***
نخستین حمله عربهای نومسلمان به ایران، همان گونه که پیشتر خواندید، در میانه فروردین سال ۱۱۹۲ ایرانی (۱۲ هجری) در نزدیکی محلی که امروزه در کویت «الجهره Al Jahra» نامیده میشود، روی داد. عربها در این نبرد پیروز شدند. فرماندهی سپاهیان عرب با خالد ابن ولید و فرماندهی ایرانیان با هرمز، مرزبان منطقه، بود که در جنگ کشته شد.
تاریخ نگاران اسلامی این نبرد را "معرکه ذات السلاسل" یا "نبرد زنجیر" نامیده و در توضیح آن، نوشتهاند که ایرانیان برای جلوگیری از فرار سربازان، پای آنها را با زنجیر به یکدیگر بسته بودند! کسانی که سخنی اینچنین بی معنا را نوشته و، بدتر از آن، کسانی که آن را باور و بازگو کردهاند، هیچ نیندیشیدهاند که سربازانی که پایشان با زنجیر به یکدیگر بسته شده باشد، چگونه میتوانند نبرد کنند؟ اصلاً چگونه میتوانند در میدان نبرد جا به جا شوند؟ اگر یکی از آنها تیر بخورد و بر زمین بیفتند، دیگران چگونه میتوانند حرکت کنند؟ و اگر دشمن فقط به فاصله چند متر، آنها را دور بزند، آنها چگونه خواهند توانست عقب گرد کنند و رویشان را به سوی دشمن برگردانند؟ واقعیت این است که در آن نبرد، زنجیر به عنوان جنگ ابزار به کار میرفت. برخی از سربازان ایرانی در یک دست شمشیر و در دست دیگر، به جای سپر، زنجیر داشتند تا با آن بر سر و روی دشمن بکوبند.
همه پریشانیهایی که پیشتر خواندید بسنده نبود که از سال ۱۱۹۲ تا ۱۲۰۰ ایرانی (۱۲ تا ۲۰ هجری) بار دیگر بیماری مرگامرگ (طاعون) در ایران همهگیر شد. از تلفات دوبار همهگیری مرگامرگ در ایران، و بیزانس، آماری در دست نیست ولی به آسانی میتوان تصور کرد که سدها هزار تن جان خود را از دست داده و شهرها خالی شده باشد. در چنین شرایطی اقتصاد مردم و دولت بسیار آسیب دیده و کسانی هم که زنده مانده بودند، در بینوایی، بدبختی و خواری میزیستند. و درست در همین سالها بود که نبردهای اصلی ایران با سپاهیان اسلام در قادسیه، گولاله (جلولا) و نهاوند رخ داد.
پس از پیروزی در «نبرد زنجیر»، سپاهیان عرب راه شمال در پیش گرفتند و در مدت ۹ ماه کرانه غربی فرات، تا فیراز Firaz (ابو کمال امروزی در مرز عراق و سوریه) را تصرف کردند. در سر راه خود به فیراز، در سه نبرد زومَیل Zumail، سنی یی Saniyy (صنیع، به عربی) و موزَیَه Muzayyah (که عربها مصیخ مینامند) عربهای مسیحی را که هنوز به ایران وفادار بودند به آسانی شکست دادند و به این ترتیب، سراسر کرانه غربی فرات را از دست دولت ایران خارج کردند. در این نبردها، که در پاییز سال ۱۱۹۲ ایرانی (۱۲ هجری) روی داد، علی بن ابیطالب الهاشمی، امام اول شیعیان، نیز زیر فرمان خالد بن ولید با ایرانیان میجنگید. پس از پیروز در این سه نبرد کوچک، مسلمانان همه کودکان و زنان جوان را اسیر گرفتند و همراه با خمس غنایم برای ابوبکر به مدینه فرستادند. علی بن ابیطالب «صهبا»، دختر نوجوان یکی از سران قبایل وفادار به ایران به نام ربیعه بن بحیر التغلبی، را در موزَیَه اسیر گرفت و با خود به مدینه برد. دو فرزند علی، عمر بن علی و رقیه بنت علی از این اسیر بودند.
فیراز شهر مرزی ایران و بیزانس بود. پادگان مرزبانان ایرانی در کرانه شرقی فرات بود و پادگان مرزبانان رومی (بیزانسی) در کرانه غربی. سپاهیان عرب، به فرماندهی خالد ابن ولید، اواخر دی ۱۱۹۲ ایرانی (۱۲ هجری) نخست به رومیان حمله کردند. مرزبانان رومی وقتی میدان را بر خود تنگ دیدند، از ایرانیان کمک خواستند ولی مرزبانان ایرانی هم نتوانستند کاری از پیش ببرند. نبرد فیراز هم با پیروزی عربها به پایان رسید.
حدود دو ماه پس از پیروزی در فیراز، خالد ابن ولید برای ادامه حملات در سرزمینهای امپراتوری بیزانس به شام (سوریه کنونی) رفت و فرماندهی سپاه عرب در ایران را به مثنی بن حارث الشیبانی سپرد. پس از رفتن خالد، بیشتر شهرها و آبادیهایی که به تاراج رفته یا به پرداخت باج و جزیه تن داده بودند، از فرمان عربها سر باز زدند. با دیدن این دگرگونیها، مثنی برای دیدار و گفتگو با خلیفه به مدینه رفت. در مدینه ابوبکر بیمار و در بستر مرگ بود. پس از درگذشت ابوبکر، عمر بن الخطاب العدوی به جایش نشست. خلیفه تازه، با وعده پیروزی و غنیمت، مردم مدینه را برای حمله به ایران برانگیخت. مردم در قبول دعوت به جنگ با ایران، در تردید بودند و از نام، نیرو و شمار ایرانیان میترسیدند. مثنی بن حارث الشیبانی برای مردم مدینه از آشفتگی و ناتوانی دربار ساسانیان سخن گفت و جنگ با ایران را آسان نشان داد. عمر لشکری فراهم آورد و ابوعبید مسعود الثقفی را به فرماندهی آن گمارد.
یک سال و هفت ماه پس از پیروزی عربها در شمال کویت و تقریباً ۱۰ ماه پس از چیرگی عربها بر منطقه خودمختار حیره و سراسر کرانه غربی فرات و پیروزی آنان در نبرد فیراز، دربار ساسانی تازه خطر را حس کرد و به فکر رویارویی با مهاجمان افتاد. همین یک نکته، برای نشان دادن آشفتگی و نابسامانی دولت وقت ایران بسنده است. رستم فرخزاد که مرد نیرومند دربار به شمار میرفت، برای سرکوبی عربها لشکری آراست و فرماندهی آن را به بهمن جادویه Jāduye سپرد. او همچنین به دهقانان «دل ایرانشهر» (میانرودان) برای رویارویی با حمله عربها آماده باش داد.
سپاه عرب که اواخر شهریور از مدینه حرکت کرده بود، پس از طی بیش از پانسد کیلومتر در درون قلمرو ایران، بی آنکه به مانعی یا مقاومتی برخورد کند، دو ماه و چند روز بعد، به شهر حیره (نجف کنونی) رسید. در شمال نجف (کوفه)، عربها با بستن کرجیها به یکدیگر پلی ساختند و از فرات گذشتند تا به «دل ایرانشهر» حمله کنند. به این سبب، این نبرد به «نبرد پل» معروف شده است. در آنجا، بهمن جادویه به پیشوازشان رفت. در این نبرد که روز ۲ آبان ۱۱۹۳ ایرانی (۱۳ هجری) روی داد، ایرانیان پیروز شدند. مثنی بن حارث الشیبانی در این نبرد زخمی شد و چند روز بعد، درگذشت. بهمن میخواست فراریان سپاه عرب را تعقیب کند ولی خبر رسید که در تیسفون آشوبی روی داده. از این رو، از عربها چشم پوشید و با شتاب به تیسفون بازگشت. تقریباً در همین زمان بود که عربهای مسلمان سراسر سرزمین بحرین را هم تصرف کردند.
بیست روز بعد، نیروی کمکی که عمر دو ماه پیش از آن، برای عربهای مسلمان فرستاده بود، به حیره رسید. فرماندهی مسلمانان با جریر بن عبدالله البجلی بود. از تیسفون، نیرویی به فرماندهی مهران پسر مهر بنداد همدانی برای رویارویی با مسلمانان فرستاده شد. مهران بر فرات پل بست و به اردوگاه مسلمانان حمله کرد ولی خود او کشته شد و ایرانیان شکست خوردند. پس از این شکست، بقیه پاسگاههای مرزی ایران در امتداد بیابان، تصرف شد و نیمه جنوبی «دل ایرانشهر» (تقریباً یک سوم جنوب عراق امروزی) در برابر تازندگان بی دفاع ماند. گروههای مهاجمان به تاراج شهرها و روستاها پرداختند و از بهشت آباد (بصره کنونی) تا کشتگر (تقریباً ۲۵ کیلومتری شرق شهر کنونی الحی در عراق) تا انبار را تاراج کردند، مردان را کشتند و زنان و کودکان را به اسارت به عربستان فرستادند.
دو سال کرانه غربی فرات و جنوب «دل ایرانشهر» در تصرف مسلمانان باقی ماند؛ بی آنکه در این دو سال طولانی حکومت ساسانی اقدامی برای بیرون کردن مهاجمان از کشور انجام دهد؛ یا حتی به بازسازی حکومت و ارتش بپردازد و دست کم، دفاع از پایتخت را سازمان دهد. در تمام این مدت، وقت و نیروی سران حکومت به مبارزه داخلی و دسته بندی و رشک و رقابت، از جمله، بین پارتیها (به سرکردگی رستم فرخزاد) و پارسیها (به سرکردگی پیروز خسرو) میگذشت؛ نه انگار که دو سال است دشمن خارجی در جنوب «دل ایرانشهر» سرگرم تاراج است.
دو سال بعد، در آبان ۱۱۹۵ ایرانی (۱۵ هجری) مسلمانان تصمیم گرفتند از فرات بگذرند و به «دل ایرانشهر» حمله کنند. برای این کار، آنها در محلی به نام «قادسیه»، در تقریباً ۱۳ کیلومتری شهر «القادسیه» در عراق کنونی، گردآمدند. در آن روزگار، فرات از این محل میگذشت و روی آن نیز پلی ساخته شده بود.
از سوی ایران، رستم فرخزاد، لشکری آماده کرد و به رویارویی با مسلمانان رفت. فرماندهی سپاه اسلام را سعد بن مالک الزهره، معروف به سعد بن ابی وقاص، به عهده داشت. تاریخ نگاران مسلمان برای بزرگ نمایاندن پیروزی همکیشانشان، عموماً شمار سپاهیان ایران را بسیار بیشتر از عربها ذکر میکنند ولی واقعیت این است که از شمار سربازان دو طرف، آگاهی قابل اعتمادی در دسترس نیست.
جنگ در قادسیه از ۲۵ تا ۲۸ آبان ۱۱۹۵ ایرانی (۱۵ هجری) ادامه داشت. در آخرین روز جنگ، باد و توفان شن، از غرب به شرق، برخاست. عربها پشت به باد میجنگیدند در حالی که ایرانیها رویشان به سوی توفان شن بود. سربازان ایرانی، بی آنکه بتوانند دشمن را درست ببینند، یکی پس از دیگری کشته میشدند. در آن روز، رستم فرخزاد، بهمن جادویه، شهریار کنادبک Kanādbak مرزبان «اَبَرشهر» (شمال خراسان)، سه سردار ارمنی: گالینوش Gālinuš، گریگور دوم نویراک Grigor II Novirāk و موشغ سوم مامیکونیان Mušeq III Māmikuniān و بسیاری دیگر از فرماندهان و افسران ایرانی نیز کشته شدند و «درفش کاویانی»، پرچم رسمی ساسانیان، به دست عربهای مسلمان افتاد.
چه شد که ایرانیها، در همه نبردها، به استثنای یکی، شکست خوردند و پایتخت را هم از دست دادند؟ مگر رستم فرخزاد با سپاه به پیشواز مهاجمان نرفته بود؟ مبلغان اسلام گفته، نوشته و فیلم هم ساختهاند که سپاه رستم فرخزاد، سد هزار نفر بود، با همه تجهیزات و پیلهای جنگی. ولی تبلیغات به کنار، ما از شمار و ترکیب سپاه ایران و چگونگی مانورهای عملیاتی در نبردهای گوناگون آگاهی درستی نداریم. همه آنچه در این باره نوشته شده، از منابع عربی است که بیشتر آنها هم در روزگار عباسیان، حدود سد و پنجاه سال پس از شکست ایرانیان، نوشته شدهاند. در اینگونه روایتها، قلم فاتح، برای اینکه پیروزی خود را درخشانتر نشان دهد، معمولاً سپاه شکست خورده را بسیار بزرگتر از آنچه بود مینمایاند.
ولی همان گونه که پیشتر توضیح داده شد، در یک بازه زمانی ۵ ساله، از ۱۱۸۶ (۶ هجری) تا ۱۱۹۱ (۱۱ هجری)، ایران ۱۴ پادشاه داشت: شیرویه (کی کوات دوم)، اردشیر سوم، شهروراز مهران، خسرو سوم، جوانشیر، پوران (بار نخست)، شاپور شهروراز (شاپور پنجم)، آزرم، هرمز پنجم (در سیستان)، هرمز ششم (در خراسان)، فرخزاد خسرو (خسرو چهارم)، پوران (بار دوم)، پیروز گشتاسب (پیروز دوم) و یزدگرد سوم. به طور میانگین، هر چهار ماه، یک پادشاه. به این آشفتگی و بیثباتی سیاسی باید پیامدهای جنگ ۲۵ ساله بیهوده و پر زیان با بیزانس، حمله ترکان تا اسپهان، شکست رسوای ذی قار، دو سال پیاپی سیل دجله و فرات و همه گیر شدن بیماری مرگامرگ (طاعون) را هم افزود.
در چنین شرایطی، شیرازه همه امور مملکت از هم گسسته بود. سلسله مراتبی باقی نمانده بود. با واژگان امروزی اگر بخواهیم بگوییم، استانداران نمیدانستند در پایتخت با که طرف هستند. همهگیری مرگامرگ، درآمدی برای مردم باقی نگذاشته بود که بتوان از آن مالیات گرفت. در پایتخت، کسی نبود که بتواند بر درآمد و دررفت دولت نظارت کند (اصلاً کدام دولت؟). ارتش هم از این آشفتگی برکنار نبود. جا به جایی پی در پی پادشاهان و برکناری پی در پی فرماندهان از یک سو، و نپرداختن حقوقها و هزینههای ارتش از سوی دیگر، انضباط را از بین برده بود و تمرینهای نظامی انجام نمیشد. در نتیجه، وقتی رستم فرخزاد یا پیروز خسرو با شتاب نیروهایی را برای رویارویی با مسلمانان گرد میآوردند، آن نیرو، نه ارتشی حرفهای بود و نه ارزش نظامی شایسته و بایسته را داشت. در آن هنگام که همه سران ارتش ایران کشته شدند، مسلمانان از فرات گذشتند و به «دل ایرانشهر» رخنه کردند، سه سال بود که همهگیری بیماری مرگامرگ (طاعون) در شهرهای ایران قتل عام میکرد و پادشاه ایران، «یزدگرد سوم»، کودکی ۱۲ ساله بود.
تا بیش از یک ماه پس از پیروزی در نبرد قادسیه، سپاهیان عرب آبادیهای شرق فرات را تاراج میکردند و غنیمت و اسیر به مدینه میفرستادند تا این که عمر به سعد بن ابی وقاص دستور داد اسیران را در اردوگاهی در غرب فرات نگهدارد و به سوی تیسفون برود. سعد، برای سرعت بیشتر، سپاهش را در چهار گروه جداگانه روانه تیسفون کرد. آنها در فاصله تقریباً ۲۳۰ کیلومتری قادسیه تا تیسفون، فقط در دو نقطه با مقاومت روبرو شدند؛ در بورسیپا Borsippā، در تقریباً ۱۱۰ کیلومتری جنوب تیسفون فرمانده پادگان محل، یک سردار ارمنی به نام بوسبورها Busburhā (؟ شاید واسبورا Vāsburā) در برابر مسلمانان مقاومت کرد ولی نیروی اندکی که در اختیار داشت برای مقاومت بسنده نبود. او در دفاع از ایران کشته شد.
از تیسفون لشکری به فرماندهی پیروز خسرو (پیروزان)، هرمزان، مهران رازی و نخیراگان Naxirāgān (ارمنی) برای جلوگیری از عربهای مسلمان فرستاده شدند. این لشکر در بابیروش (بابل)، تقریباً ۹۰ کیلومتری جنوب پایتخت با مهاجمان روبرو شد ولی شکست خورد و عقب نشست. هرمزان به سوی اهواز رفت تا مقاومت در خوزستان را سازمان دهد. (۱)
پس از بابل، دیگر مقاومتی در برابر مسلمانان وجود نداشت. آنها به آسانی تیسفون را محاصره کردند و سه ماه بعد، در اسفند ۱۱۹۵، پایتخت ایران سقوط کرد. یزدگرد سوم و دربار ساسانی توانستند از محاصره بگریزند و خود را به اران برسانند. (۲) اران در نزدیکی «سر پل ذهاب» کنونی قرار داشت. عربها به آن حُلوان گفتند (با اران در شمال ارس اشتباه نشود).
در آن هنگام، فرماندهی نیروهای ایران با خوره زاد فرخ Xorra zād Farrox، برادر رستم فرخزاد، بود. پیروز خسرو (پیروزان)، مهران رازی و نخیراگان هم به او پیوستند. از اسپهان نیز یک نیروی کمکی به اران رسید. یک ماه بعد، در فروردین ۱۱۹۶ (۱۶ هجری)، ایرانیان و مسلمانان بار دیگر با یکدیگر روبرو شدند. این بار در محلی به نام گولاله (Gulale به عربی، جلولا) در تقریباً ۶۰ کیلومتری جنوب غربی قصر شیرین. در آن نبرد هم باز ایرانیان شکست خوردند. مهران رازی و نخیراگان در گولاله کشته شدند.
پس از پیروزی در گولاله (جلولا) مسلمانان قصر شیرین و اران (حُلوان) را هم گرفتند و تاراج کردند. گذشته از داراییهای هنگفت، مسلمانان آن قدر زن و دختر از ایرانیان به اسارت گرفتند و به مدینه فرستادند که عمر از شمار فراوان آنها نگران شده بود و مکرر میگفت: «... از ترس فرزندانی که این زنان قرار است به دنیا بیاورند، به خدا پناه میبرم.» (۳)
پس از شکست در گولاله، باقیمانده دربار ساسانی به شرق زاگرس عقب نشست. عمر در آغاز قصد عبور از زاگرس را نداشت. در آن زمان، خوره زاد فرخ و پیروز خسرو عملاً اداره کنندگان حکومت بودند؛ یزدگرد سوم بیش از ۱۳ سال نداشت. به نام یزدگرد از همه استانها یاری خواسته شد. از برخی استانها، جنگجویانی برای دفاع از ایران خود را به یزدگرد رساندند. خوره زاد فرخ و پیروز خسرو امید داشتند با این نیرو بتوانند مسلمانان را از ایران بیرون کنند و کشور را از اشغال نجات دهند.
عمار یاسر که از سوی عمر حکومت حیره (کوفه) را داشت، از این گردآمدن نیروهای ایرانی با خبر شد و به عمر هشدار داد. (۴) عمر لشکر بزرگی فراهم کرد و به فرماندهی نعمان بن مقرن المزنی به نهاوند فرستاد. نبرد نهاوند روز ۲۵ بهمن ۱۲۰۰ ایرانی (۲۰ هجری) روی داد و سه روز طول کشید. سرانجام ایرانیان شکست خوردند. پیروز خسرو (پیروزان) فرمانده سپاه ایران و همچنین نعمان بن مقرن المزنی فرمانده سپاه مسلمانان در این جنگ کشته شدند. (۵)
عربها پیروزیشان در نهاوند را، به درستی، "فتح الفتوح" نامیدند زیرا در نهاوند، کمر ایران شکست. پس از آن ایرانیان دیگر نتوانستند نیروی کافی برای رویارویی با اشغالگران گردآورند. شکست نهاوند زنجیری به گردن ایرانیان بست که پس از ۱۴ سده، به رغم همه جنبشها و مقاومتهای سیاسی، نظامی و فرهنگی و به رغم همه جانفشانیها و از خود گذشتگیهای ایرانیان میهن دوست، هنوز باز نشده است.
یزدگرد سوم نوجوان، همراه با خوره زاد فرخ، آخرین سرداری که برایش مانده بود، بی مال و بی سپاه، به مدت ۹ سال از این شهر به آن شهر و از این استان به آن استان میرفت شاید بتواند نیرویی فراهم آورد. بسیاری از استانها، بر اثر همهگیری مرگامرگ (اپیدمی طاعون)، در وضعیتی نبودند که بتوانند کمترین کاری انجام دهند. برخی دیگر از استانها، که سالهای دراز مالیات نداده و از کسی فرمان نبرده بودند، به درخواست یزدگرد پاسخ ندادند. یزدگرد که نتوانسته بود هیچ نیرویی گردآورد، در سال ۱۲۱۰ (۳۰ هجری) در سن ۲۷ سالگی در نزدیکی مرو کشته شد.
پس از شکست نهاوند، شهرها و استانهای ایران یکی پس از دیگری یا مقاومت کردند و شکست خوردند یا بی نبرد تسلیم شدند. در هر دو حال، مسلمانان بر آنها باج و جزیه مقرر کردند. برای مثال؛ «حاکم سیستان که در سال ۱۲۱۰ (۳۰ هجری) تسلیم شده بود، مجبور شد سالی یک میلیون درهم به خلیفه باج بدهد و هزار برده جوان و تندرست برایش بفرستد. دهگان نیشابور موظف شد هر سال ۷۰۰ هزار درهم نقد و چهارسد بار زعفران به خلیفه بدهد. حاکم کرمان موظف شد سالی دو میلیون درهم و دو هزار برده جوان برای خلیفه بفرستد.» (۶) وضع در بقیه استانهای ایران از این بهتر نبود. در هیچیک از توافقنامههای تسلیم، سخنی از اسلام و مسلمانی به میان نیامده بود.
اکنون خود را به جای پدر و مادری بگذارید که آمدهاند دختر یا پسر نوجوانش را بگیرند و ببرند و به عنوان برده به عربستان بفرستند. آیا چنین دینی را "با آغوش باز" میپذیرفتید؟
آرمان مستوفی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ - در سال ۱۲۰۱ ایرانی (۲۱ هجری) هرمزان را در شوشتر به اسیری گرفتند و به عنوان برده در مدینه فروختند. او ۲ سال بعد، در آبان ۱۲۰۳ (۲۳ هجری)، به گمان همدستی در کشتن عمر بن الخطاب، فرمانروای مسلمانان، به دست عبیدالله، پسر عمر، در مدینه کشته شد.
۲ - به باور برخی از شیعیان، شهربانو دختر یزدگرد سوم، هنگام سقوط تیسفون به اسارت مسلمانان درآمد، در مدینه حسین بن علی (امام سوم شیعیان) او را خرید و با او ازدواج کرد و حاصل این ازدواج، فرزندی به نام علی بن حسین ملقب به زین العابدین (امام چهارم شیعیان) است. برخی از زرتشتیان هم برای جلب مهر مسلمانان، نادانسته، آن را تکرار میکنند. این داستان از بیخ و بن دروغ است زیرا هنگام سقوط تیسفون یزدگرد کودکی ۱۲ ساله بود و نمیتوانست دختری داشته باشد که به همسری کسی درآید.
۳ - دینوری، احمد بن داوود، اخبار الطوال، ترجمه محمود مهدوی دامغانی، نشر نی، تهران، ۱۳۶۴، ص ۱۲۱
۴ - جای شگفتی دارد که برخی از ایرانیان نام فرزندانشان را عمار یا یاسر میگذارند. حکومت اسلامی کنونی حتی نام عمار را بر برخی از آبادیهای ایران هم گذاشته است.
۵ - امروزه ایرانیان نمیدانند آرامگاه پیروزان کجاست ولی بر گور فرمانده سپاه دشمن زیارتگاهی ساختهاند و او را «پیر بابا» و از یاران امام حسین به شمار میآورند در حالی که حسین بن علی الهاشمی در زمان جنگ نهاوند نوجوانی شانزده ساله بود و در موقعیتی نبود که یارانی داشته باشد. زهرخند تاریخ اینکه حکومت اسلامی کنونی، در سال ۲۵۶۰ ایرانی (۱۳۸۰ هجری) گور فرمانده سپاه عرب در نبرد نهاوند را، که در روستای «قشلاق» در نزدیکی جاده نهاوند به کرمانشاه قرار دارد، به عنوان یکی از " آثار ملی ایران " به ثبت رسانده است.
۶ - ن. پیگولوسکایا،ای. پتروشفسکی، آ. یاکوبوفسکی، ل. استریوا، آ. بلنیتسکی، تاریخ ایران از دوران باستان تا پایان سده هجدهم میلادی، ترجمه کریم کشاورز، انتشارات پیام، تهران، دی ۱۳۵۶، ص ۱۸۱