Wednesday, Jul 17, 2024

صفحه نخست » چیز غریبی نیست داستان سینه‌زدن پزشکیان و مداحی او، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi_3.jpgدرون هر ایرانی یک سینه‌زن و نوحه‌خوان خفته که نمی‌توان به راحتی از آن عبور کرد. ابر سنگینی از باور‌های مذهبی و ملی که قرن‌ها با آن زیسته‌ایم. باورهایی که در شرایط مختلف به اشکال گوناگون، به تلنگری از ذهنیت تاریخی ما بیرون می‌جهد. آن می‌کند که نباید و نشاید.

من امروز داستان یک خانه را بیان می‌کنم، که آئینه‌ی تمام‌نمای این انقلاب ارتجاعی‌ست.

داستان این خانه بسیار شگفت‌انگیز است. سیمای گذشته و حال شهری به نام زنجان.

خانه‌ای نسبتاً بزرگ و اربابی، با حیاطی مصفا و حوضی که آب کاریز سرچشمه از فواره سنگی آن غلغل‌زنان بیرون می‌ریخت. مهم‌ترین اتفاقات سیاسی این شهر درون این خانه رقم می‌خورد. مرکزی بود برای سازمان‌دهی لات‌ها و نوچه‌های صاحب‌خانه که محمودخان نامیده می‌شد.

خانه‌ای با حافظه‌ی تاریخی فراوان. بعد انقلاب از نخستین کار‌های دولت انقلابی در هم کوبیدن خانه‌های دو سوی این خیابان که اکثراً برادران و دیگر خویشاوندان محمودخان به‌حساب می‌آمدند، بود.

تمام خانه‌های دو طرف خیابان را در هم کوبیدند. اما در مورد این خانه اصلی، دیوار‌های خانه را برداشتند، درختان داخل حیاط را بریدند و حوض و باغچه‌ها را با خاک یکسان کردند. تنها خانه لخت‌شده‌ی محمودخان را مانند زنی که وسط خیابان لختش کرده باشند، باقی نهادند.

خانه بدون حجاب به موزه تبدیل گردید. پیکر چند مرد نمکی کشف‌شده درمعادن نمک را که مربوط به دوره ساسانیان است را هم درون آن نهادند تا عبرت آیندگان گردد.

خانه‌های محوشده، محوطه‌ی بزرگ در هم کوبیده شده، ایستگاه مرکزی اتوبوس‌ها گردید. برپایی چند چادر سیاه در گوشه‌ی میدان با بلندگو‌های بزرگ، با بنرهایی از امام حسین تشنه لب تا شمر بن ذی‌الجوشن دور تا دور چادر که نام مرکز فرهنگی اسلامی بر آن نهادند، نصب شد. همراه با لات‌های قدیمی که یک‌شبه با جای مُهر‌ی سیاه بر پیشانی، ریشی بلند بر ناصبه در سرتاسر شهر ظاهر شدند. نام هیئت‌های مختلف بر خود نهادند. از لای‌لای‌گویان علی‌اصغر، تا وغ‌وغ‌کنان آستان حسین.

تعدادی از آن‌ها بر چادر تازه ‌برپا شده‌ی اسلامی نشستند. نوحه‌خوانی آغاز کردند. کسانی که قبلاً زیر پنجره اطاق محمودخان می‌ایستادند و برای او نوحه می‌خواندند، در رسایش شعر می‌گفتند و انعام می‌گرفتند؛ حال همان لات‌های دو اسمی همراه با عقب‌مانده‌ترین لایه‌های برآمده از اعماق جامعه، روستاییانِ سکناگرفته در حاشیه‌ی شهر‌ها، طلبه‌های حجره‌های عهدِ حجر ساکن در مساجد مختلف شهر از مسجد سید گرفته تا خانم مسجده، سکاندار انقلابی شده بودند که نوحه‌خوان‌ها و شمایل‌گرداننده‌ها بد معاش و هیئتی‌های انجمن حجتیه بدنه‌ی اصلی آن را تشکیل می‌دادند. کسانی که دیروز برای محمودخان نوحه می‌خواندند و امروز برای حکومت.

بعد از گذشت هفتاد واندی سال از خود می‌پرسم در کجای تاریخ ایستاده بودم؟ یا بهتر است بنویسم ایستاده بودیم؟ که این‌چنین مست و نابخردانه دنبال مردی افتادیم که خود سرآمد تمام این تحجر تاریخی بود. سینه‌زنانِ انقلابی گردیدیم که پیامی جز نفرت، دشمنی با هر آن‌چه که بوی تجدد، نوآوری و حرکت به سوی آینده می‌داد و فرهنگ غربی شمرده می‌شد نداشت!

ما بی‌آن‌که بدانیم طلسم‌شدگانی بودیم که سخن از آزادی می‌گفتیم و خود با هزاران رشته از ناف مادر تا استخوان ترکاندن، به یک فرهنگ ارتجاعی، پرخاشگر و عمیقاً خشونت‌آمیز و خشونت‌پرور شیعه بسته بودیم.

pezeshkian.jpg

سینه‌زنی مسعود پزشکیان

چپ در شمای چه‌گوارا از عدل علی سخن می‌گفت. راست در سیمای خون‌خواهی حسین مجاهد می‌ساخت. معجون غریبی از درهم‌آمیزی دو عقب‌ماندگی تاریخی و ابتر بودن روشنفکر ایرانی که وجه مشترکشان ستیز با غرب بود و حکومت پهلوی به‌عنوان نماد غرب محل تلاقی وحشت آخوندی از غرب و چپ درگیر مبارزه اردوگاه سوسیالیسم با امپریالیسم. چه سرنوشت تلخی.

به سال‌های کودکی، به آن تکیه وحشت‌انگیز که ترس بر جان کودکی‌ام می‌ریخت فکر می‌کنم. به مراسم بزرگ و دیوانه‌وار روز‌های محرم که بر شخصیت و باور بسیاری از کودکان ونوجوانان تأثیر می‌نهاد.

باورهای سخت و صلبی که بستر انقلاب نکبت‌بار اسلامی شد. باورهایی که هنوز پس از نیم قرن سایه‌ی مخوف آن بر جامعه سنگینی می‌کند؛ راه بر ترقی و تجدد می‌بندد؛ از دل خود رهبری چو خامنه‌ای و رئیس جمهور‌ی مانند پزشکیان را بیرون می‌دهد که میان این‌همه مسائل دست‌اندرکار عزاداری و سینه‌زنی‌اند.

تلخ است و دردآور!

از مقابل درب تکیه اکبریه عبور می‌کنم. برمی‌گردم به در کوچکِ پشتی آن نگاه می‌کنم. دری برای ورود خانم‌ها، با یک سوراخ بزرگ که همیشه تاریکی درون دالان به‌طور مرموز و وحشت‌انگیزی از آن بیرون می‌زد و ترس در جانم می‌ریخت.

تکیه‌ای بود با سالنی که آن روزها در چشم کودکانه‌ی من بسیار بزرگ به چشم می‌آمد با حیاطی کوچک و چند درخت تبریزی که همیشه تعدادی کلاغ سیاه بر آن‌ها نشسته بودند. زن خادم مسجد می‌گفت "این‌ها کلاغ‌های امام حسین‌اند و جای دیگر نمی‌روند".

داخل سالن پُر بود از عَلَم‌های بلند پنج‌انگشتی که شال‌های رنگی ترمه و اطلس‌های سرخ و سبز بر انگشتان آن‌ها آویزان شده بود. تکیه آخوند روضه‌خوانی داشت که من او را همیشه با یک اسب و جلودار مفلوکی به‌یاد می‌آورم که شب فانوس به دست پیشاپیش اسب او می‌دوید، و آخوند اسب‌سوار را از مسجدی به مسجد دیگر می‌برد. وقتش آن‌چنان ضیق بود که فرصت نمی‌کرد بنشیند و چایی بخورد. از در مسجد که وارد می‌شد چای‌گردان داخل سالن، چایی‌ را به دستش می‌داد. او همین‌طور هورت‌کشان و صلوات‌گویان خود را به بالای منبر می‌رساند.

همه‌ی صحنه‌ها مانند یک فیلم از مقابل دیدگانم عبور می‌کنند. او از زمین و زمان می‌گفت. با شعری آغاز می‌کرد "ای نام تو بهترین سرآغاز"، ادامه می‌داد و سرانجام می‌گفت "شما‌ها چشم بصیرت‌بین ندارید. اگر چنین چشمی داشتید، می‌توانستید هر شب بعد از ساعت دوازده این جا بیایید وببیند که این عَلَم‌ها چگونه خون گریه می‌کنند. می‌دیدید که هر شب جعفرجنی با جن‌های خود چه‌طور این عَلَم‌ها را برمی‌دارند و همراه حضرت فاطمه و حضرت زینب، سربریده‌ی امام حسین را در صحن این مسجد می‌گردانند و نوحه می‌خوانند. از نوحه‌ی آن‌ها این عَلَم‌ها خون گریه می‌کنند. این را سرایدار مسجد بار‌ها دیده و به من گفته است!

