مانند گاندی، ماندلا و من عاشق بازجوي خود شوید
***
روزی که دوباره عاشق شدم!
احمد زيدآبادي - اعتماد
در 58 سالگي ناگهان عاشق شدم. آن هم عاشق چه كسي؟ واي خداي من، عاشق بازجويم! ثانيه و دقيقه و ساعت و روز و ماه عاشق شدنم را اصلا به ياد ندارم. راستش از خدا كه پنهان نيست از شما چه پنهان كه خودم هم از عاشق شدنم اطلاع نداشتم!
به گمانم نخستينبار يكي از دوستان سابقم بود كه مرا از عاشق شدنم مطلع كرد. هر چه هم انكار كردم سودي نبخشيد. او اصرار كرد و صد آيه و قسم خورد كه عاشق شدهام، اما خودم خبر ندارم!
اي بابا! آدم عاشق شود و خودش هم خبر نداشته باشد؟ چراكه نه؟ اين «چراكه نه» را دوستِ سابقم ميگويد و ترانه «دختر آباداني» سندي را هم شاهد و مثال ميآورد. لابد خودش اين نوع عشق را تجربه كرده كه اصرار دارد من هم به آن گرفتار شدهام! ولي ميگويد خودش هرگز به اين عشق دچار نشده چونكه اصلا زندان نرفته و بازداشت هم نشده است. ظاهرا در كتابهاي سوئدي خوانده كه برخي گروگانها، عاشق گروگانگير خود ميشوند تا احساس امنيتِ رواني كنند. حتي برخي اسيران اردوگاههاي كار اجباري هم اسير عشق زندانبانان خود ميشوند.
به نظرتان همينها كافي نيست تا دوستِ سابقم به عاشق شدن من پي برده باشد؟ ميپرسم حالا چرا از بين آن همه زنداني سياسي پس از انقلاب و به خصوص سال 88 فقط من بايد عاشق بازجويم شده باشم؟ آن هم مني كه با بازجويم در مدت بازداشت، همواره در جنگ بودم. به بهاي رسيدن به مرز جنون و مرگ، تسليم خواستهاش براي اعتراف به ارتكاب جرم و حضور در تلويزيون نشدم بهطوري كه تلاش كرد تا حداكثر مجازاتِ زندان و به علاوه پنج سال تبعيد و محروميت مادامالعمر از هر نوع فعاليتي از جمله تحليل كتبي و شفاهي را از دادگاه برايم بگيرد و بعد بيهرگونه علتي، مرا به زندان رجاييشهر كرج بفرستد تا زندانيان عادي در آنجا به قول خودش «ترتيبم را بدهند؟!»
دوستِ سابقم ميگويد، اتفاقا به همين دليل عاشق بازجويت شدهاي! چون آنها كه در برابر بازجو ميبُرند و تسليم اراده او ميشوند و در صحن دادگاه اعتراف و اظهار ندامت ميكنند كه عاشقِ بازجويشان نميشوند! از قضا همانها كه مقاومت ميكنند و با بازجو درگير ميشوند، به دام عشق او گرفتار ميآيند!
ميپرسم؛ حالا چرا بعد از گذشت 14 سال از دوران بازجويي و سپري شدن هشت سال از آزاديام بايد عاشق بازجويم بشوم؟ چرا همان موقع عاشقش نشدم؟ ميگويد؛ دليل اين را ديگر بايد خودت در ناخودآگاهت كشف كني! من از روانشناسي سررشته ندارم.
نهايتا ميپرسم حالا علامت عاشق شدن من چيست؟ يعني او از كجا پي برده كه من پس از 14 سال سرانجام عاشق بازجويم شدهام و به تعبير معروف، «سندروم استكهلم» سراغم آمده است؟ ميگويد همين حسِ بدون كينه و خشمي كه به آنها داري! آدم اگر عاشق بازجويش نشده باشد، چرا بعضا بايد با اين لحن آرام و بدون پرخاش و خشونت با طرفش روبهرو شود؟
راستش من كه قابل نيستم اما با دستگاهي كه دوستِ سابقم در آن فكر ميكند، گاندي و ماندلا و توماس مور هم عاشق زندانبان خود بودهاند، اما خودشان خبر نداشتهاند. اصلا هرگونه اقدام خشونتپرهيزانه و تلاش براي حل اختلاف از راه گفتوگو و اقناع با طرف مقابل، معنايي جز دچار شدن به عشق او ندارد!
خدا از سر تقصيرات آن كه اين «سندروم استكهلم» را بر سر زبانها انداخت تا برخي جهلشان را نسبت به رفتار آدميان در پشت آن پنهان كنند، بگذرد يا نگذرد؟ همينطور خداوند روح مرحوم كارل پوپر را شاد كند كه چيزي به اسم «ابطالپذيري» را وضع كرد تا مانع ترويج هر ادعاي بيپايه و اساسي در بين آدميان شود.