Thursday, Feb 29, 2024

صفحه نخست » بهار در راه است! باز کن پنجره را! ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi.jpgچند روزی از کم شدن نعره‌های تهدید گر زمستان نمی‌گذرد. لشگر سرما هنوز جان سختی می‌کند میخواهد راه نفس بربندد. اما توانش به آخر رسیده است. سرما با آن قندیل‌های نیزه گون خود عقب می‌نشیند. ناگزیر از تسلیم شدن است. رودجاری در اعماق، پوسته یخ را می‌شکند. خیزابه‌های بهاری جاری می‌شوند. نرمی زمین زیر پایت را حس می‌کنی. ترک برداشتنش را که با نفس گرم برخاسته از اعماق در هم می‌پیچد وخبر از فرو ریختن کاخ‌های زمستانی میدهد.
این نسیم است عبور کرده ازدشتهای پر برف، از لابلای درختان خفته در خواب که با شتاب تن به پنجره می‌ساید. باز کن پنجره را که راهی سخت وطولانی آمده‌ام با بشارت نوروز. با لشگر سرما که می‌گفتند"بهاری در راه نخواهد بود! تن به سرما بسپار در زمهریر آجین شده از یخ آرام بگیر! جنگیده‌ام!

من هرگز تن به اسارت سرما نسپردم. پنجه در پنجه لشگر سرما افکندم. سر سلطان شب دیجور زمستانی را بر سنگ کوبیدم. طاقت آوردم بر سرمای زمستان! چرا که رویای بهارم در سر بود.
باز کن پنجره را. من را نفس بکش! در رگهای خشگ شده تنت جاری کن! بگذار قلبت را گرم کنم! در حفره‌های مغزت جاری شوم. زنگار بر گیرم روح شادی و حرکت در آن‌ها بنشانم! باز کن پنجره را!
پنجره را می‌گشایم. خود اوست پیک بهار!
میخندد خرمان پای در اطاقم می‌گذارد. "گوش کن! دل به طبیعت بسپار! به چرخه حیات! چرا که هرگزعرصه رزم وبزم زندگی ازحریفان خالی نمانده ونخواهد ماند.
شب به پایان خواهد رسید! شب زنده داران نخستین خیر مقدم گویان بهار خواهند بود. غم از دل به ستان! به آغاز فصل گل، به نغمه هزار دستان، به بشارت دهندگان بهار خوشامد گوی".
کنار پنجره می‌نشیند. "گوش کن! سرت را بر روی سینه‌ام بگذار! در این خنکای صبحگاهی، دراین سکوت سرشار از مگاشفه چه می‌شنوی؟
صدای کوبیدن مداوم صد هاجسم کوچک را بر دریچه‌های خاک باغچه می‌شنوم.
گل نرگس است که در زیر خاک بیتابی می‌کندو سر برخاک می‌کوبد. او صدای وزش نسیم بهاری را می‌شنود تمام ذرات وجود خفته در درون دانه کوچکش در شوری مستانه به غوغا در آمده است. غوغای هستی، غوغای زندگی. شور گشودن چشم بر زیبائی طبیعت، دیدن هزاران رنگ که بهاربه همراه عنبربه عاریت گرفته از نافه آهوان در طبله خودبهمراه آورده است!
بی تابیش را حس می‌کنم.
عطری آشنا، عطری تاریخی! عطر بهار نارنج شمال، آمیخته با عطر پونه‌های بر آمده بر کناره جویبارا ن که بشارت آزادی از اسارت خاک می‌دهند. عطری که پدرانمان سرمست آن بودند. عطر شکوفه‌های درختان سیب، درختان گیلاس صف کشیده بر کناره زنجان رود که در مشامم می‌پیچد سرمستم می‌کند.
"دانه کوچک که تمامی زمستان در میان سوز سرما، برف وبوران، سفتی خاک، یخ‌های حلقه بسته بدورپوسته نازک هسته کوچکت می‌لرزیدی؟ این همه سرما را چگونه تاب آوردی؟ " خنده‌ای می‌کند: "همه رابه امید امروز طاقت آوردم چرا که باور داشتم روز موعود فرا خواهد رسید.
سحرگاهان
صد‌ها غنچه سفید بسان نخستن دندان‌های شیری کودکان که بر پستان سفت شده مادر مک می‌زنند، سفتیش را می‌گیرند. نرمش می‌سازند تا شیرابه بجوشد و در کامشان جاری شود سر از خاک بیرون می‌کنند. خنده زنان پیراهن مادر را پس می‌زنند با شیطنت یک کودک بر من می‌نگرند. دندان‌ها مروارید گون در تشعشع نخستین اشعه‌های خورشید که کاهلانه بعد ماه‌ها در پس حجاب ابر بر زمین می‌تابید. حال حجاب از سر بر گرفته است! می‌درخشند
بلبلی عاشق تطاول کشیده از غم هجران نعره زنان از بالای سرم می‌گذرد! تا بسرا پرده گل در آید. بر سرا پرده بهار که در همین نزدیکی خیمه بر افراشته است.

ابوالفضل محققی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy