نیمه شب که شهرتن بیمار وتب دار خود را به تاریکی وسکوت میسپاردبه ایوان میروم برشهر خفته نظر میکنم.
"... انگشتانم را بر پوست کشیده شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکند... "فروغ
شهری که گاه فکرمی کنم زن ومردی هستند پیرگشته، بیمار که دیگر رمقی بر تن ندارند. رگهای خشک شده که هیچ خونی جوان، روشن وسرشار از زندگی در آنها جریا ن ندارد.
گاه صدای نفس نفس زدن خواب آلودی سکوت دردناک شهر رابرهم میزند تنهای بی رمقی که دارند کیسههای فشار آورده بر تن خود را خالی میکنند! بی آن که شوری عاشقانه تن آن را بلرزاند.
زنی فریادی از سر درد میکشد. نوزادی بینوا پای بر هستی مینهد تا فردا شهراورا در میان خشونت، فقر و بیچارگی در کام خویش بکشد.
فریادهائی دردناک از دیوارهای بلند زندان بزرگ شهرعبورمی کند در فضا میپیچد، طنابهای دار بر پا شده در سرتا سر شهر آخرین نفسهای قربانی رادر خود میفشارد. تنهاصدای خرناس غریبی که ازحنجره اعدام شدگان بر میخیزد. در فضا معلق میشود. فضائی اندوه ناک آمیخته با ناله مادران وپدران.
"آهای صدای زندانی آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد؟ "فروغ
جغدی نشسته بر بلند ترین گلدسته مطلای شهرکه پیگرپیرمردی جنایت پیشه در آن مدفون شده فریاد میکشد"خون خون "! در فاصلهای نه چندان دوراز گنبد وگلدستههای طلائی، در گورستانهای گمنام پراکنده شده در سرتا سر شهرها گورکنانی هر شب در حال کندن گورند. گورهای گمنام گورهای دسته جمعی که اعدام شدگان شب را در خود جای میدهند. پر رونق ترین کار در سرزمینی که جانیان قانونی بر آن حکم میرانند.
مادران وپدران خمیده پشت با بغضهای شکسته در گلو در میان گورها میگردندبر بالای هر برآمدگی خاکی مینشینند، پیشانی بر خاک میسایند و نشان فرزندان خود میگیرند.
آوخ چه تاریکی سنگینی بر این شهر که نماینده خدا حاکم بر آن گردیده سایه افکنده است. مستبدی خود شیفته، متوهم، بی شرم وآکنده از نفرتی تاریخی. اوتنها یک چیز میداند، حفظ قدرت! حتی اگر بهایش نابودی یک سرزمین باشد. کشتار بی رحمانه زیباترین فرزندان این آب خاک.
شب در این سرزمین در این شهر وهمناک است! روز تلخ تر ودردناکتر
مردان و زنانی درغم نان فردا بدنبال یافتن راه مفری تا صبح نمیآسایند. بر کودکان خفته خود نظر میکنند از تیرگی آینده و سرنوشت نا معلومشان هراسناک درخود میپیچند. جوانان و نوجوانانش در تمامی شب در کلنجار باخود برای یافتن و گشودن راهی به آینده که از این زندگی سراسر تحقیر وبی چشم انداز رهائی یابند.
درد ناک است امااین تن زخمی وسیمای درد آوریک ملت است، حاصل ازانقلابی نحس وحکومیتی قدار.
شب بسختی تن دردمند خود را به روز میسپارد. سکوت وهم آلود شب درمیان هیاهوی روزگم میشود. بلند گوهای عظیم نصب شده در جای جای شهر سرگرم کار خود میشوند. صدای نامائوس ودل بهم زن بلند گوها که گاه با کلمات عربی قاریان در هم میآمیزد حالم را بهم میزند.
جانیان لباس جلادی شب از تن بر میکشند. وضو کرده لباس قضاوت میپوشند. تعدادی دیگرجامه شبانه خود رابا خرقه تزویرعوض میکنند. با چفیهای بر گردن. برخی چکمه برخی نعلین در پا لبیک یا رهبر گویان! بمسندهای اهدائی حکومت بر میگردند. مسندهای نهاده شده بر خون! بالا آمده تا زانوی قانون گذاران، مجریان قانون، همراه با فسادی دامنگیرو گسترده.
