میگوهای درشت توی دیس چینی، کنار سیبزمینیهای کبابی، روی این میز شلوغِ پر از لیوانهای قد و نیم قد و ماست و زیرسیگاری و انار و شمع و گلهای مریم، فکرم رو به خودش مشغول میکرد. گلها را ما آورده بودیم و باقیاش را مردها تدارک دیده بودند. از بوی تند سیگار دوستم، سرفهام گرفت و تازه فهمیدم هوای سالن چقدر خفه است. شاید هم باز بوی خون تمام ششهام را پر کرده بود. یک بار، یک روانشناس گفته بود شاید به خاطر عادت ماهانه، با بوی خون مشکل داری!
خون؛ خونی که از دهان نیمه باز مرد چتر به دست روی سنگفرش سر ریز کرده بود و روی شیب خیابان در مسیر عبورم، خط باریکی انداخته بود.
مردها همه جا بودند: سر میز، کنار پنجره، در حال مکالمه با موبایلهاشان در گوشهی سالن، در اتاقهای متعدد خانه.
از پشت سر شنیدم: پارسال بهار، دسته جمعی، رفته بودیم زیارت
چند نفر همخوانی کردند ولی نگرفت. ساکت شدند.
اغلب حلقهای در انگشت دست چپشان دیده میشد اما دور نگاهشان را بخار انتظار و تمنا گرفته بود. با آرنج زدم به بازوی دوستم: ساعت چنده؟
ساعتش را گرفت طرفم. تازه ۹ شب بود.
سرم گرم شده بود ولی حرفم نمیآمد. عادت نداشتم به این معاشرتها.
دوستم میگفت که اهل معاشرت هستند: دَمی و دُمی.
سیبزمینی بوی دود خوبی میداد اما نه مثل دود تیز دیروز که اشکهایم را سرازیر کرد.
به پشتی صندلی تکیه دادم و به نصفه میگوی توی بشقابم نگاه کردم. هنوز زنگ نزده بود. گفته بود شب یلدا میآیم دنبالت، برویم جایی.
چرا گفته بودم اگر کار دارد، نیاید! لعنت به من. سالی ماهی ویرش میگرفت دعوتم کند؛ مناسبتی چیزی، اما الان چه شیفتی! چه حرفی!
مرد آن طرف میز که با دوستم حرف میزد، با چشمک رو به من، به دوستم گفت: این خانم ناز هم که همهاش توی فکره!
چندشم شد از حس و حالت کلمهی خانم ناز. از جا که بلند شدم، یک هو سرم گیج رفت. خودم را کنترل کردم. گفتم: نازی! نه خانم ناز!
این خانهی شبانهشان بود. جلوی در بزرگ خانه که ایستادیم کوههای ولنجک، پشت ساختمانهای عریض و طویل یکدست، گم و گور شده بودند. روی شیب تند خیابان، ساختمانها ترسناک و مخوف به چشمم می-آمد. داخل که شدیم لا به لای خنده دخترها فکر کردم باید چیزهایی را فراموش کنم: بوی خون، مرد چتر به دست کنار پل، قراری که گذاشته نشده بود. و معاشرتی که بلد نبودم: دوستم گفته بود.
دوستم نبود، همکارم بود. فرقی هم نمیکرد، مگر دوست دیگری داشتم. در اداره، از من قدیمیتر بود. گفته بود این خانه را شریکی اجاره میکنند. از این چیزها زیاد شنیده بودم اما تاکید کرده بود: نه، اینا از اوناش نیستند!!
همه جا پر از آدم بود. پر از در بود. یک در را باز کردم، بوی عجیبی توی صورتم خورد، دو مرد روی یک مبل بزرگ نشسته بودند و معلوم بود از دیدن من خوششان نیامد.
در آشپزخانه، روی زمین و زمان ظرف و خرت و پرت دیده میشد. همان جا دختر کلاه قرمزی را دیدم که بین بازوهای مرد چاقی که از بقیه مسنتر بنظر میرسید، لم داده بود. قبلش همین دختر به اصرار همه با صدای تو دماغی شعر خوانده بود.
باز بو. بوی چیزی که دیده نمیشد، داشت خفهام میکرد. صدای سیفون را که شنیدم، منصرف شدم. برگشتم دور میز. موسیقی ملایمی داشت پخش میشد و یکی از مردها با قیافه حق به جانب داشت با دوستم سر موضوعی یکی بدو میکردند.
یکی گفت: آخرش چی میشه؟
آخرش؟ مثانهام داشت میترکید. دو تا در کنار هم بود. شاید یکیش توالت بود و یکی حمام. کدام را باید باز میکردم؟ از فکر دیدن حمام این خانه خوشم نمیآمد. یک در باز شد. لبخند زورکی تحویل طرف دادم. توالت بوی مرد میداد؛ بوی بدن و شاش و عطر مردانه. از قل قل زدن خون و دود سفید خبری نبود. از من هم خبری نبود؛ منِ صبح و دیروز و روزهای قبل، پشت درِ خانه جا مانده بود.
یکی از دخترها گفته بود: آخرش هیچی! ما هم با هزار امید و آرزو دفن میشیم!
چیزی برای گفتن با یک عده غریبه پیدا نمیکردم. دلم لم دادن میخواست توی تخت گوشه اتاقم و گوش دادن به موسیقی رادیو و فرار از خواب و کابوسهای تکراری تا دم صبح. و بعد مثل آدم آهنی، هر صبح رفتن به اداره و باز برگشتن بین آن همه آدم که با نفرت از محل کار، با عجله و خشم به خانههاشان پناه میبرند، با یک امید تکراری که شاید یک روز سرانجام...
دوستم گفت: اما بالاخره ما اینجاییم تا مثه همه، تکراری رفتار نکنیم.
بوی ویسکی با دود سیگار و بوی تن مردی که با بغل دستیام حرف میزد، با بوی تیز شاش کهنه توی توالت آمیخته شده بود. بوی اینها را هیچ عطری نمیپوشاند، نه بوی عطرم و نه عطر بقیه. شاید هم باز شامه سگیام زده بالا. دلم بادهای بیقرار میخواست تا ببردم به یک چهارراه دورتر از پل.
یکی از دخترها از مرد لاغری که لبخند مضطربی روی دهانش ماسیده بود، پرسید: خب این بار کدوم بورس رو پیشنهاد میکنید؟
مرد با هیجان گفت: دیدی اون بار حق با من بود!
کسی تکانم میدهد! نه! ویبره موبایل بود توی جیب ژاکتم. از جمع دور میشوم. مثل همه ساعتهای بیرحمی که برای زمانهای اشتباه کوک میشوند، بجای صبح حالا زنگ زده زمان خوردن یک قرص.
هنوز با دقت از بورس حرف میزنند. به دوستم نگاه میکنم. گفته بود دو سه ساعتی اینجا هستیم، بعد میرویم. در اداره بغل دست من می-نشست. دختر سر و زبان داری بود و از کسی حرف نمیخورد اما مهربان هم بود. همیشه میگفت: بیا توی جمع ما!
از دو سه روز پیش گفته بود اگر شب یلدا برنامه نداشتی، بیا خونه من!
نه با شب یلدا و نه با هیچ کدام از این مناسبتها هیچوقت رابطه خوبی نداشتم. بهترین حالتش تنها ماندن در خانه بود. سکوت. اوج شکوهش همین بود. فقط چون پارسال او از زنش جدا شده بود، باز نوری سوسو میزد که ببینمش. جایی دور از خانه و روابط فامیلی و نه مثل همیشه دور و دست نیافتنی. فکر میکردم شاید این بار شب یلدا خاصیتی داشته باشد و سر و کلهاش پیدا شود. پسر عمهام، حدود پنجاه سالی داشت. هنوز مثل دوره نوجوانی با دیدنش دست و پایم را گم میکردم. تا دم غروب زنگ نزد. حتی برای یک کلمه. این شد که زنگ زدم به دوستم. نخواستم فکر کند منتظرش هستم که بیاید دنبالم، برویم تئاتر یا کنسرت و یخزدهتر از قبل من را به خانه برساند و آخرش هم بگوید به پدر مرحومم مدیون است.
همه دست میزنند، میخندند. آن مرد کنار پل، با چترش همان جا تا ابد، در ذهنم خوابیده و دیگر کسی شب یلدا منتظرش نخواهد بود.
یکی از مردها که در آشپزخانه دیده بودمش، با صدای گرمی شروع کرد:
هر که دیدم، یاری داره، من ندارم برم،
شب که میشه، خونهای، روشن ندارم
برم پیش خدا، دادی برآرم
من از کی کمترم...
توی سرم صدای شلیک میآید. گریه...
پیشبینی نمیکردم. دوستم می گوید: گریهی مستیه!
مثل خانم بزرگها حرف میزند.
من اما جای دیگری هستم. انگار من دیگری هستم. انگار اینها ادامهی کابوس دیشب من است یا حتی پریشب. همه وسط سالن میرقصند. من و دوستم و همان مرد لبخند ماسیده دور میز ماندهایم. نورها را کمی تاریک کردهاند. چشمهای خیسم را پاک میکنم. حالا حتما همین دو خط چشمم هم پاک شده.
دوستم گفته بود با این اوضاع، آدم در خانه دلش میپوسد.
یکی از دوستانش، با دو تا دوست دیگر آمدند دنبال ما تا جایی برویم.
مرد چند متر جلوتر از من راه میرفت و در شلوغی و ازدحام، نمیدانم از کجا چیزی به سرش خورد و افتاد و خون به همه طرف پاشیده شد. چترش از دستش پرت شد آن طرفتر. چتر خونی بود.
دست داغی روی شانهام حس میکنم، در گوشم زمزمه میکند:
- نازی! انار شب یلدام نمیشی؟
برق گرفته از جا بلند میشوم ولی مثل روسری حریر سُر میخورم پایین. فقط دستم میرود گوشه میز، پرت نشوم. سقوط تا پایین پل. کنار مرد و چترش. سر پا میشوم.
چند نفر نگاهم میکنند. دوستم میآید بالای سرم. لیوان چای داغ و نبات میگذارد جلوی دستم. چای جوشیده و کدر بوی گند میدهد. باز ویبره موبایل؛ اما این بار خودش است. نباید جواب بدهم. اما نه.
صدای خنده از آشپزخانه میآید که گوشی را جواب میدهم: پسرعمه... آره بیرونم... اومدیم شب یلدا...ها؟؟ بله منزل دوستام...
دوستم میگوید: شاید خوشش نیاد!
میگویم: به درک!
برایش گفته بودم، در مقابل تعریفش از مهمانیها و معاشرتهایشان فقط همین را برای گفتن داشتم. زمان نمیگذشت. یادم آمد از سر شب که به خانهاش رفته بودم، میخواستم یک نخ سیگار بکشم!
- خب بکش!
- نه! وسط این همه آدم نمیچسبه، باشه هر وقت رفتیم بیرون!
بیرون که آمدیم، نفس راحتی کشیدم. نشستیم توی ماشین. دختر کلاه قرمز به صاحب ماشین گفت: من بشینم، من بشینم!
و پشت رل نشست.
عصبانی بودم. شایدم از خودم. شاید از بقیه. چرا برای اینها همه چیز عادی بود؟
دختر پشت رل به دوستم گفت: فقط خودمون میریم دیگه؟
دوستم مرموز گفت: خب آره دیگه!
از ولنجک و کوهها دور شده بودیم. زیر پل پارک وی در آن ساعت شب، نه رفت و آمدی بود، نه جمعیتی، نه ماشینهای سیاه. کف سفیدی هنوز در حاشیه خیابان دیده میشد. دوستم گفت: ما از اون ور میریم.
و دستش رو برد به سمت میدان تجریش.
گفتم: کنار اولین آژانس تاکسی پیاده بشم، بهتره.
نزدیک پل، تابلوی روشن تاکسی تلفنی دیده میشد. هنوز پیاده نشده بودم که دختر کلاه قرمزی گاز داد. دخترها رفتند.
تند تند راه رفته بودم. دویدم. زمین زیر پا کش میآمد و نمیدانستم کدام سمت باید فرار کنم. می-لرزیدم. نفسهای بریده بریدهام آرام نمیشد. و حالا باز همان تپش سراغم آمده بود.
کنار مغازه ایستادم. چند نفس عمیق. در آژانس کسی نبود. داشتم به ساعت بزرگ نگاه میکردم که هنوز دوازده نشده بود. از پشت سر یکی سلام کرد.
مرد پشت پیشخوان ایستاده بود: شب یلداست، همه ماشینامون رفتن و هنوز برنگشتن.
تا بخواهد اولین ماشین برگردد، آمدم بیرون. زیر آسمان شب. کنار مغازه یک گربه کز کرده بود روی مقوا. کنارش نشستم. بدنش سرد بود طوری که انگار خیس بود. صدای خرخرش را با تمام بدنم می-شنیدم. با من همدردی میکرد. یک ماشین روبروی آژانس ایستاد.
صدایی گفت: خانوم! خانوم! شما ماشین می-خواستین؟
فضای ماشین گرم و مطبوع بود اما زیر آن همه لباس و پالتو میلرزیدم. موزیک ملایمی از رادیوی ماشین شنیده میشد. گرما داشت به تنم برمیگشت. راننده مرد جوانی بود. گفتم آقا! میشه سیگار کشید؟
سرش را چرخاند و آرام گفت: بله خانوم.
شیشه را کمی پایین دادم. صدای مجری رادیو به گوش میرسید: انار، انار ترکیدهی خونی! نیت کنید!
فکر کردم چقدر از انار بدم میآید: آقا! میشه اونو خاموشش کنید!
شهر زیر تاریکی طولانی شب یلدا، سیاهتر از همیشه به نظر میآید و یک نخ سیگار تمام نمی-شود.
رکسانا حمیدی
خدایِ پشیمان، مهران رفیعی