آن‌ها که عقیده کامل دارند، می‌توانند این خون‌های ریخته‌شده بر فرش‌ها را ببینند! جماعت پچ‌پچی می‌کردند و به فرش‌ها خیره می‌شدند. برخی به تبرک دست بر فرش‌ها می‌کشیدند و برخی به تائید سر تکان می‌دادند.

من جاری‌شدن خون را در میان گل‌بوته‌های فرش می‌دیدم و وحشت می‌کردم. نمی‌دانم از این ابوجهل واقعی چه بنویسم که چگونه مدتی طولانی از کودکی من را به ترس آغشته کرده بود. طوری که هر بار از مقابل در پشتی تکیه با آن سوراخ بزرگ رد می‌شدم، تاریکی دهشت‌آور آن تنم را به لرزه می‌انداخت.

این آخوند‌ها و نوحه‌خوان‌ها در سرتاسر تکیه‌ها و مساجد شهر می‌چرخیدند و اوهام خود را انتشار می‌دادند. هر مسجد پیش‌نماز، مکبر، روضه‌خوان، دسته‌ی عزاداران و عَلَم‌های خود را داشت. با عَلَم‌کش‌های مخصوص به خود که اکثراً لات‌ها، دو اسمی‌های زنجان و آدم‌های کم‌بضاعت که هرگز امکان دیده شدن و عرض اندام در جامعه را نداشتند در این عَلَم‌کشی‌ها خودی نشان می‌دادند و زیر بارعَلشم می‌رفتند. به ندرت یک نفر از آدم‌های مطرح، صاحب‌نام و تحصیل‌کرده را زیر این عَلَم‌ها می‌شد دید! دسته‌ی سینه‌زنان، زنجیرزنان که عمدتاً از روستاییان اطراف، پادوهای بازاریان، میدان‌دارها، مسگر‌ها، چاقوسازان، صاحبان حرفه‌های پایین از نظر اجتماعی، عَمَله‌ها، حمال‌ها، تعدادی از جوان‌های مذهبی انجمن‌های عزاداری، پای ثابت این زنجیرزنان بودند. کمتر کارمندان دولتی را در این صفوف می‌دیدی. به‌خصوص بعد از سال‌های پنجاه.

قمه‌زنان با کفن‌های سفید، سرهای تراشیده از وسط با قمه‌های آخته و خونین پا بر زمین می‌کوبیدند، چرخ می‌زدند، حسین‌حسین می‌گفتند، شور حسینی می‌گرفتند قمه بر فرق سر می‌کوبیدند. من از لابه‌لای جنگل عظیم پا‌های هزاران نفر که به تماشا می‌ایستادند بر این رژه ترسناک نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. اشکی از ترس یا احساس نمی‌دانم؟

برایم ذوالجناح با آن تن‌پوش خونی و ده‌ها نیزه‌ی شکسته بر روی آن بسیار دردآور و رقت‌انگیز بود. به‌ویژه که آن اسب بیچاره را که به گاریچی محل تعلق داشت و ذغال می‌کشید را می‌شناختم. دلم می‌سوخت که مبادا بمیرد. از سردسته‌های غول‌پیکر که پرآوازه‌ترین لات‌های زنجان بودند می‌ترسیدم.

این دسته‌جات از هر کجا که راه می‌افتادند باید دسته‌های دیگر سر راهشان قرار نمی‌گرفتند که کار به زدوخورد نکشد! نهایت تمام راه‌ها به خانه محمودخان ذوالفقاری بزرگترین ارباب زنجان ختم می‌شد.

دسته‌جات گوناگون از درِ کوچک وارد می‌شدند، داخل حیاط بزرگی که وسط آن حوض سنگی بزرگی بود می‌چرخیدند! روبه‌روی ساختمان دو طبقه‌ی آجری می‌ایستادند و در وصف محمودخان نوحه سرمی‌دادند "اِویون آباد اولسون کربلا! یاخچی قوناق ساخلادن!" (خانه‌ات آباد کربلا، خوب مهمان نگاه داشتی) روی "خانه‌ات آباد" بلند و جداگانه مکث می‌کردند! باز سینه می‌زدند تا زمانی که خان بزرگ با تبختر بر بالکن ظاهر می‌شد، دستی تکان می‌داد و مباشر پولی کف سر دسته می‌نهاد و دسته‌ی سینه‌زنان و مدح‌گویان از درِ بزرگ خارج می‌شد. "اویون آباد اولسون! اویون آباد اولسون!" (خانه‌ات آباد باد! خانه‌ات آباد باد).

درست به یاد ندارم دسته‌ی عزاداریِ دروازه‌ی ارک بود یا دروازه‌ی رشت که یک گاری با خری از پای افتاده و رنجور داشت که روز‌های عاشورا کف گاری را پر کاه می‌کردند و یکی از حمالان قدیمی شهر لباس شیر می‌پوشید روی کاه‌ها می‌نشست و در تمام مسیر گاه به سر و روی خود می‌پاشید. این همان شیری بود که گویا برای کمک به امام حسین از آفریقا خود را به کربلا رسانده بود و اما رخصت نداده بود که در کنار او بجنگد. شیری که بعد از کشته شدن امام حسین بر بالای جنازه‌ی او نشسته و کاه بر سر و روی خود می‌ریخت.

اما این شیر بیچاره‌ی ما هم تریاکی بود و هم به شدت چپوقی. گاه کم می‌آورد. خسته می‌شد، به‌محض این‌که دسته جایی توقف می‌کرد تا نفسی تازه کند، او هم چپق بلند خود را از زیر لباس شیر بیرون می‌کشید، خسته به دیواره گاری تکیه می‌داد پا‌های خود را دراز می‌کرد و شروع به کشیدن چپق می‌کرد. پُک‌های عمیق به چپوق می‌زد و دود آن را مانند دودکش کارخانه بیرون می‌داد. صحنه‌ی تعجب‌آور و خنده‌داری که هرگز فراموش نکرده‌ام! مردم میان گریه شروع به خندیدن می‌کردند! به شیری که داشت چپق می‌کشید.

هر از گاهی که فرصتی دست می‌داد یک استکان چای یا شربت از خانه‌ای به شیر بیچاره می‌دادند تا لبی تر کند و خستگی از تن بیرون سازد و لعنت یزید گوید. دسته اگر از مقابل خرابه‌ای عبور می‌کرد شیر خسته با سرعت جستی می‌زد داخل خرابه می‌شد تا جواب چایی‌اش را پس دهد. شیر در حال پریدن و رفتن به خرابه و بازگشتن به گاری که گاه سگ‌های خرابه دنبالش می‌گذاشتند، دیدنی بود.

جزو نخستین نقاشی‌ها که سال‌ها بعد کشیدم تصویر این شیر چپق‌کش بود.

وقتی برای اولین بار فیلم کارتونی دیدم که در آن شیر‌ها و پلنگ‌ها با هم صحبت می‌کردند و به صندلی لم داده و سیگار می‌کشیدند، یاد شیر خودمان افتادم و تعجبی نکردم. فهمیدم که دنیای جادویی کارتون و فانتزی‌های آن چندان تفاوتی با این افسانه‌های مذهبی و شیر چپق‌کش ندارد. تصویری که هنوز بعد از شصت سال همان‌طور زنده و شفاف از مقابل چشمم عبور می‌کند.

ده روز محرم بزرگترین سرگرمی بچه‌های شلوغ محله که بزرگتر بودند وعمدتاً هم از خانواده‌های زحمتکش، رفتن به مسجد و شلوغی کردن بود. قاطی‌کردن کفش‌ها، بی‌ادبی در حین روضه‌خوانی، دزدیدن قند.

مرد بلندقد و خشنی که کار مسجد را رتق‌وفتق می‌کرد تمام مدت کار این بچه‌ها را زیر نظر می‌گرفت، شناسایی می‌کرد تا شبِ شام غریبان برسد. شبِ شام غریبان وقتی دسته‌ی اسرای کربلا را به طرف شام حرکت می‌دادند دست این بچه‌ها را با طناب می‌بستند و جلوی صف حرکت می‌دادند. او سوار بر اسب با ترکه‌ای بر دست به پشت و بازوی بچه‌ها می‌زد و می‌گفت "پدرسوخته، قند می‌دزدی؟ تُف تو کفش مردم می‌کنی؟" می‌زد بچه‌ها میان خنده و گریه اشک می‌ریختند و مردم بر سروسینه‌ی خود می‌زدند.

تصویری از یک شهر مذهبی خفته در قرون و اعصار که هنوز بعد از نیم قرن افتخارش به بزرگترین دسته‌ی عزاداری ایران است. بر سر در ورودی آن نوشته شده "به شهر زنجان شهر شور حسینی خوش آمدید". همراه عزادارانی که این‌بار به جای گردیدن دور حوضِ خانه‌ی محمودخان ذوالفقاری و نواله گرفتن از او، دور حوض پروپیمان حکومت و دولت اسلامی می‌چرخند و می‌خوانند "اویون آباد اولسون کربلا!"

ما محصول این فرهنگیم.

ابوالفضل محققی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy