Thursday, Jan 11, 2024

صفحه نخست » چرا امثالِ پرویز ثابتی شکنجه‌گر می‌شوند؟

firoozehBaniS.jpgفیروزه بنی‌صدر

شکنجه و شکنجه‌گر سابقه‌ای به قدمت تاریخ دارند زیراکه از ابزار و ملزوماتِ برقراری و تداومِ رابطه‌ی سلطه‌گر - زیرسلطه در نظام‌های استبدادی هستند. تمامی نظام‌های استبدادی، چهره‌هایی تولید می‌کنند که نمادِ خشونتِ نهادینه شده‌ی دولتی و خوف و وحشت حاصل از آن هستند. آن‌ها چهره‌ی دیگرِ مستبدی را که در خدمتش هستند مجسم می‌کنند و اغلب به شهرتی برابر با او می‌رسند. از این رو، سلطنتِ رضاشاه بدون سرپاس مختاری و دکتر احمدی‌ها، سلطنت محمدرضاشاه بدون پرویز ثابتی‌ها، رژیم خمینی بدون خلخالی، اسدالله لاجوردی و محمدی گیلانی‌ها، حکومت رفسنجانی، بدون سعید امامی و علی فلاحیان‌ها و رژیم خامنه‌ای بدون سعید مرتضوی، قاضی صلواتی‌ها و ... قابل دوام، درک و تعریف نبوده و نیستند. شکنجه در نظام‌های استبدادی، یک تصادف یا خطایی از سوی نیروهایی «خودسر» نیست بلکه خشونت نهادینه‌ی دولتی است. برقراری استبداد، بقا و تداوم آن، بدون شکنجه، تجاوز یا قتلِ عام، ناممکن است. از آن‌جا که ترس، اهرم اساسی هر نظام سلطه را می‌سازد، شکنجه، وسیله و ابزار بخشی از سیاست تولیدِ ترسِ دولتی می‌شود که هدف اساسی‌اش، ایجاد اختناق، وحشت و برقراری سکوت در جامعه است.

ویژگی‌های شخصیتی آمران جنایت و شکنجه

پرویز ثابتی در مصاحبه‌ی اخیرش، نظیر اکثر جنایتکاران و شکنجه‌گران دیگر نقاط دنیا، هم جنایات را توجیه کرد، هم منکرِ اِعمال شکنجه شد و هم هیچ‌گونه اظهار پشیمانی نکرد. چرا و چگونه ثابتی، فردی از طبقه‌ی متوسط و لیسانسه‌ی حقوق از دانشگاه تهران، که می‌توانست سرنوشت دیگری بیابد به آمر شکنجه‌های مخوف دهه‌ی ۵۰ رژیم شاه تبدیل می‌شود؟ چنین سؤالی در‌باره‌ی جنایتکاران دیگر نیز پرسیده شده است. چرا سرپاس مختاری، نوازنده‌ی چیره‌دست ویولون که گفته می‌شود با ابداع پیش‌درآمد، موسیقی ایرانی را چند پله ارتقا داد، مشت آهنین رضا شاه می‌گردد؟ پس از جنگ جهانی دوم و آن حجمِ بی‌سابقه و هولناک از جنایت و همراه با رشد علم روانپزشکی و روانشناسی، کسانی در غرب در صدد مطالعه‌ی رفتار و شخصیت مقامات ارشد رژیم هیتلری برآمدند تا دریابند که آیا «شخصیت نازی» وجود دارد؟ آیا آن‌ها دچار بیماری‌های روانی بودند؟ آیا ویژگی‌های شخصیتی‌ای داشتند که آن‌ها را به سمتِ ارتکاب جنایات سوق می‌داد؟ دوگلاس کلی، روانپزشک امریکایی که مسئول ارزیابیِ موردِ هرمان گورینگ، دارنده‌ی بالاترین درجه در ارتش هیتلر و مؤسس گشتاپو (پلیس مخفی آلمان نازی)، در زندان نورنبرگ بود و ساعت‌ها با او گفتگو کرده بود، می‌گوید: «پایبندی گورینگ به نازیسم را می‌توان در درجه‌ی اول با جاه‌طلبی شخصی و عطش افسارگسیخته‌ی او به قدرت توضیح داد.

او نه به خاطر هیتلر به حزب نازی وفادار ماند و نه برای آلمان و حتی کمتر از آن به نام حفظ نژادِ به اصطلاح آریایی. گورینگ تنها یک هدف داشت: رسیدن به اوج و اگر از ابتدا به حزب نازی پیوست، به قصد به دست گرفتن رهبری جنبشی در حال رشد بود. (...) قبل از او، هرگز با انسانی با این میزان خودمحوری مواجه نشده بودم (...) »؛ «بهترین‌ها را برای خانواده و دوستانش می‌خواست. فراتر از این حلقه، توجهش به سایر موجودات زنده تقریباً نزدیک به تحقیرِ مطلق بود.» و درباره‌ی بقیه‌ی مقامات رژیم هیتلری که در نورنبرگ زندانی بودند، می‌گوید که «اکثریت قریب به اتفاق آن‌ها بیماری روانی نداشتند. این افراد جدا از هیتلر، نه غیرعادی هستند، نه منحرف و نه نابغه. آن‌ها به تاجرانی تهاجمی، زیرک، جاه‌طلب و بی‌وجدان شباهت دارند که کارشان ایجاد یک حکومت جهانی است». هانا آرنت نیز پس از حضور در دادگاه آیشمن، نظریه‌ی «پيشِ پا افتادگیِ شر» را مطرح کرد و درباره‌ی آیشمن نوشت: «باورِ این‌که آیشمن یک هیولاست، می‌توانست مایه‌ی آرامش باشد. (...) مشکل آیشمن دقیقاً این است که او و بسیاری از کسانی که شبیه او بودند، نه منحرف بودند و نه سادیست و به طرز وحشتناکی عادی بودند و هنوز هم هستند».

آمران شکنجه، نظیر سرپاس مختاری، ثابتی یا بریا در دوره‌ی استالین، تنها به «قدرت الهیِ» اختیار بر مرگ و زندگی در فضای بسته و دور از نظارتِ اخلاقیِ زندان دست نیافتند، بلکه آن‌ها، قدرت کنترل و سرکوب جامعه و به ویژه مقامات عالی‌رتبه‌ی رژیم را نیز پیدا کردند. چنین بود که مقامات عالی‌رتبه‌ی رژیم رضاشاه به اندازه‌ی مخالفان آن از سوی سرپاس مختاری احساس خطر و ناامنی می‌کردند و بخشی از آن‌ها نظیر تیمورتاش و نصرت الدوله فیروز و ... قربانی قساوت او شدند. در دوره‌ی محمدرضاشاه نیز مقامات عالی‌رتبه‌ی رژیم دائماً در ترس از پرونده‌سازی و گزارش‌های ساواک بودند. با تبدیل شدن سازمان‌های امنیتی به اساسی‌ترین مهره‌ی این رژیم‌ها و عنصر حیاتی برای بقای مستبد، سران این سازمان‌ها این امکان را پیدا می‌کردند تا به رأسِ قدرت بسیار نزدیک شوند و خود هم، در زیر سایه‌ی او، به قدرت مطلقه دست یابند. به گفته‌ی ثابتی او «نقشی مؤثرتر از وزرا» داشت.

در نظام‌های استبدادی، توانایی در اعمال خشونت و قساوت، هم‌چون یک شتاب‌دهنده‌ی مهیبِ عروجِ اجتماعی عمل می‌کند. عده‌ای به سرعت درک می‌کنند که برای پیمودنِ سریعِ سلسله‌مراتب اجتماعی و دستیابی به یکی از «عالی‌ترین مقام‌های نظام» می‌باید انتظارات نظام و مستبد را به خوبی درک و برآورده کنند و خود را با آن‌ها به نحو احسن سازگار سازند تا توجه رأس نظام را به خود جلب کنند. چنین است که فردی چون ثابتی هم به یکی از عالی‌ترین مقام‌های رژیم شاه تبدیل شد و هم به ثروت رسید. او قابلیت‌ خویش را در برآوردنِ بدونِ واهمه و تردیدِ خواست‌های نظام استبدادیِ شاهنشاهی به نمایش گذاشت: خود را از ارزش‌های انسانی و اخلاقی تهی کرد؛ با آمریت شکنجه‌های دهشتناک و سازمان‌یافته و برقراری فضای وحشت، تعهدِ کاملِ خود را به نظام مستبد و رهبرش ثابت کرد و نظر مساعد شاه را برای دستیابی به مقامِ مسئولِ اولِ اداره‌ی کل سوم ساواک - امنیت داخلی به دست آورد.

