(این متن تقدیم میشود به مختاری و پوینده و آبتین)
اینجا کسی متولد نمیشود
اینجا از شکم مادر پرت میشوی وسط جهنم
وسط چند هزار آدمفروش، چند هزار آدمخوار
و ما گوشتهایی وحشی و لذیذ، برای فروختن، برای خوردن.
(از شعر دو قلب و کشالههای ران)
عقب مانده، صفتی عام یا عجیب
نه از بد حادثهی روزگار است و نه قضا و قدر، اگر عدهای از شما پیشاپیش پذیرفتهاید که «جهان سومی» و «خاورمیانهای» هستید و قرار نیست در حد نویسندههای «طراز اول» جهان، قلم بزنید یا مثل ایشان دربارهی آدمها و وقایع و ایدهها، قضاوت کنید یا در حد آنها راوی وقایع باشید. این سه عبارت را داخل گیومه گذاشتم چون شخصاً به این شکل، باورشان ندارم، آنها را تحقیر آمیز و تبعیض آمیز میدانم. به راستی وقتی میدانی و میبینی که میتوانی «تحقیرآمیز» نباشی بهتر نیست که نباشی؟ بهتر نیست با تحقیر نیامیزی و «آدم حسابی» باشی، بخصوص در برابر حقیقت و دروغ؟ هدفم این نیست کلمات و مفاهیم را معنی یا تعریف کنم اما میخواهم خوانندگان این متن بدانند مثلاً نوع لباس و زبان و لهجه را نشانهی پیشرفت و عقب ماندگی نمیدانم. در جهان ما بسیاری از مسائل روی یک خط قرار دارند که برخی جوامع در رسیدن به آنها جلوتر و برخی پشت سر هستند. نه تنها شکل اعضای بدن، طول عمر و نیازهای بشر در هر جایی، مشترک است بلکه رویاپردازی و خلق هنر و ادبیات و ساختن خدایان و رسوم مقدس از دیرباز در قبایل بشری که هیچ رابطهای هم با یکدیگر نداشتهاند مشترک بوده است. (۱) در چنین جهانی با تشابهها و تفاوتها، عقب مانده یعنی مثلاً اگر امروز کتاب و فیلم و موسیقی خاصی در یک کشور از نظر سنتهای حاکم یا دولتمردان ممنوع است، بالاخره روزی روزگاری در آینده بدون سانسور منتشر خواهد شد، اما مثلاً صد سال بعد از کشوری دیگر. زنان در انتخاب پوشش خود آزاد خواهند بود، دست کم به همان اندازه که مردان آزاد هستند، کسی به خاطر انتشار کاریکاتور فلان قدیس یا به دلیل فحش به شاه یا رهبر، تحت تعقیب پلیس قرار نخواهد گرفت، دستگاه پخش ویدیو یا ماهواره بالاخره آزاد خواهد شد. در واقع عقب ماندگی یعنی راهی را میروی که دیگری رفته است اما با تاخیری در حد عمر یکی دو نسل. یعنی نسبت به موقعیت بهتر و آزادتر دیگران، تو محروم هستی یا تو را محروم کردهاند. پس وقتی میگوییم جامعهای عقب مانده است اغلب به این معناست که آن را با دیگر جوامع بشری مقایسه میکنیم. جوامعی که همین راه را رفتهاند و اینطور نبوده است که از ابتدا برابری جنسیتی و نژادی در آنجا امری عادی بوده باشد، بلکه مردمانی دغدغهمند برایش مبارزه کردهاند و به دستش آوردهاند. بر خلاف نظر اکثر سیاستمداران منطقهی ما که میخواهند در ذهن مردم فرو کنند که گویا آنچه در جوامع نسبتاً پیشرفته وجود دارد، از ابتدا وجود داشته و «فرهنگ مخصوص» آنهاست، چنین چیزی دروغ است، تمدن پیشرفته یا عواقب روشنگری و مدرنیته، خاصِ یک یا چند کشور نیست. چنین نیست که ما سنتی و دیگری مدرن به دنیا آمده باشیم. باور کنید یا نه، همهی ما، بدون فهم هیچ زبانی و کاملاً لخت به دنیا آمدهایم. البته من وقتی میگویم مدرن به معنای حد اعلای پیشرفت نیست، بدیهی ست که نقدهای جدی به مدرنیته و جهان صنعتی وارد است. از بمب اتم تا سلاحهای شیمیایی و گازهای صنعتی و کشنده تا کالا شدن هر چیزی، دستاورد مدرنیته است. اما آزادی اندیشه، آزادی بیان، آزادی مطبوعات، حقوق بشر، حقوق فردی و اهمیت فردیت هر انسانی فارغ از رنگ و نژاد و خون و وراثت، برابری حقوق زن با مرد و هزاران پیشرفت دانش و پزشکی و تکنولوژی که در خدمت زندگی راحت بشر هستند جز با پس زدن سنت امکان پذیر نبود و اینها همه از نتایج مدرنیته است. من سنت را طرد میکنم و آن را عقب ماندگی میدانم بی آنکه مدرنیته را بی نقص و در کمال ببینم. اما همین نقد مفید مدرنیته نیز خود از نتایج مدرنیته است. کل بحث عقب ماندگی هم فقط سنت و مدرنیته نیست. به هر حال در ادامه خواهم گفت که چرا در عنوان این نوشته، عقب ماندگی را، «وحشیانه» نامیدهام و منظورم را توضیح خواهم داد. پیش از آن به مفهوم رادیکال میپردازم.
رادیکالیسم در برابر عقبماندگی
در متن من منظور از رادیکالیسم، نه خشونت است و نه ترویج آن بلکه شفاف بودن و روراست بودن با خود و جهان پیرامون خود است. چون آن را در برابر دو اصطلاح وحشیگری و عقب ماندگی به کار بردهام پس دیگر اینجا نمیتواند خارج از در افتادن با این دو، معنایی داشته باشد. وقتی بحث این دو اصطلاح باشد آنگاه رفتار رادیکال عبارت است از نوعی شورش علیه زبان، علیه سنت و علیه هر آنچه ما را عقب نگه داشته است. نوعی آموزش روشن و شفاف به نسل بعدی ست تا شاید به دست او این زنجیرها پاره شود. این رادیکالیسم نه تنها خشونت نیست که علیه خشونت دولتی و بی رحمی هر نوع ایدئولوژی است. من با احتیاط میگویم رادیکالیسم و آن را هم توضیح میدهم چون میتواند معانی مختلف داشته باشد و هر گونه تغییر و تخریب را هم در بر بگیرد. اما اگر انتقادی به این نوع نام گذاری باشد آمادهام تا بشنوم.
رادیکالیسم مد نظر من چیز عجیب و غریبی نیست، همین که تخت بودن زمین عبارتی مقدس باشد آنگاه «زمین گرد است» کنشی رادیکال محسوب میشود. وقتی اعدام و کشتار امری عادی است، مخالفت با آن عملی رادیکال است.
سخن یا عمل رادیکالِ مد نظر من به شدت وجه انسانی و فرهنگی دارد. قرار نیست هیچ چیز خوبی خراب شود، چون چیز خوبی وجود ندارد. در جمهوری اسلامی مخالفت با اعدام یک عمل رادیکال است به عنوان نمونه در ابتدای انقلاب «جبهه ملی» با قانون قصاص که از کتاب مقدس قران آمده است و حکم به «جان در برابر جان، چشم در برابر چشم...» داده است، راهپیمایی ترتیب داد، روحالله خمینی رهبر مذهبی وقت حکومت، وا اسلاما سر داد، که ببینید دارند به حکم خدا اعتراض میکنند (گریهی حضار) و اینگونه آنها مرتد شمرده شدند یعنی مخالفت با اعدام حکمش اعدام شد. (۲) همین اعتراض انسانی که «نباید جان انسانی دیگر را گرفت» عملی رادیکال محسوب میشود. پس اینجا اگر میگوییم رادیکال یعنی در افتادن با ریشهی عقب ماندگی و کشتار. یعنی نه گفتن به سرکوب و ستم و آری گفتن به زیبایی و عدالت. اینگونه است که واژهی رادیکال ما، در خود انسانی ترین موضوع را دارد: آزادی. ممکن است وقتی دیگر یا در جایی دیگر چنین متنی کاربرد نداشته باشد اما اکنون جبر جغرافیا و تاریخ مرا به این نتیجه رسانده است که چارهای جز رادیکالیسم، وجود ندارد.
دوزیست هزار دست و پا
حاکمیت در دههی شصت مشغول جنگ در مرزهای کشور بود، مشغول اعدام فعالان سیاسی و تسویه حساب با رقبای سیاسی داخلی بود و هنوز فرصت کافی برای برنامهریزی دقیق جهت کنترل امور فرهنگی نداشت. در دهه هفتاد اما برنامههایی را چید که هدفش تخریب فرهنگ و ادبیات و شیوع بیش از پیش ابتذال و میان مایگی و البته سرسپردگی بود. بخشی از آنچه امروز شاهدیم مربوط به نتایج برنامههای آن دوره است. در دههی هفتاد، دار و دستهی وزارت اطلاعات که با نام باند سعید امامی، معروف شده است در هتلهای «استقلال» و «لاله» در شهر تهران با برخی نویسندگان و فیلم سازان قرارها و جلسه هایی داشتند (۳)، در این ملاقاتها سعی میکردند نویسندگان و هنرمندان مستقل و صاحب اندیشه و تجربه را به همکاری با خود تشویق کنند. به آنها قولهایی میدادند. چه میخواهی؟ مجوز نشریه؟ مجوز تئاتر و فیلم یا وام برای تاسیس موسسه، کاغذ ارزان و رانت برای نشر یا حذف مالیات برای ساخت فیلم؟... هم زمان آنها در حال ربایش و قتل نویسندگان و هنرمندان دیگر هم بودند. اوج این اعمال جنایتکارانه در سالهای ۷۳ تا ۷۷ بود. از یک سو با گفتگو و تطمیع سعی در جذب نویسندگان و هنرمندان داشتند از سوی دیگر تعدادی را ابتدا تهدید و سپس زندانی میکردند یا میکشتند. حق انتخاب بین این دو بود که: یار قاتل باش وگرنه مقتولی. وقتی قاتل میآید میگوید خفه میکنیم چه اتفاقی میافتد؟ عدهای از کشور میروند، عدهای به قول رضا براهنی دق مرگ میشوند. عدهای خانه نشین و منزوی میشوند و دست از مبارزه برای آزادی میکشند اما این وسط گروهی که البته همیشه حضور داشتهاند، بر تعدادشان به شدت افزوده میشود. اینها کسانی هستند که معنای راز بقا را فهمیدهاند، میتوانند خود را با شرایط سخت وفق بدهند. یکی از اهداف امنیتیها از کشتار تعدادی نویسنده، ترساندن و پیام دادن به بقیه بود، عدهای این پیام را گرفتند و راه و راز بقای خویش را دریافتند. آنها تا همین امروز هم بین حکومتی بودن و مستقل بودن، راه میانه را در پیش گرفتهاند و کاری جز شیوع ترس، میان مایگی و ابتذال ندارند. غیر مستقیم در خدمت حاکمیت هستند، حقیقت را میبینند اما حاضر نیستند از آن دفاع کنند در عوض سعی میکنند جلوی حرکت بقیه را هم بگیرند، گویی مایل نیستند وقتی خود شهامت ابراز حقیقت را ندارند کسی دیگر این کار را بکند. گفتگو و همکاری با ایشان بسیار مشکل است چون هیچ وقت ثبات ندارند.
از شروع حاکمیت فعلی تا امروز صدها سازمان و ادارهی اسم و رسم دار، کارشان تخریب فرهنگ با بودجهی عمومی بوده است. صدا و سیما، سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری، سازمان فرهنگی شهرداری، وزارت ارشاد و حتی بخشی از سپاه همه در این سالها فعال بودهاند تا شعر و داستان و فیلم و تئاتر در راستای اهداف سیاسی و فرهنگی حکومت بسازند. بودجههای کلان صرف این کار کردهاند. اما آنچه در دهه هفتاد پایهریزی شد تشکیل نهادها و موسسههای به ظاهر مستقل و خصوصی با اسم و رسمی متفاوت با گذشته بود. ناشرها، سایتها و نشریات به راه افتاد، «انجمن قلم» مستقل تاسیس شد که اعضایش مقامات سیاسی حکومت، کسانی مانند ولایتی و دری نجف آبادی و لاریجانی و... بودند. این انجمن که از اعضای شاعر و نویسنده و مترجم خود، حق عضویت میگیرد و ادعای استقلال از حکومت را دارد هم زمان با قتل مختاری و پوینده در پاییز هفتاد و هفت پایهریزی شد و در زمستان همان سال اعلام موجودیت کرد. این یک خواست نیروهای متخصص امنیتی بود از جمله در نامهی محرمانهای که سال بعد در روزنامه سلام منتشر شد به تاسیس چنین نهادی اشاره شده بود. در طول این سالها موسسههای فرهنگی و تجاری بسیاری نه با نامهای حزب اللهی که با نامهای مرتبط با ایران باستان مثل پارسیان و پاسارگاد و کوروش یا نامهای برگرفته از طبیعت و گل و پرنده تاسیس شدهاند که اکثراً وابسته به حکومت و به عنوان بخش خصوصی مشغول به کارند. دیگر آن تقابل دهه شصت و آن خط کشیهای مشخص و نام گذاریهای معنادار اسلامی، کافی نبود بلکه سعی کردند حوزهی خصوصی و غیر دولتی را نیز تصرف کنند. اینگونه پولهای کلان خرج میشود تا کسی نتواند با لیستی مشخص و واضح از افراد و موسسههای ایستاده بر یکی از دو راه -وابسته یا ناوابسته به حکومت- قرار بگیرد تا از این دو یکی را انتخاب کند. اکنون دیگر صدها راه و بزرگراه وجود دارد که همگی به یک مقصد میرسند: همدستی با حکومت. آنچه واقعا مستقل است راه نیست، بزرگراه نیست، کوره راه است و به خوبی به دید نمیآید. پس اگر نوجوانی امروزه بخواهد در وادی هنر و ادبیات بگردد، گیر یکی از آن راهها میافتد چرا که کوره راهِ مستقل، چندان تریبون و رسانهی رسایی ندارد. نه تنها مجوزش را ندارد که خفهاش میکنند.