شهرهذیان گرفته دور خود میچرخد. لشگر بیکاران نشسته بر جدول خیابانها خواب یک وعده غذا میبینند با سقفی بر بالای سر. کودکان کار، کودکان گرسنه در خیابانها شهر در لابلای ماشینها تکه پارچهای بر شیشهها میکشند التماس میکنند. "کمک کنید من نان آور خانهام. "
مردانی، گاه زنانی با کیسههای بزرگ پلاستیکی درمیان زبالهها میگردند. اگرمانده غذائی بیابند همان جا کنار زباله دانیها ایستاده میخورند بازدرجستجوی زباله دانی دیگری براه میافتند.
جمعیت معتادان مانند مرغهای آزار گرفته برخی ولو شده بر صحن کوچهها، برخی تکیه داده بردیوارخانهها شهر را به تصرف خود در آوردهاند. توان بر خاستنشان نیست.
زنانی جوان در کناره خیابانها ایستادهاند تا کدام اتومبیل زیر پایشان بیاستد و هم خوابگی طلب کند. سیل عظیم تن فروشان گرفتار در چنبره فقر، اعتیاد ونا امیدی
مردم مانند شمعی میسوزند آب میشوند، تحلیل میروند.
شهری که چهل پنجسال است به طاعونی سیاه گرفتارشده است. شهر بی دفاع، شهری جولان گاه دزدان، بی همه چیزان که دست تطاول بر تمامی عرصهها گشودهاند. از اقتصاد تا هنر از مراکز علمی تا فرهنگی. از صحن دانشگاه تا صحن ساده ترین امور خصوصی مردم.
نه! نه! توان نگاه کردنم براین شهر طاعون زده نیست! شهری که مانند صنحه تراژیک یک تئاتر رو بازخیابانی است. هرکس بتوان نزدیکیش به دار الحکومه چاقوئی بر دست گرفته سرگرم بریدن پارهای از تن شهر است. مرد "خنزر پنزری" با آن دندانهای ترسناک در گوشهای نشسته سرگرم کشیدن نقاشی روی کوزه تاریخی خویش است. از خندهاش وحشتم میگیرد.
شهر در قرق سیاه جامگان حکومتی است. نظامیانی که بر سر گذر گاهها میایستند بدقت گوئی به مجرمی خیره شدهاند برعابران نظاره میکنند. همراه قداره کشانی که قداره بر دست راه عبورمی بندند. قداره بر زمین میکوبند. از پشت خنجر بر کتف "داش اکل" مینشانند.
"چکینی"های ولائی با دندان هائی آماده برای دریدن، رعب دردل مردم میافکنند.
از رفتن بخیابان هم میترسم. شهر در قرق لاتهای کف خیابان است. کافی است تنت به تنی بخورد فرصت عذر خواهی نیست! باید گوش بشنیدن قبیح ترین دشنامها بدهی بی آن که جرئت کنی اعتراض بنمائی! که جواب اعتراض دشنه وچاقوئی است که ازپر قبا بیرون میکشندودنبالت میکنند.
چه بر سر مردم آوردهاند؟ بر سر ما چه آمده است؟ میدانم بسیاری چون من دیگر توان نگریستنشان به خیابان نیست. پنجرهها را بسته، پردهها را کشیده درتارتنهائی خود روزهائی بدرازای یک قرن را تحمل میکنند.
شهرزندان بزرگی است. که یا باید تن داد. یا بامشت گره کرده، رسیده بمرز جنون بخیابان در آمد. کامیونهای سیاه با باری از زنجیرونامردانی مسلح نشسته در آن شهر میگردند. باسیاههای بزرگ ازمعترضان که یا میکشند ویا به زنجیرشان میکشند! کسی بر در میکوبند.
"روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در میکوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است" شاملو
ابوالفضل محققی
چرا شعار «رضاشاه روحت شاد»؟ شکوه میرزادگی