آلما بیگم - آسو
از سقوط حکومت به دست طالبان دو سال و چهار ماه میگذرد. در کابل تغییرات چشمگیری، از جمله کاهش ترافیک و راهبندان، رخ داده است. همهچیز فرق کرده، و حتی تعداد دستفروشها و گدایان نیز مانند سابق نیست. طالبان در همان بدو ورود، معتادان را از شهر جمع کردند و به جای نامعلومی دور از انظار بردند. سرک کوتل خیرخانه در حال ترمیم است.
خانههای جوار سرک را تخریب کرده و به صاحبانشان یک نمره زمین و سه لک افغانی پرداختهاند. تک و توک کافهها و رستورانها نیز باز است اما مانند سابق رونق ندارد. یکی از مراکز خرید که در دوران جمهوریت پاتوق پولدارها و آرزوی مردم عادی بود، پارکمال بود.
پارکمال در قلب شهر نو و شهر نو هم مرکز کابل است. میشود گفت قلب تپندهی کابل بود/ است. وقتی جنسی را کسی از پارکمال میخرید به کیفیت آن شک و شبههای باقی نبود. بعد از سقوطِ حکومت، من شخصاً دو بار به پارکمال آمده بودم اما جنس قابلتوجهی ندیده بودم، تا اینکه دیشب حوالی ساعت هشت در معیت شوهرم دنبال شهربازی برای پسرم به آنجا سر زدیم.
دقیق حساب نکردهام که ساختمان پارکمال چند طبقه است، گمان میبرم که نُه طبقه باشد. وقتی رسیدیم چراغهای طبقهی اول، دوم، سوم و چهارم خاموش بود. اندکی روشنایی در طبقههای بلندتر دیده میشد. دو نفر گارد در دروازهی ورودیِ آنجا ایستاده بودند. شوهرم اشاره کرد که اجازهی ورود هست یا نه؟ گفتند اجازه هست اما جز پارک بازی همه چیز بسته شده است. شوهرم گفت ما هم دنبال پارک بازی هستیم. هنگام ورود شوهرم را بازرسیِ بدنی کردند و در آن چند ثانیه چشمم به بالای دروازهی ورودی خورد که نوشته بود: «حجاب را مراعات نمایید». من حجاب را مراعات کرده بودم و آن پیام هم قبلاً کارِ خود را انجام داده بود.
دکانهای طبقهی اول همه بسته و دهلیزها تاریک بود. سوار لیفت شدیم و به منزل پنجم رفتیم. شهربازیِ اطفال بسته شده بود و گفتند برای یک مشتری آن را باز نمیکنند. شوهرم گفت ما از راه دوری آمدهایم، لطفاً اجازه دهید که پسرمان چند دقیقه آنجا برود. اجازه دادند. به ۵۰۰ افغانی کارت خریدیم. وارد شهربازی شدم. سوت و کور مینمود اما تعدادی از زنانِ موظف آنجا حضور داشتند. من گمان کرده بودم که با شوهرم یکجا واردِ آنجا خواهیم شد اما گفتند مردان اجازهی ورود به شهربازی را ندارند چون آنجا کارمند زن دارد. ساعت موقع ورود ۸:۲۴ دقیقهی شب را نشان میداد. زنان کارمند از دیدن مشتری در آن وقتِ شب تعجب کرده بودند و میخندیدند.
زنی که من و پسرم را رهنمایی میکرد، گفت در محدودهی سنیِ پسرت فقط سه مورد بازی است که میتواند انجام دهد و بقیه برایش خطرناک است. هوا سرد بود. شهربازی تاریک بود. زنی که مسئول رهنمایی بود هر لحظه شوهرش زنگ میزد و حواساش سمت تلفناش بود. پسرم خوشحال به هر سو میدوید و من و زنِ مسئول شهربازی پشت سرِ او میدویدیم. در دو موتر بازی نشستیم و من از پسرم فیلم گرفتم. بازیِ پسرم تمام شد و یک عکس هم با کارتون شِرِک انداختیم. از زن پرسیدم که روزها اوضاع اینجا چطور است؟ زن گفت: «خوب است». این جمله را طوری بیان کرد که یعنی خودت میدانی که اوضاع چگونه است، چرا میپرسی؟ صاحب شهربازی همهی تلاش خود را کرده بود که کاسبیاش را از دست ندهد. زنانِ زیادی را استخدام کرده بود. کانتین زده بود. پوسترهای حجابِ زیادی را در دیوارها به کار برده بود. زنانِ کارمند همه ملبس به حجاب سیاه بودند. وقتِ ما تمام شد. وقتی از آنجا بیرون شدم شوهرم نبود. مسئول باجهی تکت گفت به سنوکر کلپ رفته است. سنوکر کلپ هم در همان منزل بود. از پشت شیشه داخل سنوکر کلپ دیده میشد. شوهرم با دو مردِ جوان سنوکر بازی میکردند. دو سه دسته از مردان هم بودند که مشغول بازیِ بولینگ بودند. بالاتر از منزلِ بازی، رستورانِ گندم بود که حتی پشه هم آنجا پر نمیزد. در هر منزل و در هر دهلیز یک علامت خطر زده بودند که در آن عکس زن و مرد بود. نوشته شده بود: «دو متر فاصله را رعایت نمایید.» اول فکر کردم که شاید از زمان کرونا این علامت اینجا مانده باشد اما وقتی دیدم که زن و مرد نشان داده شده پی بردم که نه از زمان کرونا بلکه از دوران ویروس جدید این علامت خطر به آدمها نشان داده شده است.
از پشت شیشه به شوهرم علامت دادم. او هم اشاره کرد که پنج دقیقه صبر کنم. این پنج دقیقه را به منزل چهارم رفتیم و پسرم در دهلیزها که اندکی روشنایی داشت قدم میزد و من مواظب بودم. از پشت شیشه لباسهای زمستانی و خزانیِ زنانه دیده میشد. همهی دکانها خبر از تخفیف میدادند. یکی از دکانها تا ۴۰ درصد تخفیف اعلان کرده بود. دلم به حالِ آن مرکز خرید، دکانهای شیک و دکاندارهای افسرده میسوخت. روحِ شهرِ خسته و خفه خود را گوشهای قایم کرده بود و به کسانی چون ما که بعد از دو سال مزاحمش میشدیم حتی چشمک نمیزد. خسته شدم و دوباره به منزل پنجم رفتم و به شوهرم علامت دادم. از بخش مردانه صدای زیادی میآمد و من ترسیدم که نکند این مردان با هم جنگ کنند. دو مرد که از ظاهرشان پیدا بود طالباند در منزل سوم پرسه میزدند. ترسیده بودم. حس میکردم که به خاطر من آمدهاند. شوهرم فارغ شد و از آنجا آهسته آهسته پایین شدیم. هنوز نزدیک دروازه نرسیده بودیم که یک دسته از طالبان به دروازهی ورودی رسیدند. آن دو مردِ طالب حضور مرا در آن موقع شب به افراد «امر بالمعروف» گزارش کرده بودند. شوهرم پسرم را گرفته بود و من هم مراقب حجابم بودم. مردان «امر بالمعروف» راه را سد کردند و در آن یک دقیقهای که به دروازه رسیدیم جوابِ سؤال خود را از محافظان گرفته بودند که ما زن و شوهر هستیم و یک طفل هم با خود داریم. راه را باز کردند و اجازه دادند تا رد شویم. نفس در سینههامان حبس شده بود. دو تن از آنها چند قدم ما را دنبال کرد، اولین تاکسی که دیده شد شوهرم دست تکان داد و سوار شدیم. بعد از سوار شدن دست از تعقیبِ ما برداشتند. بعد از دو سه دقیقه که از آن محل دور شدیم شوهرم گفت متوجه شدی؟ گفتم بله! شهر نو تاریک و خاموش بود. حتی رستورانها بساط کباب خود را جمع کرده بودند. هیچکسی جز ما در مرکز کابل نبود. به نظر خودمان هم مانند دیوانهها به نظر میرسیدیم. زن و شوهری که با پسرشان مثلاً آمدهاند شهربازی و رستوران که دمی خوش باشند. نزدیک بود که دمی خوشی بودن به ادارهی استخبارات و پلچرخی منتهی شود اما خدا را شکر که به خیر گذشت.
از آنجا به تایمنی آمدیم. همهجا بسته بود. جز چند دکانِ کلوچه و شیرینیپزی همهجا قفل و رخصت بود. نمیدانم که در فصل سرما چنین بود یا واقعاً در این دو سال و چهار ماه روح کابل کوچیده بود و نشانی از شور و هیجان سابق نداشت. به خانه رسیدیم و از اینکه هنوز زندهایم و نفس میکشیم خوشحال بودیم. ما تبعیدشدگانِ خانگی هستیم. خانهها حالا نقش رستوران، پارک، شهربازی و همهی جاهای انسانی و دیدنی را بازی میکنند و همگی شاکریم که حداقل خانهی خود را داریم.
۴ قوس، کابل