افرادی، مدعی میشوند که ابوالحسن بنی صدر و یارانش فریب روحانیت و روح الله خمینی را خوردند و نتیجه میگیرند که در ایجاد استبداد ولایت مطلقه فقیه که پلیدتر از استبداد پهلوی است، نقش داشتهاند،
آیا راست میگویند؟ از دید من نه، چرا؟ زیرا، روح الله خمینی، در مقابل جهانیان، نوزده تعهدی به ملت ایران داد، که خواستههای انقلاب مردم ایران بودند. او بارها ولایت را از آنِ جمهور مردم اعلام کرد، و در اعلامیهها و مصاحبهها سخنگوی اسلام به مثابه بیانِ استقلال و آزادی، شد. هرچند که آن خواستهها و افکار توسط ابوالحسن بنی صدر مطرح شده بودند، اما روح الله خمینی واقف بود که سخنگوی خواستهها و بیانی شده بود که نافی اسلام فقاهتی بودند و از جمله، در نوفل لو شاتو، روح الله خمینی متعهد شده بود که نه خود او، و نه سایر روحانیان، در امور دولت دخالت نخواهند کرد. بعد از برگشت او به ایران بود که بیانش بتدریج تغییر کرد و بیشتر و بیشتر آلوده به زور شد، اعدامهای سران رژیم استبدادی پهلوی بدون رعایت حقوق انسانیشان در محاکمه هایی عادلانه، ناشی از اولین چرخشهای فکری و عملی او بودند.
در ماههای بعد از رویداد انقلاب، روحانیون و لباس شخصیهای تمامیت خواه، استبداد جدید را پی میریختند. وقتی پیش نویس قانون اساسی که ولایت را تنها حق جمهور مردم میشناخت تهیه شد، روح الله خمینی آنرا امضا کرد، بدون اینکه موازی با ولایت جمهور مردم، شریکی مثل شاه یا فقیه قائل شود. اما در کمیته مرکزی حزب جمهوری اسلامی تازه تأسیس، محمد بهشتی، علی اکبر هاشمی رفسنجانی، و همدستان مظفر بقایی- که در کودتای مرداد ۱۳۳۲ علیه جنبش ملی کردن صنعت نفت و حکومت ملی دکتر مصدق نقش مهم داشتند- طرح ولایت فقیه را مطرح کردند. آنها در مجلس خبرگان برای بررسی پیش نویس قانون اساسی، بدون اینکه امتیاز نوشتن قانون اساسی، بمانند مجلس مؤسسان را داشته باشند، با کنار نهادن آن پیش نویس، شریکی بنام فقیه را وارد قانون اساسی کردند. دیرتر آن افراد، طرح کودتا بر علیه ولایت جمهور مردم و اولین منتخب مردم، آقای ابوالحسن بنی صدر را با حمایت روح الله خمینی به اجرا گذاشتند. بدین نحو، با کودتای خرداد ۱۳۶۰، ولایت جمهور مردم و حق تعیین سرنوشت مردم ایران توسط خودشان کنار نهاده شد.
اما اگر اکثریت مردم ایران، بجای سنجیدن شخص با حق، حق را با شخص نمیسنجیدند، نه تک حزبی سازی (با شعار حزب فقط حزب الله)، نه اعدام سران رژیم استبدادی پهلوی، نه جانشین سازی ولایت جمهور مردم با ولایت فقیه، نه خیانت گروگانگیری کارمندان سفارت آمریکا در تهران- که به قول آقای ابوالحسن بنی صدر ایران را به گروگان آمریکا درآورد-، و بالاخره نه کودتا بر علیه جمهور مردم و منتخبشان، ممکن نمیشد.
آیا از تجربیات چگونگی دگردیسیهای انقلاب به ضد انقلاب درس گرفتهایم؟ آیا دیگر برای جمهور مردم در تعیین سرنوشت، شریک نخواهبم پذیرفت؟ آیا حق را با شخص نخواهیم سنجید و بدنبال "رهبر" سازی و آلت فعل شدنی دیگر نخواهیم بود؟
از دید من، شناسایی علتها و ضعف هایی که تأسیس استبداد حاکم را ممکن ساختند و رفع آن ضعفها، لازمۀ نیک سازی پندار و نیز لازمۀ انقلاب (= تحول) در دینها یا در مرامهای خویش، از جمله در اسلام است.
ظالمان حاکم، به بهانۀ دین اسلام که در آن اجبار نیست (لا اکراه فی دین)، بیش از ۴۵ سال است که با انواع مختلف زور، اکراه و اجبار را حاکم کردهاند. این ظالمان مستبد، به رهبری روح الله خمینی، برای بقای استبداد خود، انواع جنایتها و خیانتها را مرتکب شدند و میشوند.
روزی محکومی پای چوبۀ دار گفت:ای آزادی، چه جنایتها که به نام تو نمیکنند. امروز باید گفت:ای اسلام، چه جنایتها که به نام تو نمیکنند. استبدادیان ولایت فقیه، چنان دین را از اعتبار انداختهاند که بر مبنای دین حرف زدن و دعوت به حق کردن، به گوشها نا آشنا میآیند! زنده یاد علی شریعتی نوشته بود، روزی خواهد رسید که بی دینی، نماد روشنفکری خواهد شد.
از دید من، دین اسلام، به دو نحوه، و بر مبنای دو اصل راهنمای مختلف، وجود دارد:
۱- بر مبنای اصل راهنمای ثنویت که از خدا زور مطلق میسازد و انسان را در مقابلش هیچ میخواند و برای او تنها تکالیف را تعریف میکند. این نحوه که بر پایۀ موازنۀ قوا بین مسلط و زیر سلطه پدید میآید، برای انسان حقوقی نمیشناسد.
۲- بر مبنای اصل راهنمای موازنۀ عدمی که انسان نسبی در فضای بی اکراه توحید، جدایِ از خدا مطلق نیست و با استفاده از حقوق ذاتی و استعدادهای درونیاش به سویش در رشد دائم است.
من که شانس فراگیری نحوۀ دوم را کنار استادم ابوالحسن بنی صدر داشتهام، الزامی میدانم که نحوۀ دوم که همۀ انسانها را دارای حقوق ذاتی برابر و بدون کوچکترین تبعیض میداند، توسط هموطنان شناسایی شود.
از دید من، کافیست صحبتهای خمینی، سران طالبان، سران القاعده، سران داعش را مقابل نوشتههای سعدی یا حافظ قرار دهیم، تا راحت بتوانیم بفهمیم که کدام آنها، با نحوۀ اول به اسلام عمل میکنند و ارجاع میدهند، و کدام آنها با نحوۀ دوم. گفتن اینکه نحوۀ اول، اسلام "واقعی" است، چه از طرف طرفداران اسلام فقاهتی و مسئولان استبداد ولایت مطلقه فقیه ادعا شود، و چه از طرف دشمنان اسلام، فقط یک هدف داشته و آن سانسور نحوۀ دوم بوده و هست. من چنین سانسوری را نمیپذیرم و محکوم میکنم.
در آخر اینکه، حق بودنِ کلام حق، در خودِ آن کلام است، و نه در گویندۀ آن کلام. همچنین از دید من، کلام حق را خداوند میگوید، زیرا حق است، و نه اینکه چون خداوند میگوید، حق است، اگر کلامی حقی شنیدیم و بدون توجه به گوینده آن، به حق بودنش پی بردیم، بپذیریم و بازگویش کنیم. چرا؟ زیرا،
۱- کلام حق از زیر تیغ سانسورها نجات یابد، و بهگوش همگان برسد،
۲- بیشمار شویم و ترور فیزیکی و شخصیتی انسانهای مستقل و آزادی را که کلام حق میگویند بدست استبدادپرستان، دشوار شود.
شاد باشید.
حمید رفیع
انزوایِ عظما، مهران رفیعی