اما آنان که نظام‌های استبدادی و توتالیتر را تجسم می‌بخشند به خوبی می‌دانند که با سقوطِ استبداد آنان نیز که نماد «موفقیت» و برخورداری از قدرت بی‌حد بودند به نمادِ جنایت و سقوطِ انسان تبدیل خواهند شد. به قول سروتیوس، وکیل آیشمن، «او مرتکب اعمالی شده بود که اگر پیروز باشی به خاطر آن‌ها مزین به مدال می‌شوی و در صورت شکست، به دار آویخته می‌شوی» و به قول گوبلز، وزیر تبلیغات هیتلر، «تاریخ ما را به یاد خواهد آورد: ما بزرگترین دولتمردانِ تمام دوران یا بزرگترین جنایتکاران بوده‌ایم»!

اما عطش بی حد و مرز به قدرت و جاه‌طلبی مفرط به تنهایی از انسان‌ شکنجه‌گر نمی‌سازد. به گفته‌ی فرانسواز سیرونی، روانشناس فرانسوی که درباره‌ی شکنجه‌گران مطالعه کرده، «انسان شکنجه‌گر به دنیا نمی‌آید، شکنجه‌گر می‌شود».

شکنجه‌گر، پرورده‌ی نظام سیاسی

پدیده‌ی شکنجه در صورتی ممکن می‌شود که نظامی، شرایط، مشروعیت و مجوز استفاده از شکنجه را فراهم آورده باشد و آن را به نام یک مرام یا ایدئولوژی، قابلِ توجیه سازد. از این رو، شکنجه‌گر از یک دستور سیاسی و ایدئولوژیک تبعیت می‌کند. او جایگاهی را در دولت و فضای اجتماعی پرمی‌کند و حرفه‌ای را پیش می‌گیرد که ساختار نظام استبدادی برای او ایجاد کرده است. در چنین نظامی، به آمر و عامل شکنجه‌ در مقام «نخبه‌ای» ارزش می‌بخشند که وظیفه دارد رها از هر محدوده‌ی اخلاقی از «منافعِ بالاتر» و «نظمی که منجر به ظهور یک جامعه‌ی نوین می شود»، در مقابل کسانی که راه رسیدن به این هدف را سد می‌کنند دفاع کند. پرویز ثابتی به نام دفاع از «وعده‌ی رسیدن به دروازه‌های تمدنِ بزرگِ شاه» جنایت خود را توجیه می‌کرد، اسدالله لاجوردی به نام دفاع از «اسلامِ راستینِ خمینی» و بریا به نام دفاع «از جمهوریِ کمونیستیِ استالین». توجیهِ اخلاقیِ اعمالِ شکنجه همیشه از منظری سودگرایانه مطرح می‌شود: برای نجات نظام سیاسی‌ای که ایران را به دروازه های تمدن می‌برد، برای نجات جان صدها یا حتی هزاران نفر، برای نجات نسلِ پاکِ آلمانی و ... شکنجه خوب و حتی ضروری است و از نظر اخلاقی مشروع.

زمانی شکنجه‌گر قادر می‌شود قربانی را شکنجه دهد که هیچ‌گونه حس همدلی و احساس ترحم و هم‌ذات بودن با قربانی در او نباشد زیرا اگر هنوز کمترین حسی در او باقی مانده باشد، دچار اختلال روانی می‌شود. برای رساندن همدلی به صفر، شکنجه‌گر باید قربانی را غیرِ انسان تصور کند. از این رو، نظام سیاسی استبدادی، دائم در تلاش برای ساختنِ هویت‌های خودی و غیرخودی است به گونه‌ای که غیر خودی، خود به خود به تهدیدی، به «دشمنی» و مانعی برای رسیدن به جامعه‌ی نوین به رهبریِ مستبد تبدیل می‌شود و نابودی‌اش برای دسترسی مردم به سعادت لازم انگاشته می‌شود. آقای ثابتی عملکردش را براساس تفکری سودگرایانه این چنین توجیه می‌کند: دفاع از «پیشرفت‌های اجتماعی- اقتصادی جامعه‌ی ایران تحتِ سلطنتِ شاه» در مقابل عده‌ای «اخلال‌گرِ تروریستِ مارکسیستِ اسلامی و یا مرتجع». او رئیس شکنجه‌گرها نبود، کسی بود که سعی داشت نجات‌دهنده‌‌ی سعادت و پیشرفت مردم ایران باشد!

انکار مسئولیت در اعمال شکنجه

آقای ثابتی در مصاحبه با تلویزیون صدای آمریکا گفته است: «بنده همیشه به سهم خودم با شکنجه که یک چیز غیرقانونی بود مخالفت کرده‌ام و چون حقوق خوانده بودم به سهم خودم همیشه با هر چیزی که منجر به شکنجه شود مخالفت کرده‌ام و هیچ وقت هم خودم نه شکنجه دیده‌ام و نه بازجویی کرده‌ام». اما مقیاسِ نقضِ سیستماتیک حقوق بشر و شکنجه در ایران به قدری بالا بود که افکار عمومی دنیا آن زمان از آن اطلاع داشت. سازمان عفو بين الملل در سال ۱۳۵۴ اعلام کرد که ايران يکي از «بزرگ‌ترین نقض‌کنندگان حقوق بشر» در جهان است. هر خبرنگار غربی که کمترین حس احترامی به حرفه‌ی خویش داشت، خود را موظف می‌دانست در مصاحبه با شاه، سؤالی در این‌باره مطرح کند. در خاطرات علم (۵ تیر ۱۳۵۶) در خصوص جنایت‌های ساواک آمده است:

«اسدالله عَلَم: سؤال کردم گزارش صلیب سرخ جهانی [در دیدار رئیس آن با اعلی‌حضرت] چگونه بود؟

[محمد رضا شاه] فرمودند، البته برای ماست و منتشر نمی‌شود. ولی گزارش از این قرار است که از ۳۰۰۰ نفر زندانی سیاسی، ۹۰۰ نفر آثار شکنجه دارند و این با گزارش کمیسیون مخصوصی که خودم هم فرستاده بودم، تطبیق کرده.»

آقای ثابتی در مستند اخیر می‌گوید که به شاه اعتراض کرده که چرا اجازه داده است که مارتین آنالز از زندان‌ها‌ی ایران بازدید کند و اعتراف می‌کند که پس از آن، قدرت عمل خویش را از دست داده است!

همانند اکثر شکنجه‌گران و عاملین جنایت در دنیا، آقای ثابتی منکر نقش و مسئولیت اساسی خویش در شکنجه‌ی سازمان‌یافته و نقضِ گسترده‌ی حقوق بشر است. دروغی حیرت‌آور شبیه به واکنش گورینگ پس از ارائه‌ی اسناد و فیلم‌های جنایات رژیم هیتلری در دادگاه نورنبرگ: «من می‌خواهم بار دیگر در مقابل این دادگاه به صراحت اعلام کنم که هرگز، هیچ‌وقت دستور قتل هیچ فردی را ندادم و نه دستور هیچ‌یک از قساوت‌ها را و نه حتی در برابر آن‌ها مسامحه کردم آن زمان که قدرت در دست داشتم و اطلاعاتی داشتم که به من امکان می‌داد از آن‌ها جلوگیری کنم ...».

شخصیت شکنجه‌گر در نتیجه‌ی روندی ساخته می‌شود که او را از جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند، دور و جدا می‌کند و به تعلق گروهی درمی‌آورد که برای ممانعت از شر، رسالت دارد به اعمالی دست بزند که بشریت و انسانیت شدیداً محکومشان می‌کنند: تحمیل رنج حاد به دیگری، به این قصد که تا حد امکان طولانی و شدید باشد. برای آن‌که شکنجه‌گر قادر شود عمل غیرطبیعی و غیرانسانی شکنجه را انجام دهد، دو هویت شخصیتی باید در او شکل بگیرند: کسی که می‌رنجاند و کسی که خود را با باور به این‌که شر را برای هدف والایی انجام می‌دهد، تبرئه می‌کند. این شکاف روانی و تقسیم وجدان انسانی به دو بخشِ کاملاً مجزا، به آن‌ها امکان می‌دهد که در طول روز، به شکل عادی مرتکب شکنجه‌های سخت یا کشتار شوند و پس از پایان ساعات کاری، اوقات خوشی را در کنار همسر و فرزندان‌شان بگذرانند. با این‌حال، شکنجه‌گران واقعیتِ اعمالشان را از محیطِ خارج از زندان مخفی نگاه می‌دارند، زیرا از آن بیم دارند که جامعه‌ای که به نام حفظ و دفاع از آن، انسانیت خود را قربانی و فراموش کرده‌اند، آن‌ها را طرد کند. از این‌رو، شکنجه در خفا و پشتِ درهای بسته‌ی زندان و به صورت ناشناس و پنهان از محیط خارج، از جمله از خانواده‌ی شکنجه‌گر، صورت می‌گیرد.

بدین‌ترتیب، شکنجه‌گر می‌تواند خود را از قیدِ محدودیت‌های انسانی، اخلاقی و درونی همچون احساس گناه، شرم یا ترس رها کند و آسان‌تر هویت‌شخصی خویش را فراموش کند. این‌گونه نگرانی در مورد ارزیابی دیگران به حداقل می‌رسد و به شکنجه‌گر امکان می‌دهد که در خارج از فضای زندان، مسئولیت فردی خود را کم‌رنگ جلوه کند و یا حتی انکار کند. بدین خاطر است که به گفته‌ی پل بوویه، شکنجه‌گران برای حفظ ثبات روانی خود، «باید به انکار روی بیاورند به نفیِ خطرناک و ستیزه‌جویانه‌ی حقیقت و خود را توجیه کنند». هم‌چون ثابتی، گفتارِ اکثر شکنجه‌گران بر انکار حقیقت، بی‌اهمیت جلوه دادن میزان و شدت شکنجه، کاهش یا عدم قبول مسئولیت، توجیه اخلاقی و حتی متهم و مقصر دانستن خود قربانیان استوار است. و به گفته‌ی فرانسواز سیرونی، «شکنجه، هم جلادان و هم قربانیان را به سکوت وا می دارد»!

آنالیا کالینک، فرزند یک شکنجه‌گر آرژانتیتی می‌گوید که «سال‌ها طول کشید تا بپذیرد پدرش، این مرد دوست‌داشتنی که عصرها او را «خرگوش کوچک من» صدا می‌زد و قلقلک می‌داد، همان کسی باشد که روزها شکنجه می‌کرد. او پس از دستگیری پدرش در سال ۲۰۰۵، یعنی ۲۲ سال پس از سقوط دولت نظامیان، به حقیقت اعمال پدرش آگاهی پیدا کرد. در پرونده‌ی پدرش، شهادت یکی از بازماندگان را به نام آنا ماریا کاراگا که در زمان ربوده شدنش ۱۶ ساله بوده و به دست پدرش شکنجه شده بود خوانده بود که می‌گفت: «در یک لحظه شنیدم که یکی از شکنجه‌گرها به دیگری می‌گوید: «تلفن تاکر [دستگاهی برای شوک الکتریکی] را بگیر. اینجا، ادامه بده، باید بروم دخترم را از مدرسه بیاورم». با خودم گفتم: چطور ممکن است این‌ها خانواده داشته باشند و با همان دست‌هایی که ما را شکنجه می‌کنند، بچه‌هایشان را نوازش کنند؟ »

حاصل سخن آن‌که برقراری روابط سلطه، بدون اعمال زور و خشونت ممکن نیست. نظام‌های استبدادی، بدون مشروعیت بخشیدن به شکنجه و پروراندن شکنجه‌گر بقا نمی‌یابند. از این‌رو، در بستر نظام‌های استبدادی، افرادی امکان رشد پیدا می‌کنند که بتوانند خشونت دولتیِ گسترده را بی‌محابا به کار ببندند. چنین است که آقای ثابتی، نمادِ شخصیت‌های پرورش‌یافته‌ی رژیم پهلوی است. و جای تعجب نیست که تحلیل اصلی آقای ثابتی از سقوط رژیم پهلوی و انقلاب ۱۳۵۷ محدود و خلاصه می‌شود به آن‌که، شاه از بگیر و ببند و سرکوب، خودداری کرده و اگر موافقت می‌کرد که او چند هزار نفر از مخالفین را دستگیر کند، هر دو در مسند قدرت باقی می‌ماندند. انسانی که به قدرت اصالت می‌بخشد و کارنامه‌اش را با شکنجه و کشتار یعنی بالاترین حد اعمالِ زور می‌شناسند، نمی‌تواند خارج از این چهارچوب بیاندیشد. یادآوری تاریخ شاید برای ایشان و مدافعان سلسله‌ی پهلوی همچنین مستبدان حاکم در نظام ولایت مطلقه فقیه، کمی مفید باشد. همان‌طور که شکنجه و جنایات رژیم شاه نتوانستند مانع از سقوطش بشوند، همان‌طور که شکنجه و جنایات استالین و بریا، دولت‌های نظامی امریکای لاتین، دولت پل پوت در کامبوج، شکنجه و جنایات ارتش فرانسه در الجزایر، جنایات ارتش امریکا در ویتنام، در افغانستان و عراق و ... مانع از شکست و تطهیر جنایات آنها نشد، شکنجه و اختناق، مانع از سقوط محتوم رژیم ولایت مطلقه نیز نخواهد شد.

متأسفانه آقای ثابتی بیش از ۴۰ سال پس از سقوط از اریکه‌ی قدرت، هنوز آن شهامت اخلاقی را پیدا نکرده است تا مسئولیت جنایات و شکنجه‌هایی را که به فرمان او صورت گرفته‌اند بپذیرد. و از آن‌جا که ایشان واقعیت را انکار کرده، طبیعتاً توان ابراز پشیمانی را نیز ندارد.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy