ابراهیم نبوی - زیتون
مشکل این نبود که استاد کمی در مورد روزهای زندان اغراق میکرد، مشکل وقتی جدی میشد که از من هم انتظار داشت به اندازه خودش اغراق کنم. و دردسر از آنجایی شروع میشد که من نمیدانستم که حد و اندازه اغراق کردنم باید چقدر باشد؟
استاد میلانی، شش هفت سالی از من بزرگتر است. در واقع من فقط بهخاطر ارادتم نیست که به او استاد میگویم. تقریبا همه آدمهای نسل من و نسل بعدی به آقای سعیدخان میلانی استاد میگفتیم و میگوئیم و احتمالا خواهیم گفت. سی سالی بود که با هم رفیق بودیم، بارها در مهمانیهای مختلف حضور داشتیم و بارها در نشریات مختلف با هم همکاری کرده بودیم. اما مهمترین خاطره مشترک ما همان ۲۴ روز زندانی بود که با هم دستگیر و زندانی شده بودیم.
در این ۲۴ روز یک بار ما را با همدیگر بازجویی کردند و یکبار قدسی همسر من و مریم خانم همسر استاد در یک زمان به ملاقات ما در زندان آمده بودند. و عجیب بود که اجازه داده بودند که ما چهار نفری با هم ملاقات کنیم. چنین چیزی اصلا سابقه نداشت و اگر من خودم در آن ملاقات نبودم و استاد به دیگران میگفت که من و عیال و استاد و عیالش همزمان ملاقات کردیم، من این ماجرا را جزو تولیدات و خلاقیتهای ذهنی او میگذاشتم.
استاد نویسنده بزرگ و سرشناسی است و من اگرچه چندین کتاب پرفروش منتشر کردهام، ولی کتابهای آدمهایی مثل من در مقابل کتابهای استاد که تیراژهای صدهزار تایی و دویستهزار تایی داشت و دارد، اصلا آماتورهای دست سوم به حساب میآمدیم. در واقع من همیشه فکر میکردم خلاقیت ذهنی بیپایان استاد عامل اغراق کردن او در واقعیات تاریخی است.
ممکن است فکر کنید من با استاد مخالفتی دارم یا از نظر سیاسی و فکری با او دشمن هستم که اینقدر در مورد اغراقهای او پافشاری میکنم. اصلا اینطور نیست. من واقعا جزو مریدان استاد هستم و سی سالی است که همواره به او ارادت داشته و دارم.
قضیه از اینجا شروع شد که استاد در شبی که خانهاش مهمان بودیم و تقریبا جز من و ایشان بقیه آقایان و اغلب خانمهای میهمان سرشان داغ بود، شروع کرد به تعریف کردن روزی که من و استاد و آقای گنجوی از زندانیان سیاسی، سه تایی رفته بودیم برای دیدن مسابقه فوتبال ایران و استرالیا. آن هم در کنار بازجوی پرونده من و استاد، که از قضا یک نفر بود.
استاد گفت: یادته وقتی علی دایی توپ رو پاس داد به خداداد تو به حسینی بازجو چی گفتی؟
من به چشمهای استاد خیره شدم که شاید بتوانم آن لحظه را بهخاطر بیاورم. یک لحظه به ذهنم رسید که بگویم: مرد حسابی! مگر زندان کافیشاپ بود که ما با همدیگر و آن هم در کنار بازجو فوتبال تماشا کنیم؟
اما گفتن این حرف تف سربالا بود، در هر حال یک راست میآمد توی صورت خود آدم. سعی کردم جملاتم را جوری ردیف کنم که خودش مثل امتحانات دبیرستانی به من تقلب برساند، ولی استاد داشت به بقیه مهمانان نگاه میکرد و اصلا نیمنگاهی هم به من نمیانداخت.
گفتم: خیلی لحظه عجیبی بود.
استاد گفت: اصلا هم لحظه عجیبی نبود.
گفتم: گل خداداد باعث شد همگی از جا بلند شویم.
استاد گفت: تو گفتی الآن دست و پای علی دایی به هم میپیچه و نمیتونه پاس بده به خداداد.
