Tuesday, May 23, 2023

صفحه نخست » کُشتار و غارت به نام خدا‌، م. سحر

M_Sahar_2.jpgشعری که می‌خوانید بخش کوچکی از یک منظومۀ بلند (در دست تدوین) است به نام آدم و حوا و همچنان که ملاحظه خواهید کرد سخنی ست مناسب احوال زمانۀ ما.

من این ابیات را در روز یکشنبۀ گذشته (۲۱ ماه می‌۲۰۲۳) در برابر هموطنانی که برای اعتراض به قتل‌های مکرر و جنایتکارانه حکومت اسلامی و نیز برای دفاع از مبارزات دلیرانه زنان و جوانان ایران درمیدان تروکادرو (مقابل برج ایفل پاریس) گرد آمده بودند، خوانده‌ام و از آنجا که تعدادی از شرکت کنندگان متن آنرا درخواست می‌کردند، انتشار آنرا در اینجا بی مناسبت نمی‌بینم!



آمرِ نهب و مرگ و کشتارند
وین جواز از جنابِ رَب دارندم
گرچه از چشمِ خلق پنهان ست
تیغِ او در کفِ فقیهان ست
هرگز او را ندیده است کسی
نه بر او بوده هیچ دسترسی
تا بپرسند رمزِ این کشتار
چیست کاین گونه می‌شود تکرار؟
چیست این لشکر جماد و جنون
که به خونخواهیِ تو ریزد خون؟
ازچه نام تو را بهانه کنند
که چنین سیلِ خون روانه کنند؟
راستی را که دستِ توست این دست
که از آن هیچ جانِ پاک، نَرَست؟
این تویی کاین چنین دهی فرمان
که زجان‌ها تهی کنند جهان؟
قصه کوتاه، پرسشی زینسان
هرگز از آستان رَب نتوان
زان که این آستان به غیب در است
اهلِ عالم زغیب بی خبرست
احدی نیست هم نفَس باوی
ننشسته ست هیچ کس با وی
شرع او را به خون فرا خوانده ست
تابسازد ازو حقیری پَست!
برُباید صفای نیّت ازو
تا کند سلبِ آدمیّت ازو
زین سبب رحمتی به دینْشان نیست
دستِ پاکی در آستینْشان نیست
ژرفتر گر نظاره گر باشی
نیک ازین قصّه باخبر باشی
جنایت شرعی و گریز از کیفر
ضربتِ تیغ اگر شوَد مشروع
منعِ خنجرکشان بوَد ممنوع
گر اسیدی ز دستِ مؤمن ریخت
چهره‌ای را به ضرب و جرح آمیخت؛
چون به «معروف» اَمر کرده شده ست
دستِ ریزنده را نباید بست
زانکه این ننگ در رهِ دین کرد
بایدش با مدال تزئین کرد
برسریر فلک نشاندن او
از شهیدانِ زنده خواندنِ او
واجب شرعی است، و می‌باید
نوع او در جهان بیفزاید
زانکه بازوی اوست بازوی دین
زین سبب در لسانِ شرعِ مُبین؛
جُنحه‌ی او جهاد شد نامش
«نهیِ از منکر» است اقدامش
که بوَد رمزِ رستگاری او
رسمِ «آتش به اختیار»‌ی او
کافری گر به تیر، خسته بوَد
درِ دیوانِ عدل، بسته بوَد
تیرِ مؤمن اگر دلی را خَست
به تولّای رَب گذشت از شست
قاتل ار کُشت با عنایت خاص
عرشیان را بر اوست حمد و سپاس
نام جنگ و جدال اوست جهاد
ربّ از او راضی است و روحش شاد
جان اگر باخت دست بر جام است
نام نیکش «شهیدِ گُمنام» است
اسم او زینتِ خیابانها ست
که عَلمدارِ زنده یادان هاست
زان که مقتولِ کفر شد به جدال
در بهشت است عشرتش به کمال
جام در دست، حوری‌اش به بغل
جرعه نوشد ز جوی شیر و عسل
حور و غلمانِ خوب و خوش بر و رو
درِ جنّت گشوده‌اند بر او
منتظر تا به تحتهِ الَانهار
شود از عیش و نوش برخوردار
در صفِ یرزقونِ عِند الرّب
عشق بازی کند به لفظِ عرب
فارغ از دوزخ و عذاب ُالنّار
شود از کافِ حور برخوردار
کیفِ کافی زکافِ حور بَرَد
تا ابد زیرِ دامنش بچَرَد
زیر طوبا و سدره حال کند
سینهٔ حور دستمال کند
باشراب طهور در جامش
لذّت اُفتد به هفت اندامش
مرگ بر من، اگر خِلاف بوَد
کاین جهاد از برای کاف بوَد
کافِ حوریّ هیفده متری
آبِ کوثر بریز در کِتری
چایِ باغِ بهشت را دَم کن
مایهٔ عیش را فراهم کن
تخته‌ای روی حوضِ کوثر نه
خوش بر آن تخته، منقلی برنه
تا بگیریم باعنایتِ حور
بستِ سُکرآوری ز دستِ بلور
جامِ خود را زنیم برجامش
لامِ خود را نهیم بر لامش
که مجاهد گذشته است از پُل
می‌رسد شاد و ترگُل و وَرگُل
هست تکمیل، نامهٔ عَمَلَش
حور جوید که تا کند بَغَلَش
حوریِ خوش بَغَل سلام سلام
جوی شیر وعسل سلام سلام
شاخِ طوبا، بیار نوبرِ من
میوه‌ات را بریز بر سرِمن
سر و سامان دِه عیش و نوشِ مرا
که عطش بُرده تاب و توش مرا
سِدره جان سایبانِ جانم باش
شاهدِ عیشِ بی کرانم باش
زیرِ بار و برَت مرا جا دِه
دست در دستِ حور، مأوا دِه
واگذار آن که بازوی غلمان
دهدم مالشی به سینه و ران
که ز راهی دراز آمده‌ام
با هزاران نیاز آمده‌ام
«روضه ماء و نهرها سلسال»
زده‌ام بهرِ دیدنت پرو بال
«دوحه سجع و طیرها موزون»
زاشتیاقت رسیده‌ام به جنو‌ن
آی تجری به تحته الانهار
داشتم حسرتت به دل بسیار
‌ای گوارا ترین شرابِ طهور
بهر نوشیدن تو از ره دور
در بغل با دو جُفت حور و پری
آمدم تا جلا دهم جگری
از همان خمره‌های پا در گِل
بچشانم که بی تو خون شد دل
واگذارم که مستِ مست شوم
غافل از آنچه بود و هست شوم
که فراقم به سر رسید امروز
فرصتِ عیش در رسید امروز
لطفِ رب، روزِ دلگشا آورد
وعدهٔ داده را به جا آورد!
مؤمن اینگونه مستِ اوهام است
وعده‌ها دانه است و در دام است
سالها در هوای حور و پری
کرده جنگ و جدال با دگری
منکران را به خون ادب کرده ست
قتل کرده ست و بهرِ رَب کرده
تا به دیگر سرا بگیرد جام
ازکفِ حوریِ بلور اندام
جهل ازینگونه کارساز شود
سایه‌اش بر زمین دراز شود
لذت از قتل و مستی از اوهام
جهل را اینچنین بوَد فرجام
آلتِ دستِ خیلِ شیادان
باغِ اوهامِ اوست آبادان
از جنوب و شمال وز چپ و راست
وَهم، پوششگر بلاهت هاست
وَهم با خوابِ مرگ هم سفرست
وعده در پیش و جهل پشتِ سرست
مستِ اوهام، مستِ نادانی ست
درخیالاتِ پوچ زندانی ست
گر به این درد او دوا نرسد
روز آزادی‌اش فرا نرسد
اینچنینند مردمِ نادان
مومِ تندیسِ دستِ شیادان
بگذرانند عُمر بر باطل
تا بمیرند جانی و قاتل
خوار ومحجور و خامفکر و صغار
مُجریِ امرِ مُفتیِ جرّار

(...) ادامه دارد

‌م. سحر
http://msahar.blogspot.com/



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy