سرزمین غریبی که در اوج استبداد وسرکوب! زنان ومردانی بیهراس در سال روز مرگ خمینی در خیابانها میرقصند.
اورا دیدم، با چشمبندی سیاه و دستی آویخته بر گردن. مستانه در میان جمع میرقصید. مردی که پای چوبه دار شادی برای مردم میخواست.
کودکی دهساله را دیدم که با رنگین کمانی از عشق، چشمانی زیبا «که پلنگان برای نوشیدن رویا به کنارش میآمدند.» نشسته بر قایق چوبی دست سازش بر فرازابرها میگردید. درجستجوی خدای رنگین کمانش بود تا بپرسد.
«بکدامین گناه کشته شدم؟»
دخترک زیبا ئی دیدم با خلخالهای طلائی بر پا، تاج گلی برسر که «حدیث» عشق میگفت با گلوله سربی نشسته برقلب. با مشتهای گره کرده شعار «زن، زندگی، آزادی» میداد.
دختری دیگرمحاصره شده دربین جانیان حکومتی. بیهراس با کیفی پر از سنگ آویخته بر گردن. در جنگ وگریزی مرگبار! مرگ دیکتاتور را فریاد میزد.
پسری دیدم زیبا تراز پیکرمرمرین داوود! با چشمانی خمار وعسلین ازمقابل پیکر تراش پیر «میکل آنژ» می گذشت. پیکرتراش پیرآه میکشید.
«خدایا فریبم دادی! او زیباتر ازپیا مبر تو داوود است! که مرا مجبور به تراشیدن پیکراو کردی.»
پسربه درد مینالد. دانه الماسی بر کنج چشمان عسلینش مینشیند. "جرم من همین زیبائی بود. زیستن در سرزمینی که زیبائی جرم است. خدا لکه سیاهی است بر پیشانی، انگشتر عقیقیست برانگشت، دشنه خونینیست بر دست جلاد. ناقص مردیست فریفته قدرت! فرمانروائیست خونریز.
ما ستایشگران زیبائی، ستایشگران زندگی، ستایش گران شادی قربانیان بیصدای این خدائیم. خدای تاریکی! ویرانی، غم واندوه.
دخترکی با موهای سبز، بنفش، سرخ با لباسی بلوچی دوخته شده از شادترین رنگها با دسته گلی بر دست که تازه از زندان رها شده در مقابل درب آهنی زندان فریاد مرگ دیکتاتور سرداده است.
مردی دیگرچون او رها شده از بند! با حلقه گلی بر گردن، سرو قامت، استوار! بیهراس سخن از فرو ریختن بنای ظلم وگذر از این کویر وحشت میکند. شاعری دلسوخته هم شهری وی بدرد میگوید.
"چو از این کویر وحشت بسلامتی گذشتی،
به شکوفههای باران برسانُسلام مارا. "
سرزمین غریبی است چون افسانههای هزار و یکشب. خفته در میان واقعیت ورویا. چونان دماوند سر بر فلک کشیده مغرورواستوار. گاه فرو افتاده، تن بر قضا داده! گاه طغیان کرده، با گدازههای آتش بر آمده از دل.
کوهی که از درون پیوسته در جوشش است. گدازه میزند، خاموش میگردد. در خود میرود! باز زبانه میکشد. گرمی وحیات میبخشد. سرزمینی با مردمانی رنج دیده اما مقام و استواربشیوه خود!
مردمانی که در طول تاریخ از ستم مهاجمان، فرمانرویان زخمها خورده، رنجها کشیده، اما طاقت آورده است. سرزمینی که زیبائی وتنوع خویش از تنوع وزیبائی اقوام گوناگون خود که هر یک خشتی بر آن نهادهاند میگیرد وبقای خود در وحدت وهمبستگی تاریخی خویش جستجو میکند.
ملتی که هر بار شگفتی میآفریند. شگفتی امروز ش زنانی هستند که در اوج سرکوب ووحشیگری رژیم حجاب از سربر گرفته بیپروااز مقابل چشمان وحشت زده منادیان نهی از منگر میگذرند.
یاسای چنگیزی را پائین میکشند! تصویر زیبای «مهسا» نقش شده بر حلهای اتنیده شده از جان را بر میافرازند.
در سال روز مرگ خمینی درد تازیانه و وحشت گلوله را بر جان میخرند! می رقصند! تا نگهبان «شادی» این موجود زیبای تازیانه خورده ودر محاق رفته توسط حافظان اسلام ناب محمدی باشند.
زنان ومردانی که گوش بر نیوش سردار سر بر دار خراسانی سپردهاند که از بالای دار پیام شادی به مردم میداد. شادی ورقصی که خبر از فرو ریختن دیوارهای قلعه کشیده شده توسط حاکمان متحجر قرون وسطا میدهد.
خبر ازبیدار شدن حسهای غریبی که «خدا نور لجهای» با رقص دلانگیز بر آمده از درون خویش، مهر زیبائی و قدرت رقص در آفرینش شادی را بر آن کوبید.
سرزمین غریبی است این سرزمین که گورستان خاورانش قلب خود میگشاید. جنازه درد کشیده عزیزی را با دستی بر آمده بر آسمان از دل خود بیرون میدهد. تا راز جنایتی هولنک را بر ملا سازد. راز کشتار هزاران زندانی مظلوم که با دستور مردی که هیچ حسی نه به این سرزمین ونه مردمان آن داشت درمدتی کمتر از یک ماه قربانی شوند. مردی که با نفرین ابدی یک ملت بر خاک خفته است.
سرزمین غریبی که پدری با عکسی از فرزند شب هنگام سر بر خاک پسر میگذارد، درد دل میکند. در دیگرسو پدری شرینی بر دست بر مزار پسر میرقصد.
مادری حجله عروسی بر مزار پسر بر پا میکند نقل میپاشد، ترانه میخواند. مادری هشتادساله گیسوان سفید خود از زیر حجاب سالیان بیرون میکشد، گیسو میبرد! چونان مادری بر جنازه هرکشته شده به جور حکومت اسلامی میگرید. عکس فرزند کشته شده بر دست گرفته در شهر میچرخد. دادخواهی میکند.
سرزمین جادوئی! غریبی است، این سرزمین.
سرزمینی که نامش ایران است ووطن ما.
سرزمینی جاوید که از بسیار صعب راه هابه سلامت عبور کرده است. این بار نیز ازاین شب تیره ترک خورده به نیزه خورشید هلهلهکنان عبور خواهد کرد. شادمانه بر ویرانههای قصر ساخته شده به جور خواهد رقصید.
رقصی چنین در میانه میدانم آرزوست.
ابوالفضل محققی
ظریف، کلابهاوس و «مرجعیت رسانه»، مصطفی قهرمانی
رژیم شکستخورده و رهبر تنهایش، امیر امیری