفتار در همان افکار گذشته خود جناب دلخواسته در آخرین نوشتارش، همآواز با بسا ناآشنایان با تاریخ ایران، آشکارا از رضاشاه بد گفته (بدون آنکه، همتراز با پژوهشگران بزرگی مانند دکتر آجودانی، و یا دست کم همآواز با زیباکلام، رضاشاه را فرزند انقلاب مشروطیت بداند که بهجا آورندۀ دوتا از سه آرمان بزرگ مشروطهخواهان بوده یعنی: نوگرایی و برپایی دولتی ایرانساز). این داوری پرخاشگرانه و سختگیرانه را بسنجید با ستایش مریدانه ایشان از مراد سیاسیشان، شادروان ابوالحسن بنیصدر. در این گرایۀ یکسونگرانه، مرید متوجه خطاهای مراد خود نیست که بار بزرگتری از گناه سیاسی بر دوش دارد.
بی پروا از حافظه تاریخی، جناب آقای دلخواسته، مدعیست که حکومت خمینی آغازگر آزادی بوده! بدینسان، ایشان درست مانند دیگر مکتبیها، ته مانده آزادیهای زمان بختیار را به پای رژیم آخوندی مینویسند! هرچند، نه تنها آن آزادی های سیاسی دیرهنگام، بلکه همان «فضای باز سیاسی» (پدید آمده به توصیه کارتر)، همراه با آزادیهای اجتماعی دیرباز از زمان شاه، همگی در چنگال خمینی، پیشوای فاشیسم مذهبی، و کارگزاران مشروعه، له و لورده شد. اما آقای دلخواسته به آن ادعای وهمناک نیاز دارد تا همراهی شادروان بنی صدر با خمینی توجیه شود. در این تحریف تاریخی، نخستین چرخشگاه سفسطه آنست که، بر عکس همه شواهد و تعاریف و تجربیات تاریخی، با تعبیری دل خواسته، رژیم دوران شاه، رژیمی فاشیستی خوانده شود. بدینسان، سرآغاز حکومت خمینی، نه همچون ترکنازی مشروعه خواهان و چماقدران پیرهن قهوهای، بلکه همچون حکومتی آرمانی نمایانده میشود که، در سال ۱۳۵۷، به استبدادی فاشیستی پایان داده!! و اگر خلافی هم در کار بوده، همه گویا با خلف وعدهها و خدعههای خمینی و سرانجام، با کودتا علیه رئیس جمهور بنی صدر آغاز شده. اما هر کس سیر حوادث را دنبال کرده باشد میداند که شریعت واپسگرایی که به فاشیسم اسلامی انجامید بسیاری پیشتر، در زمان مشروعه طلبی شیخ فضل الله نوری (پیش از ۱۲۸۸)، نیز بلافاصله پس از برکناری رضاشاه (پس از شهریور ۱۳۲۰) در ایران رخنمون شده تا رسیده به قیام ارتجاعی خمینی در ۱۳۴۲ بر علیه آزادی زنان و اصلاحات ارضی و... سرانجام همچون هیولایی از جنون عوامانه، از پس از بهمن ۱۳۵۷، چنگ و دندان خونین خود را به همه نشان داده. زان پس، علائم این فاشیسم را فقط با کوردلی میشود منکر شد، چرا که حتی پیش از گزینش بنی صدر به ریاست جمهوری هم، اصل ولایت فقیه، لایحه قرون وسطایی قصاص، و همه اگرمگرهای مشروعه خواهان در قانون کشور چپانده شده بود. پس، پیشاپیش، بنیادهای قدرت مطلقه پیشوای فاشیسم استوار شده بود، و یکایک نهادهای فاشیستی پیشواپرست (کمیتههای سرکوب، سپاه اس اس آخوندی...) با شعارهای معمول فاشیستها (ضدچپ، ضد لیبرالیسم) و نابخردی توده گرای ویژه فاشیسم فراگیر شده بود. و از آن روز تا امروز، دوالپای فاشیسم اسلامی بر گردۀ کشور سوار است تا، نسل اندر نسل، بهترین گلهای سرسبد ایران را پر پر کند...
در اینجا، البته، جناب دلخواسته، میپندارد میشود به گونهای دلخواسته، معنای دقیق کلمه فاشیسم را مصادره کرد تا بشود از آن، به سود سفسطه سیاسی بهره گرفت...
نیک که بنگریم، برخلاف این ادعای دلخواسته، این فقط چپهای استالینی نبودند که از تشخیص ظهور فاشیسم اسلامی غافل بودند و پشت سر شیخفضلاللههای جدید سینه میزدند، بلکه بنیصدر هم که خود را آزادیخواه و دموکرات مینمود، از پاریس تا تهران، در همین کژراهه، خود و دیگران را به فریب افکنده بود. بدون دریافت همین نکته کلیدی که، در قهقرای ۵۷، جامعه ما از استبدادی سکولار به سوی فاشیسمی مذهبی سقوط کرد، هر رهیافتی به نتایج غلط میانجامد. و به دلیل انکار همین واقعیت تلخ است که بسیاری از قربانیان رژیم، هرگز ندانستند و یا نمیخواهند بپذیرند که آنچه در سال ۱۳۵۷ رخ داد (جایگزینی بختیار با خمینی) حتی بدتر از رفتن از استبدادی شاهانه به سوی فاشیسم بود، زیرا حتی در طیف فاشیسم هم فاشیسم مذهبی، بدترین نوع، و در طیف فاشیسمهای مذهبی هم، فاشیسم اسلامی از واپسگراترین و بدترین نمونه هاست.
رابطه خودکامگی یک پادشاه و یک پیشوای فاشیست همانند رابطه گرد و گردوست. هر فاشیسمی استبدادی ست اما هر استبدادی فاشیسم نیست. در واقع، اگر جنبشی اجتماعی، یک شاه خودکامه را با یک مستبد فاشیسم تاخت بزند، نمیتوان آنرا انقلابی پیشگام و آزادی خواهانه نامید؛ بلکه، این همانند سرنگون کردن بورژوازی به سود بردهداریست ــــ یا به زبان سادۀ ایرانیان، این قهقرای واپسگرا، همچون افتادن از چاله است به چاه (البته چاه لشاب). درست به دلیل ندیدنِ همین واقعیت هراسناک است که بنیصدرِ آرمانگرا، همانند علی شریعتی و جلال آل احمد، راهگشای آخوند مکار و بیرحم و مرتجعی میشوند به نام خمینی که بسی پیش از قهقرای ۵۷، لبادۀ پیشوایی فاشیسم اسلامی را به دوش میکشیده.
... اینها، اما اتهام یا جعل دل خواستۀ تاریخ نیست. آنروزها، همان هنگام که خمینی در پاریس نقش امام آزادۀ شیعیان را ایفا میکرد، توجیه مرحوم بنیصدر در سخنرانیهای خارج از کشورش این بود که خمینی، دیگر آن خمینی مرتجع سال چهل نیست که دکتر مصدق هم قیام او را ارتجاعی خوانده بود (دلیل نفرت بعدی خمینی از مصدق). استدلال بنی صدر در سخنرانیاش برای دانشجویان خارج این بود که این آخوند پیر، دیگر دم از ولایت فقیه نمیزند، بلکه زیر درخت سیب نوقل لو شاتو، شانزده-بیستتا ماده از اصول دموکراسی و حقوق بشر را همراه با پیشنویس یک قانون اساسیی بسیار پیشرفته پذیرفته و امضا فرموده. سپس، هنگامیکه اعتراض دانشجویانی برمیخاست که چه خواهد شد اگر خمینی دروغ گفته باشد؟ بنیصدر خوشباوارانه اعلام میکرد: مجتهدی که دروغ بگوید از درجه اجتهادساقط میشود! (به عکس، میدانیم که: بنا به شرعیات آخوندی: دروغ گفتن در راه اسلام، ثواب و پاداش اللهی دارد!! همچنانکه خدعه و تقیه هم از آیات الهی ست زیرا بنا به قرآن، خود الله هم مکار است! تعریف اسلام هم بنا به خمینی ساده است: «اسلام یعنی آخوند»!)...
نادیدن فاجعۀ در حال وقوع، توسط جناب بنیصدر، تا بدانجا پیش رفته بود که آن مرحوم، حتی هشدارهای همسر عزیز خود (مترجم ولایت فقیه به فرانسوی) در پاریس را هم نادیده گرفت که نباید به این پیرمرد مکار (خمینی) اطمینان کرد....
تا شد آنچه نباید...
اینک شاید آقای دلخواسته در دفاع از استاد عزیز خود و انقلاب اسلامی بفرمایند انسان جائز الخطاست. دریغا اما که این اشتباه سیاسی، آنهم اشتباهی چنین گرانسنگ، همسنگ و همتراز با اشتباهات فردی ما نیست که دودش به چشم خودمان و یا نزدیکان فرو میرود. نه. این که یک سیاستمدار، پیشوای فاشیسم را با یک آزادیخواه یا رهبر کبیر انقلابی پیشگام اشتباه بگیرد، به زودی تبدیل به دودی تاریک و فراگیری میشود که ملتی را کور میکند و کشوری را در هم مینوردد تا سرانجام منطقهای بزرگ را به قعر دوزخی بکشاند که چندین و چند میلیون بیگناه در آن خواهند سوخت. بیهوده نیست پس، که جناب دلخواسته همانند بسیاری دیگر باید منکر چنین واقعیتی شود، وگرنه باید عذر تقصیر به جا آورد. زیرا، آن حمام خون تاریخی کجا و آن پیامک تهدید آمیز از سوی یک ابله کجا. با چنین پذیرشی، دیگر نمیشود از «انقلاب شکوهمند اسلامی» و «پیروزی گل بر گلوله» دم زد. زیرا آنچه خوابدیدگانِ سیاسی ما، در خوشخیالیهای خود، ابرِ رحمت و آزادی میپنداشتند، نبود مگر دودی تباه و زهرآگین که تنورهکشان سر برآورده بود، تا بر گذرگاه تاریخیی خود خون و خرافه و خفقان ببارد...
... در این میان، نازیدن به چند بحث آزاد تلویزیونی، همانند کاریکاتوری ست از واقعیتی بس تباه و سهمناک... اما آیا این رخدادها پیشگویی پذیر نبود؟ صد البته. ــ فقط چشمی بینا میخواست و اندکی دانشِ سیاسی. زیرا حمله به تظاهرات و تهدید بانوان بیحجاب (به نام نامیی «آغا») از همان بهار و تابستان ۵۷، توسط نخستین هستههای فاشیستی (الوات مزدور بازار و گروههای حزباللهی) آغاز شده بود؛ یعنی ماهها پیش از ورود پیشوای مشروعه خواهان... وانگهی، کافی بود کسی شرح جنایات شیخ فضل الله نوری و یا کتاب ولایت فقیه و رسالههای گنده-آخوندهای قم را خوانده باشد...
فاشیسم، فحش نیست، بلکه چارچوبی تعریف شده دارد. گیریم جناب دلخواسته، چنان که دلخواستهاش باشد، مفاهیم دقیق را هم در کنار تاریخ تحریف میکند تا مرز میان یک استبداد عادی و فاشیسم را گلآلوده کند....
بنی صدر بیشک در رویکارآمدن خمینی سهم داشت. اگر امروز ستایشی از او شود شایسته تر آنست این بزرگداشت محدود شود به ایستادگیهای بعدیاش در برابر خمینی؛ و نه به ایمانش به انقلاب اسلامی و آرمانهای پادرهوایی که شریعتی و آل احمد هم از آن دم میزدند و نتیجهاش را همگان دیدهاند. آن ارمانها، همه پس چینهای تباهِ درختی ست اهریمنی که مشروعه خواهان کاشته بودند. درست به همانگونه که کتاب «تهافت الفلاسفه» ابوحامد غزالی (۴۳۶ تا ۴۹۰ خورشیدی) همه فراوردههای علم و فلسفهای را که برمکیان فراهم اورده بودند بر باد داد، و کشورهای اسلام زده را به خاک سیاه نشاند. برعکس، در تاریخ ما، انقلاب مشروطه میوههای خوشگوار نوزایی خود را پیشکش آزادگان و اندیشه ورزان و دانشوران و هنرمندان آینده کرد. فرزندان آن انقلاب، از آزادی خواه تا مستبد، از نوگرا تا سیاستمدار کهنه کار، همه کمابیش به شیوه خود، جویای تجدد و پیشرفت ایران و ایرانی بودند. در این میان، رضاشاه، دکتر مصدق، شاه هم، با همه کاست و فزودشان و تخالفهایشان، ایراندوستانی بودند که انکارشان، تهی کردن تاریخ معاصر ما از بزرگان ایران ست. همانگونه که در فرایند بزرگ تاریخ ایران، باید ارج گذاشت به همه آن کسانی که در راه آزادی و نوآوری و پیشرفت و آبادانی ایران جانفشانی کردهاند. در برابر اینها، بودهاند کسانی که هنور خرقهشان آلوده به مشروعه خواهی بوده. آنکه ندانسته درآلودۀ این مذهب زدگی باشد، اگر مارکسیست است، مارکس و لنین را همچون پیامبر و امام میپندارد، اگر شاه پرست است، او را همچون خدایگان یا سایه خدا میبیند، اگر جاهل است عکس خمینی و قابیل را در ماه میبیند، و اگر اصلاح طلب مذهبی است هرگز روشنگری و نوزایی و انسانگرایی را بر نمیتابد، چه برسد به اینکه خرافات مذهی یا کتاب مقدس خود را منکر شود؛ پس نهایت انتقادش از فردی دیگر فروکاسته میشود به اینکه چرا او به جای رفتن به کنیسه، یا آتشکده، یا معبد بهائیان به مسجد نرفته! اما چنین آدمی اگر مسیحی باشد دلش آرام میگیرد که دیوار ندبه، اگر هم بازمانده کاخهای من در آوردی سلیمان و افسانههای جن و پری یهودیان نباشد، گذرگاه مسیح در اورشلیم بوده، و اگر مسلمان باشد و بداند اینها همه برساخته افسانه پردازان کهن است، باز دلخوش است که همین دیوار، جایگاه عروج پیامبر عرب به عرش اعلاست سوار بر اسب بالدار (براق)!! چنین آدمی، آماده است که از رخداد ۵۷ هم افسانه هایی به همین بی پایگی سر هم کند...
روزگاری، هیتلر گفته بود: مذهب ما فاشیسم است. امروزه اما میدانیم که هرمذهب تعصب آمیزی، با سرشت نابخردانۀ خود، زمینی بارور برای روییدن افیون فاشیستی فراهم میآورد، خواه این مذهب مسیحی باشد، خواه یهودی، یا اسلام و یا هندوئیسم و زردشتیگری! همین اندازه کافیست سازمانهای آخوندی و توده گرای این مذاهب، دستشان به اریکه قدرت سیاسی برسد.
زیانِ کـَسان، از پیِ سودِ خویش، // بجویند و دین، اندر آرَند پیش!
هنگامی که انسانی، دین (وجدان شخصی) و نیازهای فلسفی خود را با مذهب برساخته آدمیان اشتباه میگیرد و خدای فرا کیهانی یا خدای دین و فلاسفه را با خدای خرافی این مذاهب سنتی تاخت میزند و به شریعتهای خاک-زادِ آدمیان، همچون فرمانهای آسمانی گردن مینهد، دیگر جای شگفتی نیست اگر با چشم پوشی بر سالها نکبت و فلاکت هولناک در کشورهای اسلامی (از خمینیسم گرفته تا طالبان و داعش) هنوز بنیادهای فاشیسم مذهبی را نشناسد و همچنان، خودفریبانه، از اسلامی آرمانی دم بزند. چنین ایستاری نشان آنست که او هرگز نه تاریخ هراسناک صدر اسلام را خوانده، نه چشم تاریخ نگر دارد و نه دست کم، مانند حاج فرجالله دباغ (دکتر عبدالکریم سروش) دلیلی برای توجیه آیات خشن و اشتباهات خرافیی قرآن یافته تا شاید خردگرایی خود را خرکند.
چنین بزرگوارانی، شاید جوالدوزی حوالۀ چشم دیگر مذاهب و یا دشمنان بی منطق و خشونتورز خود کنند، اما دریغ از آنکه سوزنی هم به طبع نازکتر از گل خود بزنند!!
و این یعنی دو معیاره بودن و تحریف تاریخ به سود خود، و تبدیل شدن به همه آنچه آماج انتقاد خودِ آنهاست...
*****
با آرزوی پیروزی جنبش ژینایی/مهسایی (زن، زندگی، آزادی) و دریافتن این نکته بسیار ساده که «هدف، اصل نظام است» و نه دامن زدن به توطئه رژیم برای تفرقه افکنی. و با امید آنکه در این ستیز همگانی بر ضد فاشیسم سفاک و خونخوار اسلامی، هرکس درفش خود را برافرازد و در پی برافکندن پرچم دیگران نباشد!
هم پیاز را خورد و هم چوب را! تقی روزبه
اگر دوباره باز گردم! امیر کراب