و خیرهخیره به من چشم دوخت. من چارهای نداشتم جز اینکه حرفش را تائید کنم. گفتم: اصلا فکر نمیکردم که اون توپ گل بشه.
خدا مرا لعنت کند که آن جمله از دهانم بیرون آمد. و این در واقع یک مجوز همیشگی بود که از آن پس استاد خیالش راحت باشد که من خاطرات مشترک زندانمان را تائید میکنم.
آن شب بود که من تازه فهمیدم که چطوری شد که مش قاسم پذیرفت که در اغلب جنگهای دایی جان ناپلئون با او همراه بوده و کمکم مش قاسم خودش را وارد ماجراهای دایی جان کرد. باز خدا عنایتی به مش قاسم کرده بود که ده بیست سالی نوکر دایی جان بود و طبیعتا در این ده بیست سال یک عالمه خاطرات مشترک میتوانست اتفاق بیافتد. من باید چه میکردم که کلا ۲۴ روز با استاد در یک زندان بودم و کلا دو بار در زندان همدیگر را دیده بودیم.
اما ماجرا وقتی جالب میشد که یک شخص ثالث مثل استاد بطحایی که از دوستان قدیمی استاد بود یک دفعه وسط مهمانی یادش میافتاد به آن دفعهای که همبندیهای من در زندان شراب درست کرده بودند و من برای استاد یک بطری شراب بردم و وقتی برای ملاقات همزمان به بهداری زندان رفته بودیم به او شراب دادم.
استاد گفت: نه اینکه فکر کنید از همین شرابهای ترش جانیافتاده، رنگ شراب اینقدر عالی بود که من در تمام سالهایی که در پاریس شراب خوردم چنین شرابی نخوردم.
من مانده بودم که این ماجرا را چطوری تائید کنم. مشکلی با بیآبرویی در مقابل دیگران که فکر میکردند من هم مثل استاد داستانهای تاریخی برای خودم میسازم نداشتم. مشکلم این بود که کاش استاد با من در این موارد هماهنگی کند.
قضیه به جایی رسید که من نادان یک بار ماجرای شوخیام با گنجوی زندانی سیاسی که نه از فوتبال خوشش میآمد و نه اهل سینما و شعر و ادبیات بود داشتم میگفتم و یک دفعه استاد پرید وسط حرف من و گفت: تو گفتی، عبدی! تو اصلا برای چی زندهای؟
من زبانم بندآمده بود. اصلا چنین اتفاقی نیافتاده بود. گنجوی آدمی جدی بود و اگر من چنین حرفی به او میزدم یا محکم توی گوشم میزد یا کلا با من قهر میکرد. از اینها گذشته اصلا من و گنجوی و استاد هیچوقت همزمان با هم در زندان یکجا نبودیم. اصلا زندان که پارک نبود ما هر وقت بخواهیم برویم پیش همدیگر.
وقتی استاد بطحایی شروع کرد به گفتن ادامه ماجرا تازه متوجه شدم چرا استاد وسط حرف من پریده. در واقع استاد تمام خاطراتی که من از زندان داشتم و برای او بازگو کرده بودم را به عنوان خاطرات مشترکمان برای همه مهمانانش تعریف کرده بود و من باید از آن پس مواظب میبودم که حرفی از دهانم در نرود که با گفتههای قبلی استاد تناقض داشته باشد.
بعدها آقای بطحایی وقتی به خانه ما آمد ماجرای دعوای من با وکیل بند، ماجرای دست انداختن سعید سامورایی، ماجرای نامه من به رئیس زندان، ماجرای دست انداختن بازجوی زندان و دهها ماجرای دیگر را که ظاهرا برای من اتفاق افتاده بود، برایم تعریف کرد و من واقعا لحظات حساسی را گذراندم تا بتوانم بدون اینکه خاطرات استاد را در مورد خودم خدشه دار کنم، بتوانم حدس بزنم که قضیه از چه قرار بوده.
مشکل اصلی این بود که براساس گفتههای استاد حداقل چهل پنجاه اتفاق مشترک برای من و استاد و بازجوهایمان در آن روزها افتاده بود، در حالی که ما دو نفر کلا ۲۴ روز با هم در یک زندان بودیم و فقط دو بار در زندان همدیگر را دیده بودیم.