اینگونه نیست که حاکمیت فقط برای عدهای خرج کند تا مدحش را بگویند و با بقیه کاری نداشته باشد، یک طرف مدح و صله است و طرف دیگر زندان و تبعید و قتل. هزینههای بسیاری میشود تا شما به یک هزارپای مبتذل بی خاصیت تبدیل بشوید و بی آنکه مستقیم دستتان به خون آغشته باشد، غیر مستقیم با حاکمیت همدست شوید. چنین است که اغلب، صدای معترض خیابان و حتی شعارهای آن از شما شاعر یا هنرمند مدعی و حرفهای، مترقیتر است. آیا میتوانی صدای مردم باشی؟ یا دست کم میتوانی بازتاب صدای حقیقت باشی؟ تا چشم باز کنید میبینید که جمهوری اسلامی و بسیاری از شما در فریب مردم همدستید، از ترس مردم است که ادای مخالفت با این حکومت را در میآورید. این اداها را حتی حقوق بگیران حکومت هم بلدند. چنین است که مردم به بسیاری از شما باور ندارند. چرا ما باید باور کنیم شما واقعاً مخالف حکومتید وقتی مثل آنها میاندیشید و همانگونه سفسطه و مغلطه میکنید؟ امروز چیزی حرام است فردا حلال است و پسفردا مستحب و... در بسیاری از موارد با ایشان مشترک هستید، از جمله کوشش بسیار برای حفظ قدرت و موقعیت خود؛ به راستی فکر کردهاید آنها واقعاً مدام به خدا و روز حساب و ظهور امام غایب میاندیشند؟ بعید میدانم اینقدر ساده لوح باشید که چنین برداشتی از ریا و نمایششان داشته باشید. آنها نیز مثل شما خود محور و خودپرست و منفعت طلبند. نمیبینید چگونه مردم را به گلوله بستهاند؟
شاید پرسیده شود که چرا این قدر حساسیت روی مستقل بودن هنرمند و نویسنده است و چرا مثلاً فلان سپاهی بازنشسته وقتی مسئول یک نشر خصوصی میشود روی او و نشرش حساسیت وجود دارد. پاسخ روشن است: چون تنها این نیست که آنها به هنر و فرهنگ ضربه زده باشند تا مثلاً ما با انتقاد سعی کنیم به راه راست یا چپ هدایتشان کنیم. موضوع یک اشتباه از سوی آنها و یک انتقاد از سوی ما نیست. موضوع خون است. این که خون شاعر و نویسنده را ریختهاند. اینکه بیگناهان را زندانی میکنند. کارگر و معلم را شکنجه میکنند و تو با همکاری با دولتیها و «خصولتیها» خواسته یا ناخواسته در سمتی قرار خواهی گرفت که ستمگری ست؛ وگرنه ایدهآل بود اگر امکانات مردمی به یکسان در اختیار همگان قرار میگرفت. این امکانات، دولتی نیست بلکه مال مردم است و درست این است که حکومتی مردمی آن را به یکسان بین همگان تقسیم کند، در حالی که چنین نیست. سهم تعدادی مجوز غیر کارشناسی برای نشریه و نشر و رانت و وام از پول نفت و سهم عدهای دیگر زندان، تبعید و قتل است. اینجاست که تو اگر اهل زیر پا گذاشتن حق و حقیقت نباشی، به مرور انتخابهای رادیکال خواهی داشت. اگر رادیکال نباشی پس شاید محافظه کار هستی. محافظهکاری میگوید کج دار و مریز با همین افراد میانه و میان مایه، میتوان به «هدف» که اصلاح یا تغییر وضع موجود است رسید و رادیکالیسم پاسخ میدهد: از حافظان وضع موجود همین افراد میانه و شما محافظه کارها هستید. اگر قرار بود چیزی اصلاح شود تا حالا شده بود. چهل و چهار سال وقت کافی نبود؟ نابودی دو نسل کافی نبود؟
آنقدر محافظه کاری و عقب ماندگی در ادبیات و هنر معاصر ما ریشه دوانده است که همین که روراست و عیان بگویی «فلان موسسه، جشنواره، نشر یا نشریه به حکومت مرتبط است و سمتش نروید» یعنی رفتاری رادیکال داشتهای، همین عبارت با مصداق و مثال مشخص، چندین دشمن از بین آزادیخواهان! و مستقلها! برایت میتراشد و آنها را با تو در میاندازد. در مرحلهی بعد چارهای نداری جز اینکه شفاف بیان و عیان کنی که ایشان چه منفعتی در این راه دارند. هر چه پیش میروی بیشتر در مییابی که تنها هستی و فریادت به خودت باز میگردد. اما هر چه پیش میروی بیشتر در مییابی که سمت حقیقت ایستادهای. مخالفانت نیز عدم حقانیتت را در همین تنهایی و اینکه اکثراً باورت ندارند، میدانند. چنین است که رادیکالیسم هر جا هر معنایی داشته امروز در اینجا، یعنی سمت حقیقت اقلیتی کوچک ایستادن. یعنی در مقابل اکثریتی مبتذل و میان مایه و میانه باز، ایستادن. البته اقلیت و اکثریت تعیین نمیکند چه چیزی راست است و چه چیزی ناراست.
از برخی جایزههای شعر و موسسهها و ناشرهای رانتی به ظاهر مستقل تا برخی نشریات و اسمهای بزرگ نویسندههای قدیمی به ظاهر مستقل همه و همه در خدمت ابتذال هستند و این گونه سلیقهی هنری و ادبی مخاطبان سطحی شده و توقعشان از آثار خلاقه، پایین آمده است. ما مجبوریم فریاد بزنیم تا در میان همهمه صدایمان شنیده شود. وقتی علیرغم کوشش دوزیستان، در همهمه حل نمیشوی، در عوض فریاد میزنی تا حقیقت را نشان بدهی، وقتی مثل خورشیدی از نزدیک چنان میتابی که همه جا روشن شود و هیچ درز و سوراخی برای مخفی شدن هیچ اثر و صاحب اثری باقی نماند پس در برابر این وضعیت، به نسبت رادیکال به حساب میآیی. گرچه من اصراری بر این نوع نامگذاری ندارم. اما شک ندارم نتیجهی این شفافیت به نفع هنر و ادبیات ناب است. به نفع انسانیت و مردم است. به نفع تمدن بشری و علیه وحشیگری است.
گروهی دیگر که با آزادی دشمنند و ادای مخالفت با حکومت را در میآورند تعدادی از فعالان و توابهای دهه شصت هستند. وقتی جمهوری اسلامی چنین افرادی را به خدمت میگیرد میتواند ضربهای مهلک بر انسانهای مستقل وارد کند. چون آنها همگی کار تشکیلاتی کردهاند و کم و بیش دارای سواد و معلومات بالایی هستند. برخی توابها واقعاً در «ولایت» ذوب شدهاند تا حدی که بعضاً در ربایش و قتل مختاری و پوینده نقش داشتهاند و بعد در لباس حامی مالی جایزه ادبی «روزی روزگاری» نقش یک فرهنگیکار مستقل را بازی کردهاند. تعدادی هم تاکتیکی تواب شدهاند اما هنوز هم محافظه کارند، یعنی با یک تشر یا تلنگر از سوی هر بازجویی قالب تهی میکنند. صدای بلند پر ادعایی دارند اما با اولین تشر، ترسشان رو میشود. هم دو زیستان راز بقایی دهه هفتاد و هم این توابهای ترسوی دهه شصت و البته تعدادی هم غبر تواب که به دلیل فعالیتهای حزبی و سلسلهمراتبی، معتقد به رابطهی «شبان رمگی» هستند و آزادگی را بر نمیتابند، کارشان این است که یا دیگری را از فعالیت مستقل و شفاف منع کنند یا اگر این فایده نداشت، او و آرمانش را تحقیر کنند.
چنین است که گاهی نتیجهی امید بستن به این افراد، نا امیدی و افسردگی است. ما که قرار است به این افسردگی پشت پا بزنیم و جایی توقف نکنیم و قرار نیست تن به هر ذلتی بدهیم، راه خود را جسته و یافتهایم و به خوبی میدانیم در این راه تنها هستیم. میدانیم تعدادمان زیاد نیست و هزار مانع بر سر راهمان است. میدانیم که گاهی حتی مستقلها و آزادیخواهان نیز سنگ سر راهمان هستند، که بسیاری از اینان موجودات حقیر و دون مایه را خوشتر دارند و از سر افرازی و گردن فرازی میترسند. میدانیم که برخی از ایشان قصد نابودی ما را دارند وقتی به وضوح ریشهی ما را هدف قرار دادهاند پس چارهی کار ما هم ریشهای ست، یعنی چاره در رادیکالیسم است. وگرنه نسلهای جدید نیز گرفتار این هزارپایان میشوند. جوانانی از راه میرسند که نه دهه شصت، نه دورهی سعید امامی فعال نبودهاند و در مقابل دو حق انتخاب قاتل باش یا مقتول، قرار نگرفتهاند، اینان کسانی هستند که اغلب راه زندگی هنری خود را از همین دار و دستهی هزارپایان یاد میگیرند. وظیفهی ماست که حق انتخابی فراتر از این برایشان داشته باشیم. شاید نسلهای آینده از عذاب این دوران رهایی یابند و طلسمهای جامعهی متحجر را پاره کنند. راز عقب ماندگی و وحشیگری چنین جامعهای در کار گروهیِ موجوداتی هزار دست و پاست، وقتی هر دست به کاری و هر پا به راهی مشغول است. یک موجود عجیب غریب که تو نمیدانی سرش کجاست و دمش کجا. موجودی که کمتر کسی را یارای مقابله با آن است. موجودی با هزار دست، هزار پا، هزار زبان، هزار رفتار، هزار گفتار، هزار کنش و هزار واکنش. موجودی که بیش از چند ماه بر یک مسیر، سخن و عمل نمیراند و بعد از مدتی، سخن و عملش عوض میشود. میخواهی با این موجود متناقض ابدی چه کنی؟ چگونه میخواهی راهی متفاوت پیش پای نسلهای جدید بگذاری؟ این موجود ظاهراً فقط به اندازهی همین کلمات قابل شناسایی است و همینقدر هم نامفهوم و غیر قابل شناسایی ست، درست مثل این کلمات و عبارات، مبهم است. عین همین کلمات که قرار است او را توصیف کنند در حالی که در آخر این جمله شما شناختی از او نخواهید داشت چون این کلمات، زیادی کلی و مرموز هستند. چه کنم؟ او همین است، شبیه این توصیفات، او واقعا زیادی «کلی و مرموز» است.
وقتی ارزشها، صفتها و قیدها جابجا میشوند
یکی از بدترین تجربههای زندگی من آشنایی از نزدیک با خیل عظیمی از نویسندگان هزارپای معاصر است، وقتی که دریافتم آنها با آگاهی از اینکه در یک جامعهی عقب مانده زندگی میکنند، نمیخواهند حتی ادای «آدم حسابیها» را در بیاورند. به عبارتی توقع زیادی از خود و دیگری ندارند، بی اصول، بی در و پیکر، بی آرمان و بی هدف هستند، بدتر از همه اینکه در ساحت ادبیات و هنر و حواشی آن، «حقیقت» برای ایشان هیچ ارزشی ندارد؛ فضا را خاکستری و آب را گلآلود میکنند تا نه خود شناخته شوند و نه دیگری قابل شناسایی باشد. قیدها و صفتها را از معنا تهی میکنند طوری که میتوان به هر کسی صفت آزادیخواه، امروزی، مستقل یا بالعکس مستبد، متحجر، منفعت طلب و وابسته را چسباند؛ هر عمل نیز میتواند صادقانه، دروغ، وقیحانه و وحشیانه باشد. اینگونه ست که اگر تو زندگیات را -چه در ساحت ادبیات و چه زندگی شخصی- ذره ذره با تکیه بر خود، مطالعه، تفکر، احساس و استقلال ساخته باشی، ستونهای شخصیتت را با وسواس و دقت استوار کرده باشی و بخواهی این راه را به بقیه هم پیشنهاد کنی و یاد بدهی، کمر به تخریبت میبندند چون با منافع آنها که برآمده از بیحافظگی و خاکستری بودن فضاست در تضادی، چون موقعیتشان را متزلزل میکنی. پس میکوشند تا تو را که خلاف جریان اصلیِ دروغ و میانمایگی حرکت میکنی حذف کنند در عوض ناقص الخلقههای هنری و سارقهای ادبی را به جامعهی فرهنگی تحمیل میکنند، نتیجهاش ابتذال بیشتر، سطحی نگری و دوری مردمی از کتاب و هنر است که بعد از مدتی به خوبی میفهمند جعل نام و اثر اتفاق افتاده است. نتیجهاش سقوط آثار فرهنگی از نظر کیفیت و خلاقیت است. آنها که هر وقت و هر جا با هر سازمان دولتی و غیر دولتی همکاری کردهاند بی آنکه مسئولیت گفتار و کردار حال و گذشتهی خود را بپذیرند حالا سعی میکنند شاهدان و حافظهی جمعی آنها را حذف کنند. این وارونگیها فقط مربوط به فعالیت فرهنگی نیست، از نظر اخلاقی نیز جامعه سقوط کرده است. آیا نمیبینید چگونه در کوچه و خیابان ارزشها بی ارزش شدهاند؟ اگر در همه جای تاریخ و جهان کار کردن، زحمت کشیدن و روی پای خود ایستادن، قابل احترام است، حالا و در اینجا چنین چیزی بیارزش است و گاهی حتی انگلوار زیستن ارزش پیدا میکند. بسیاری، دزد شیک و تمیز رانتی را به کشاورز و کارگر زحمتکش ترجیح میدهند. نمیشنوید که «دهاتی» و «عمله»، فحش است؟ یعنی خاستگاه کسی که گندم از دل خاک بیرون میآورد و به مردم نان میدهد، مولد است و خودکفاست و همینطور شغل کسی که با خشت و آجر سرپناه برای مردم میسازد، فحش است. آنگاه شما توقع دارید زیبایی شناسی وارونه نشود و معنای خود را از دست ندهد؟ انتظار دارید نور حقیقت از دل آثار ادبی و هنری بر سرزمین بدحال ما بتابد؟
در چنین فضای مغشوشی هر کسی که زمانی با دستگاههای حکومت همکاری کرده باشد به راحتی میآید و ادعای استقلال میکند، برای خود پروندهی جعلی از آزادیخواهی و هزینههایی که در این راه داده، میسازد. چرا که فضا خاکستری است و هیچ چیزی سر جای خود نیست. گویی طبق میل ایشان، حافظهی ما خالیست و هیچ کس هیچ گذشته و سابقهای نداشته است؛ هر کس هر لون و صبغهای بخواهد برای خود جعل میکند. کار به جایی رسیده است که مخالفت با جمهوری اسلامی به یک روش دروغین تبدیل شده است. واقعیت این است که دیگر مخالفت ظاهری با این نظام، نمایش سختی نیست، در واقع جرات و شهامت بیشتری لازم است که کسی با لباس رسمیِ حکومت دینی یعنی عبا و عمامه در انظار عمومی ظاهر شود، تا اینکه با رژیم فعلی مخالفت کند. اما به راستی این همه نویسنده و هنرمند که به ظاهر مخالف این نظم و نظام هستند در واقعیت هم همینند؟ اگر اینگونه بود که فاتحهی نظام اسلامی خوانده شده بود. پس چرا مشتی موجود خرافاتی به راحتی بر مردم سوار شدهاند و پیاده هم نمیشوند، مال و روان و جان آنها را تصاحب کردهاند و هر گونه بخواهند بازیشان میدهند. هرگز بدون حمایت عدهی زیادی از نویسندگان و هنرمندان، هیچ حکومتی در عصر رسانه و تبلیغات و کتاب و سینما، نه تنها پا نخواهد گرفت که به حیات خود ادامه نخواهد داد. خیر، به واقع مخالفان همه مخالف نظام اسلامی نیستند. دروغ میگویند، این دروغ را از حضورشان در جشنوارههای دولتی، صدا و سیما و صدور بیانیههای سیاسی به نفع نامزدهای ریاست جمهوری و... میتوان دریافت. بهعلاوه تعدادی از آنها میدانند در ایران تحت هر رژیم دیگری (بی حذف و سانسور) کسی به این افراد به عنوان «نخبه» اهمیتی نخواهد داد. پس جمهوری اسلامی برایشان نعمت و مخالفتشان با آن، صوری است. صرف مخالفت با رژیم نباید ملاک استقلال فرد از نظر ما باشد. به راستی بخشی از پاسخ «چرایی ثبات و ماندگاری جمهوری اسلامی» تا کنون در همین صوری بودن مخالفت هاست. پاسخ این پرسش که: چگونه مردگانی که از گورهای هزار و چهارصد ساله سر بر آوردند بر ما حاکم شدند و زیباترین جانها و فکرها و صداها را به گور سپردند، در حمایت بخش زیادی از فرهنگی کاران دو زیست از حکومت، مستتر است. از طرفی همان گونه که پیشتر هم گفتم موردی که در بین دوزیستان رواج دارد این است که به ما القا کنند که گویا از سوی حکومت تحت تعقیب هستند و هزینه دادهاند یا خواهند داد. جعل میکنند و جعل میکنند، چنان که مستقل و وابسته را سخت میتوان از یکدیگر تشخیص داد. این حد از دروغ و تناقض در بین کتاب خوان و کتاب نویس، نشانهی عقب ماندگی است اما اینکه حقیقتی را که باید پاسداری کنند، اینچنین وارونه میکنند و تناقض را به حد تضاد صد در صدی و جابجایی کامل خوب و بد یا حق و ناحق میرسانند یعنی جنس این عقب ماندگی عادی نیست بلکه «وحشیانه» است.
حال که حقیقت به دروغ آغشته است و همه چیز علیه پیشرفت و به نفع عقب ماندگی است چارهی کار در برخورد ریشهای با قضایا است: شفافیت، گفتن حقیقت و اقرار به اشتباهات حرفهای احتمالی گذشته، افشای هر شخص و گروهی که ملاحظه کاری و محافظه کاری میکند، درافتادن با روش سنتی، منطق آخوندی و سفسطه و مغلطهی متحجران وادیِ «هدف، وسلیه را توجیه میکند»، همه و همه بخشهایی از برخورد ریشهای ست. در این شرایط همین که شفاف باشی و حقیقت را بگویی رادیکال محسوب میشوی. خلاصه کنم: اگر به این نتیجه رسیدهایم که عقب ماندگی ما یک عقب ماندگی عادی نیست، بلکه ما وحشیانه عقب ماندهایم، چاره در رادیکالیسم است.
مثالهای واقعی از جابجایی: جالب است بدانید در ایران امروز پلیس راهنمایی و رانندگی که باید قوانین عبور و مرور ماشینها را کنترل کند به پوشش زنها در داخل ماشین نیز توجه میکند و لجظاتی پس از ثبت دوربینهای تجسس از صحنهی «کشف حجاب» سرنشین، پیامکی به موبایل صاحب ماشین ارسال میشود که عجیبتر از چنین قانون زنستیزانه و وحشیانهای ست و آن اشاره به «حقوق شهروندی» در متن پیامک است. بسیاری به همین دلیل به ساختمانی در خیابان «وزرا» در تهران فراخوانده شدهاند، تحقیر شدهاند، ماشینشان توقیف شده و جریمهای به عنوان هزینهی پارکینگ پرداخت کردهاند. قانونی تحقیر آمیز که حقوق شهروندی را محدود میکند نامش حمایت از حقوق شهروندی است. این تناقضی عادی نیست این تناقضی وحشیانه ست. چون کاملاً جای قربانی و جنایتکار را عوض میکند. متن پیامک را در پی نوشت (۴) بخوانید. یا مورد دیگر این است که اگر مامور حکومت کسی را شکنجه کند و شما فیلمی از آن بگیرید و پخش کنید شما که فیلمبردارید به جرم تبلیغ علیه نظام یا نشر اکاذیب یا تشویش اذهان عمومی بازداشت خواهید شد. مثال بیشتری میخواهید؟ بیانیههای بسیاری میتوان یافت با صد تا چند هزار امضای نویسندگان مستقل که به نفع یک آدم خرافاتیِ مورد تایید حکومت در انتخابات ریاست جمهوری، صادر شده است. به عنوان نمونه در دههی نود خورشیدی نویسندگانی مستقل، برای «حسن روحانی» در مقابل «ابراهیم رئیسی» چند بیانیه منتشر کردند. موضوع اصلاً رای دادن نیست، موضوع تبلیغات فریب و دعوت مردم است. مردمی که از سوی هنرمند و نویسندهی صاحب نام و ظاهراً مستقل و مردمی به حمایت از یک نامزد انتخابات دعوت میشوند، و فکر کنید دفاع نویسندهی اندیشمند از شخصیت مذهبی خرافاتی با لباس آخوندی، اگر عقب ماندگی نیست پس چیست؟ اگر وحشیانه نیست پس چیست؟
مثال دیگر: این روزها نهایت ساختار شکنی مشتی نویسندهی به اصطلاح مستقل، نوحه خوانی در فقدان مجری و برنامهی «کتاب باز» در صدا و سیما است. بعضی حتی آن را برنامهای «روشنگرانه» و مجریاش را «روشنفکر» میدانند. چطور نویسندهای که نمیفهمد صدا و سیما یک دستگاه امنیتی (بخوانید ضد امنیتی) و ضد فرهنگی و فاشیستی و یک دستگاه اعترافگیری ضد مردمی است میتواند در شعر و داستان و تحقیق، حرف تازهای و مهمتر از آن حرف حق مهمی برای گفتن داشته باشد؟ این که دیگر مثل داستان حامی مالی جایزهی ادبی «روزی روزگاری» نیست که پیچیده به نظر برسد. شما میبینید و میدانید که این سازمان اوج وقاحت در تمام زمینهها ست، غیر از این است که شما روی ادبیات و هنر و حقیقت و انصاف و انسان پا گذاشتهاید و خود را و همه چیز را به حراج گذاشتهاید؟
یا به وضعیت طنز نگاه کنید. اگر زمانی شعر هنر اول ایرانیان بود، امروز لودگی و بخصوص لودگی جنسی از نوع کارمندی، حرف اول را میزند. امروز در ایران طنز پرداز نداریم آنچه هست عادی جلوه دادن «دُشواری» زندگی، با ابزار لودگی است. ما به هر بدبختی در اطرافمان میخندیم حتی وقتی پیرمردی در کرمانشاه تا چیزش -تا کمرش- در گل فرو رفته، به «چیز» گفتنش میخندیم، جای گریه و خنده عوض میشود. گویا زندگی واقعی همهاش جوک است. اغلب این جوکها را همین لودههای هزارپا میسازند. با کلمات بازی میکنند و «طنز تلخ» و «کمدی سیاه» را بهانهای میکنند تا به لودگیشان اعتبار دهند. حتی برخی برای آثار ادبی «طنز» از وزارت ارشاد پول میگیرند. اگر جوک یا طنز، انتقاد از «مسئولان» هم باشد «مسئولان» برایش پول میدهند چون موجود «طنزپرداز» (بخوانید لوده) وظیفهی خطیر سرگرم کردن مردم را بر عهده دارد. چنین است که در هر شرایطی لودگی و ابتذال بر ما هجوم میآورد، هجومی وحشیانه.
مثال دیگر مثالی ست که بارها با آن برخورد داشتهایم؛ وقتی در مقابل تو که حقایقی را عیان گفتهای یا نوشتهای، عبارتی به ظاهر مثبت برای نویسندهی حرفهای مقابل تو به کار میبرند: «او در این سالها بدون حاشیه در گوشهای نشسته و کارش را کرده است.» منظور از کار، شعر و داستان نوشتن یا ترجمه است. اینگونه است که انزوا و کنار گرفتن از خون و خیابان یک ارزش است. البته غالباً فراموش میکنند که آن شخص حرفهای همهی راهها را برای نان و نام کپکزده رفته است. چه بسا پای بیانیههای دفاع از نامزدهای حکومتی هم امضا گذاشته است. برایمان حافظه که قائل نیستند، دهانهایی گشاد که ما را سراپا گوش میبینند، ما را گوشهایی پهن و دراز فرض میکنند، بی فکر و بی حافظه.
آنها خدایان کلمه هستند پس تا توان دارند جملهی دروغ میسازند و جای هر صفتی را با صفت دیگر عوض میکنند. بستگی دارد چه چیزی کالای بازار روز باشد. موضوع عرضه و تقاضاست. به وقت شو مناظرههای انتخاباتی سیاسی هستند و به وقت کشتار مردم به دست همان نامزدها، از گل و بلبل میگویند. وقتی که حتی سطلآشغالهای ایران سیاسی هستند، ایشان ادعا میکنند که سیاسی نیستند. (۵)
مثالهای بسیاری میتوان از رفتار نویسندگان در این روزها ذکر کرد، اصلاً نمیتوان نادیده گرفت که بسیاری از شاعران، نویسندگان و هنرمندان توانا و مدعیِ پیشرو بودن در خدمت خرافاتیترین حکومت جهان هستند. این چنین دروغ، میانمایگی و ابتذال در حال خشکاندن ریشههای ادبی و هنری ماست. بسیاری از آنها با حاکمیت به یک تفاهم وحشیانه رسیدهاند.
حق با توست به شرطی که بمیری
حال که تا حدی موجود هزارپای دنیای ادب و هنر را شناختیم، بد نیست به تقابل او با رادیکالیسم بپردازیم. وقتی در خدمت هیچ ایدئولوژی پوسیدهای نیستی وقتی محافظهکار و منفعت طلب نیستی و در عوض به دنبال تغییر اساسی در یک یا چند حوزهای، وقتی احتمالاً رادیکالی، از سوی این موجودات به تمسخر گرفته میشوی و انگ خودشیفتگی میخوری. گویا ایشان خود بر روی کتابها و زیرشعر و داستان و مقالههایشان اسم مستعار «گوهر مراد» یا «لطیف تلخستانی» را نوشتهاند که حالا ما اگر به نام خود حرفی بزنیم و اثری منتشر کنیم، از نظر آنها خودشیفتهایم و فقط و فقط به دنبال مطرح کردن ناممان هستیم. نمیخواهند باور کنند که ما هم اصولی داریم، آرمانی داریم. دغدغههایی داریم و با خود و پیرامون خود روراستیم. جماعت دوزیستان به راحتی اصول حرفهای تو را زیر پا میگذارند و هر کنش و واکنش حقیقیات را به شهرت طلبی تعبیر میکنند. در ذهن آنها نمیگنجد که ممکن است تو مستقل و حرفهای باشی و ضربان قلبت با هنر و ادبیات حقیقی، بزند. باور نمیکنند جز هزارپایان دوزیست، موجودی دیگر در این جامعه وجود داشته باشد.
در چنین جامعهای تو یک پرخاشگر به حساب میآیی که گویا فقط به دنبال نام هستی. تا میتوانند تخریبت میکنند. عجیب اینکه پس از صد نوع قضاوت و بد و بیراه و انگ و ننگ که برایت میتراشند سعی میکنند تو را نادیده بگیرند که یعنی اصلاً در این میانه مهم نیستی، اصلاً تفکر و ایدهای نداری. نمیدانم چگونه میشود کسی را به قضاوت نشست و در عین حال گفت او وجود ندارد یا به حساب نمیآید. در چنین جو آلودهای ما حتی نمیتوانیم آرمانی داشته باشیم و شعاری سر دهیم مگر آنکه جانمان را برایش بدهیم. «بکتاش آبتین» تا پیش از آنکه به قتل برسد و جانش را در راه آزادی بدهد، از سوی عدهای شاعر و نویسندهی مستقل و مدعی، به رفتار نمایشی متهم میشد و با عباراتی مانند «او دوست دارد بازداشت شود پس به مزار مختاری و پویند میرود» مواجه بود. او در فاصلهی اعلام حکم زندانش تا اجرای این حکم در سالهای ۹۸ و ۹۹ یک فیلم مستند از خود و زندگی روزمره و آنچه به پروندهی قضاییاش مربوط میشد، ساخت با عنوان «موریانهای با دندانهای شیری» در جایی از این فیلم، سوار بر دوچرخه میگوید: «امروز به اندازهی کافی شاعر خوب داریم، فیلم ساز خوب داریم، هنرمند خوب داریم. چیزی که کم داریم این است که یک سری آدم بایستند مبارزه کنند... دوست دارم که همین امروز در جوانی با اقتدار جان شیرینم را فدا کنم برای آزادی.» اما از ترس همین انگهای خودشیفتگی و شعارزدگی، با مشورت دوستانش این بخش را از فیلم بیرون میکشد. بعد از مرگ او، این فیلم کوتاه سه دقیقهای که حذف و در حاشیه بود، به طور گسترده در بین نویسندگان و هنرمندان و به دست آنها پخش شد. حالا او جانش را برای شعار و آرمانش داده است و وقتش است که به دست دوستان و دوزیستان، به خیابان برگردد، بر دوچرخهاش سوار شود، آرمانش را با زبان خود ادا کند و از آن فیلم بگیرد. اتهام شهرت طلبی با مرگ شاعر رنگ میبازد. تخریب و تمسخر از سوی برخی دوستان هنرمندش، تبدیل به اشک و آه میشود، حالا از این تن بی جان نمیشود انتقام گرفت، او خود بهانهی انتقام است.
جمعیت شاهدان نابودگر
از پستترین کارهایی که جماعت هزارپا انجام میدهند این است که برای آنچه جعلی و غیر حقیقی ست شاهد جمع آوری میکنند. تو موضوعی را که به عنوان حقیقت دریافتهای بی هیچ سود و زیان شخصی، ابراز میکنی، از فردا میبینی افرادی که نمیشناسی بی دلیل به دشمنی با تو برخاستهاند. فحش میدهند و تهمت میزنند، انواع قضاوتها و دخالتها و ورود به حریم شخصی از سوی افرادی به سویت سرازیر میشود که هیچ وقت فکر نمیکردی با تو وارد بحثی بشوند. تو به رفتار یک نفر یا به یک کار غلط حرفهای تاختهای و او چندین نفر را به عنوان شاهد برای نابودیات به کار گرفته است؛ آن افراد ظاهراً نویسنده، ظاهراً مترقی و ظاهراً حرفهای هستند. اشتباهشان در اینجاست که فکر میکنند اگر یک امر «باطل» را تعداد بیشتری بیان کنند آن امر، «حق» میشود؛ در حالی که چنین نیست، آن افراد همگی با ایستادن علیه حقیقت، باطل میشوند و حقیقت حتی اگر نزد تو یک نفر باشد در نهایت پیروز است. شاهدان نیز هر کدام قیمتی دارند مثل منتقدهایی که بر اساس روابطی، شاعری بی مایه را به زور به جامعهی ادبی تحمیل میکنند. بعضی آنقدر ارزان هستند که با یک تعریف آبکی از شعر یا داستان یا ترجمهشان حاضرند هر گونه شهادتی بر واقعه یا موضوعی بدهند که هرگز شاهد آن نبودهاند. البته گاهی فقط رفاقت آنها موجب اتحاد علیه حقیقت است. این نیز به عقب ماندگی جامعهی ما مربوط است، وقتی جامعه در عصر قبیلهها و فرقهها به سر میبرد پس روابط هم از همان سنتهایی پیروی میکند که در دورهی قدیم یک قبیله یا فرقه را حفظ میکرد. از دیگر نشانههای سنتی بودن و عقب بودن جامعهی ادبی این است که ظرفیت هیچ نقد و انتقادی را ندارد، هر انتقادی و لو بدون نام بردن از اشخاص موجب دشمنی میشود، دشمنی با یک شخص موجب شاهد سازی و جمع کردن جمعیتی از میان مردم قبیلهاش میشود، جمع شدن شاهدان قبیله موجب میشود صدایی که علیه حقیقت است، بسیار بلندتر و در تیراژ بیشری تکثیر و پخش شود. اینگونه یک عقب ماندگی دستهجمعی اتفاق میافتد که تشدید و سپس پایههایش محکم میشود. جمعیتی بزرگ اما حقیر، علیه حقیقت گرد هم میآیند شبیه آنان که برای دیدن مراسم سنگسار جمع شدهاند.
نمونهی این شاهد سازیها و هجومهای قبیلهای در دو سال گذشته برای من اتفاق افتاد که در یادداشتی مجزا با جزییات و با اسم بردن از افراد، آن را شرح خواهم داد. چند ماه طول کشید تا تمام دادهها را جمع آوری کنم و به نتیجهی وحشتناکی برسم که گرچه در مورد شخص من بود اما قابل تعمیم به بسیاری از اشخاص و اتفاقات و حواشی ادبیات است. نتیجهی وحشتناک اینکه آنها برای نابودی هر چیزی که نشانی از شفافیت و حقیقت در خود دارد آمادهاند. آمدهاند تا نابود کنند و هرگز کوتاه نمیآیند. اگر با جمع شاهدان خودمانی و رفیقهایشان نشد با به کار گرفتن افراد مستقل سن و سال دار و اگر این نشد با راه یافتن به حریم خصوصی، کارشان را به پیش میبرند. علاوه بر آن، تمام ابزار و نرم افزارهای مدرن را به کار میگیرند تا روابط سنتی و قبیلهای خود را حاکم کنند. اما نباید از این اتحادهای ننگین و متحجرانه ترسید. اگر به قدرت حقیقت ایمان دارید بدانید که این قدرت در تعداد افراد و جمعیت شاهدان نیست، این قدرت در نفس «حقیقت بودن» یک گفتار یا کردار است.
منطقهی عقبمانده، منطقهی رادیکال
هدف این متن فراخواندن نویسنده و هنرمند مستقل است که به فکر شفافیت و آموزش نسلهای آینده باشیم، نسلهای جدید به سرعت رشد خواهند کرد. چه باید کرد تا به جز راههای منتهی به ابتذال و سرسپردگی، راه درست را هم پیش رویشان ببینند. این کار فعلاً با شفافیت و گفتن حقیقت و مبارزه با میانههای هزار پا و البته با تولید متن و محتوا، چه مقاله و متن علمی و چه شعر و داستان و نمایشنامه و نقاشی و موسیقی و دیگر آثار خلاقه تا حدی امکان پذیر است.
حکومت و دوزیستان سالها کار کردهاند و علاوه بر سرکوب و حذف به روشهای مختلف، دست به تولید انبوه آثار هنری و کتابهای بیکیفیت، سانسور زده و خالی از تازگی و زیبایی زدهاند. این آثارِ مقلد و سطحی آنقدر در کمیت، فراوانی دارند که چارهای جز تولید محتوای فراوان از سوی ما نیست. بسیار مهم است که به جای نق زدن در برابر این حجم از سرسپردگی و ابتذال، به تولید محتوا بپردازیم. از نقد و انتقادِ رادیکال در قالب مقاله و یادداشت تا خلق آثار ادبی و هنری پیشرو، نو و عاری از سانسور، روشی ست که هنوز هم میتواند به ما کمک کند تا تسلیم افسردگی، انزوا و تحجر نشویم. هرگز نباید مرعوب آمار عظیم آثار جعلی حکومت و دوزیستان و سارقان حرفهای شد. باید کار کنیم، نقد کنیم، خلق کنیم، همه هم بدون سانسور، بی واهمه از حاکمان، بی معامله با دوزیستان، بی مسامحه با سنت، به دور از محافظهکاری و بدون همکاری دوستان باندباز که خوب بلدند هر هنر و هنرمندی را به فساد بکشند. منظورم از فساد همان فرقهگرایی و عقبماندگی ست که اکثر اهل فرهنگ را دچار خود کرده است. ما زیادی تنهاییم، زیادی کمیم؛ ما باید یکدیگر را پیدا کنیم. اگر آسیبها را بشناسیم و به یاری یکدیگر در ترمیم فرهنگ بکوشیم میتوانیم برای نسلهای بعدی حرفی داشته باشیم، آنگاه در مرحلهی بعد به فکر کار فرهنگی مشترک با تمام دغدغهمندان کشورهای اطراف باشیم. ما و دیگر مردم منطقه با وحشیانهترین رفتارهای عقب مانده از سوی سنت و حاکمان مواجه هستیم. در طول تاریخ همواره سرنوشت مشترکی داشتهایم، مثل اکنون. باید یکدیگر را پیدا کنیم. برای مشکلات، راه حل و ایده بدهیم و برخی آثار را با کمک یکدیگر ترجمه کنیم. هیچ نجات دهندهای بیرون از منطقه نیست. ما نویسنده و هنرمند هستیم و باور داریم موسیقی و شعر و تئاتر و داستان و رمان پیشرو و مستقل میتواند اکنون و در اینجا رهایی بخش و راهگشا باشد. چون در طول تاریخ هنرهایی مانند شعر و موسیقی همواره آزادتر و پیشرفتهتر از فرهنگ عمومی این مردمان بوده است و از طرفی به حرفهی ما مربوط است پس بد نیست برای امتحان هم که شده یک بار راه رهایی مردم منطقه را در هنر و ادبیات با تکیه بر رادیکالیسم، جستجو کنیم. هدف این متن رسیدن به مانیفست و تشکل نبود، اما به این هم فکر کنیم که در آینده افرادِ واقعاً مستقل، با اندیشهی آزاد، مدرن و پیشرفته در زمینهی فرهنگ، از کشورهای اطراف جمع بشوند و یک تشکل مستقل از هر حزب و دولتی تاسیس کنند. این راهی ست برای آموزش نسلهای جدید. شاید بتوانیم از راه فرهنگ، پیروز بشویم و از وحشیگری و عقب ماندگی حاکمان و دستیارانشان رهایی یابیم. نتیجه هر چه باشد بهتر از این فریادهای تنها تنها و گاه به گاه و کنش و واکنشهای فردی خواهد بود. ما باید صدای حقیقت زمانهی خویش باشیم حتی اگر کسی نشنود، اینگونه دست کم سعیمان را کردهایم. شاید شروع کار با یک مانیفست جمعی همراه باشد، شاید روزی جمعی از نویسندگان بتوانند چنین مانیفستی را با امضای خود معرفی کنند: «مانیفست منطقه».
پینوشتها:
۱-فروید در کتاب «توتم و تابو» به تحقیقاتی که «فریزر» در مورد رسوم قبایل بَدَوی ساکن جزایر مختلف جهان انجام داده است، اشاره میکند و اینکه چگونه بسیاری رسوم و تابوها بین آنها مشترک بوده است، بی آنکه ارتباطی با هم داشته باشند و به یکدیگر آموزش داده باشند.
۲- «جبهه ملی» در خردادماه سال ۶۰ بیانیهای علیه لایحه اسلامی «قصاص» صادر کرد و مردم را به راهپیمایی در تهران، در بعد از ظهر روز ۲۵ خرداد دعوت کرد. خمینی در یک سخنرانی گفت: «... و یکی از انگیزههای آنها این است که بیایید مقابل قرآن قیام کنید؟ منتها لفظش را نگفتند، و واقعِ صریحش همین است... اینکه کسی بگوید حکم خدا غیر انسانی است، اسلام غیر انسانی است، این کافر است... جبهۀ ملی از امروز محکوم به ارتداد است.» به راستی این مدل منطق چیدن و سخن راندن خمینی، حتی از زبان برخی خودروشنفکر خواندهها برایم آشناست.
۳- منصور کوشان در کتاب «حدیث تشنه و آب» به این ملاقاتها اشاره میکند. کسی دیگر که در این نوع ملاقات احضار شده بود، مسعود کیمیایی، کارگردان مشهور و مورد تایید بسیاری از روشنفکران ایرانی است.
۴-متن پیامک دفعهی اول که صرفاً تذکر است و جریمهای ندارد به این شرح است، جز نقطهچینها بقیهی متن و از جمله پرانتزها عیناً نقل شده است: «مالک محترم خودروی شماره.... در خودروی شما در آدرس... تاریخ... عدم رعایت حقوق شهروندی (کشف حجاب) صورت گرفته است. ضمن درخواست و تاکید بر رعایت هنجارهای جامعه، ضروریست بر عدم تکرار آن اهتمام ورزید. بدیهی است در صورت تکرار آن، پیگیری انتظامی و قضایی اعمال خواهد شد.»
۵-به وقت اعتراضات بخصوص در تهران، مردم معترض برای جلوگیری از اثر گاز اشک آور و یا مسدود کردن مسیر یگان ویژهی سرکوب، سطلهای بزرگ فلزی شهرداری را به وسط خیابان میآورند و آشغالهای داخلشان را آتش میزنند. این از نظر من یک نماد از اعتراض سیاسی است و از قبل آن را چنین به کار میبرم: «وقتی حتی سطل آشغال سیاسی است چطور تو که نویسندهای سیاسی نیستی؟» البته خود گزارهی «من سیاسی نیستم» یک کنش سیاسی است.
علی کاکاوند
اردیبهشت ۱۴۰۱
------------------------------------------
این متن را اواخر سال ۱۴۰۰ نوشتم، بهار سال ۱۴۰۱ در نشریهای متعلق به گروه تئاتر اگزیت با عنوان «تئاتر امروز» منتشر شد. زمان نوشتن و انتشار متن از این نظر اهمیت دارد که چند ماه پیش از جنبش زن زندگی آزادی اتفاق افتاد و حتی یکی از پانوشتهای آن متعلق به پیامکهای تهدید آمیزی بود که به موبایل رانندگان ایرانی ارسال میشد و به بی حجابی و جریمهی آنها مرتبط بود. ع ک