آقای محسن رنانی! این کافی نبود که هوادارانتان را بسوی صندوقهای رای رژیمی استبدادی بخوانید تا اینگونه قبل از رای به ایکس و ایگرگ دادن، رای به دیکتاتور اعظم بدهند و جهانیان ببینند که مردم ایران لیاقتشان همین رژیم خیانت و جنایت و فساد است و نه بیشتر و اینکه، «خلایق هر چه لایق» و سرشت شرقیان در "استبداد آسیایی" تنیده شده است؟
حتما سخن معروف انشتین را شنیده اید که «دیوانه بودن» را انجام کاری دوباره و دوباره و انتظار نتیجه متفاوت داشتن، تعریف کرده بود. آیا این از دیوانگی انشتین بود که این روش را دیوانگی توصیف کرده بود یا بدرستی، انشتین روش تشخیص دیوانگان را توضیح داده بود؟
البته شخصا شما را نه دیوانه، که انسان باهوشی می دانم. اما سوال این است که چگونه این انسان باهوش، مانند دیگر هم فکرانشان، روش دیوانگان را پیش گرفته است و بطور دائم دخیل بر ضریح امام زاده ای می بندد که کور می کند، ولی شفا نمی دهد و با این وجود امید از دست نمی دهد و ضریح را دخیل باران می کند!؟
بخشی از پاسخ به این سوال را می شود در این جست که بسیاری از دیوانگان، انسانهای باهوشی می باشند ولی مسائل ژنتیکی و محیطی سبب اختلال روانی در آنها شده است.
در اینجا می شود به «عامل محیطی» پرداخت و عواملی که سبب می شوند بروش «دیوانگان انشتینی» عمل کنید. بنظر اینجانب یکی از اصلی ترین علل آن این است که به خود و دیگران، به عنوان انسان و موجودی که کرامت و حقوق انسان ذاتی اوست نگاه نمی کنید و از آن غفلت کرده اید. چرا که اگر چنین غفلتی در کار نبود، محال بود که اندیشه ای و عملی و روشی را برگزینید و به آن عمل کنید که ناقض کرامت و حقوق انسانی شما باشد؟ چرا که هر انسانی و بخصوص مبارزسیاسی ای که به حقوق انسان و حقوق شهروندی و حقوق ملی باور دارد، هیچگاه حقارت رای دادنی که در عمل، «بیعت کردن» و «لبیک گفتن» به دیکتاتور اعظم می باشد را به خود نمی پذیرد.
در واقع خود را زندانی رژیم استبدادی کرده و انگار به زندگی در این قفس خو گرفته و تصور آن را هم نمی توانید بکنید که شاید راه حل، شکستن قفس است و در آزادی نفس کشیدن.
جالب این است که در پیامتان به آقای پزشکیان، محل «خود فریبی» و «دیگر فریبی» را عوض می کنید:
«امروز جامعه ایران (بخش بزرگی از رایدهندگانت و بخشی از تحریمیها) است که خیلی خلاصه برایت نوشتم. گریستم چون ما تو را فریب دادیم، ما به تو رای دادیم چون نیاز به قهرمان داشتیم؛ و چون رفتار و گفتار تو جوری بود که ما احساس کردیم این همان قهرمانی است که میتواند برود و حق ضایع شده تاریخی ما را «ظرف یک ماه» بستاند؛ پس به صندوقها هجوم بردیم.»
چرا چرا اینکار را می کنید؟ دلیل آن می تواند این باشد که دچار «خود فریبی» مزمن می باشید و حاضر به روبرو شدن با واقعیت رژیم که ژن اصلاح پذیری در آن وجود ندارد، نیستند لذا می شود پیش بینی کرد که فردا هم با اشک و آه و ناله به پای صندوقها خواهید رفت و فردا هم رای خواهید داد و فردا هم ظاهرا پشیمان خواهید شد و نجا فردا هم در سراب کویر استبداد، باز در جستجوی آب خواهید شد.
اما:
در اینجا به سخن اصلی خود که عنوان مقاله را قرار داده ام می رسم و آن قرار دادن نام آقای موسوی است، در کنار اسوه های ملی ایرانیان؛ امیر کبیر و مصدق:
آقای رنانی! چگونه به خود اجازه دادید، نام آقای موسوی را در کنار مصدق و امیر کبیر قرار دهید؟!
آقای رنانی، حتما می دانید که زندگی سیاسی آقای موسوی از «نه گفتن» به کودتای انتخاباتی شروع نشد. نه گفتی که به ایشان شخصیت و شجاعت بخشید و مقاومت ایشان در شرایط حصر، سبب افزون شدن احترام برای ایشان شد و البته دفاع از حقوق انسانی و شهروندی ایشان و هر انسان دیگری، وظیفه تمامی کسانی است که به این حقوق باور دارند و قطب نمای عمل سیاسی اشان را این حقوق تشکیل می دهد. ولی:
- آقای رنانی! حتما می دانید که تاریخ زندگی سیاسی آقای موسوی، زندگی در استبداد و دفاع از استبداد و همکاری فعال با رژیمی جنایتکار و استبدادی بوده است و با خود کارنامه ای ضخیم را در این رابطه حمل می کنند. چرا چشم بر آن بستید؟
- آقای رنانی! حتما می دانید که ایشان در سیاه ترین و خونبارترین دوران انقلاب، نخست وزیر رژیم سرکوبگر و جنایتکار بوده اند و با آن همکاری و همراهی بسیار نزدیک داشته اند و یکی از بالاترین و حساس ترین مقامات در اختیار ایشان بوده است و آن دوران را دوران طلایی!!! خوانده اند.
- آقای رنانی! حتما می دانید که در زمان نخست وزیری ایشان بود که به قول مهندس سحابی، 100 میلیارد دلار از 155 میلیارد دلاری که در عرض 5 سال از طریق فروش نفت بدست آمده بود، گم شد و مهندس سحابی را به علت این افشاگری، به زندان انداختند.
- آقای رنانی! حتما می دانید که بعد از کودتای خرداد 60 و بر کناری اولین و به قول سفیر کبیر سویس، فلاویو مرونی، تنها رئیس جمهوری که با معیارهای دموکراتیک به ریاست جمهوری رسید یعنی رئیس جمهوری که حاضر نشد در عوض قدرت بیشتر، دست از دفاع از آزادی ها و دیگر اهداف انقلاب بردارد و اینگونه فتوای 7 بار اعدامش را آیت الله گیلانی صادر کرد، ایشان نخست وزیر شدند. در زمان نخست وزیری ایشان بود که با پیروزی کودتاچیان که آقای موسوی نیز یکی از آنها بود، استبدادیان از کشته پشته ساختند و در بعضی شبها صدها جوان وطن به تیغ دادستان لاجوردی و لاجوردی ها گرفتار می آمدند، آقای موسوی دست در دست چنین رژیم جنایتکاری داشتند و بخشنامه های حجاب اجباری و جورابهای سیاه و تیره و ضخیم به پا کردن زنان کارمند را صادر می کردند.
- آقای رنانی! شما حتما می دانید که کشتار هزاران زندانی در سال 67 که قبلا محاکمه شده و مشغول گذراندن دوران محکومیت خود بودند در زمان نخست وزیری ایشان و سکوت کامل ایشان بود که انجام شد. حتی آیت الله منتظری به خروش آمد، ولی از ایشان هیچ چیزی جز سکوت صادر نشد.
- آقای رنانی! شما حتما می دانید که...و.
با این وجود و با علم به این واقعیتها، چگونه به خود چگونه اجازه دادید، کارنامه ایشان را سانسور کرده و با قرار دادن نامشان در کنار پهلوانان استقلال و آزادی وطن و کرامت انسان، به حافظه تاریخی طرفدارانتان لطمه وارد کنید؟
مگر نمی دانید یکی از اصلی ترین دلایلی که جنبشهای پی در پی ایرانیان برای سرنگونی استبداد وابسته و استقرار جمهوری شهروندان ایران، به نتیجه نمی رسند، همین صدمه خوردن به حافظه تاریخی، بخصوص نسل جوان، می باشد تا جایی که اصطلاح «پنجاه و هفتی ها» به توهین و تمسخر و تحقیر تبدیل شده است؟ تا جایی که بعضی از همین پنجاه و هفتی ها توبه نامه و غلط نامه می نویسند و به خود وضعیت چوب دو سر طلا را داده اند؟
مگر نمی دانید که یکی از اصلی ترین حقوق مردم، حق دانستن تاریخ خود است و رها کردن تاریخ از تحریفها و سانسورها و جعل کردن ها و این مهم، یکی از جدی ترین وظایف اهل قلم و قدم می باشد؟
آخر شما باید بدانید که یکی از اصلی ترین وظائف مبارزان سیاسی که برای گرفتن حق حاکمیت از شاه و شیخ و باز گرداندن آن به مردم، مبارزه می کنند، پاسخ به این سوال است که چگونه شد انقلابی که برای مردمسالاری، استقللال، آزادی و رشد و عدالت اجتماعی انجام شد، به استبدادی سرکوبگر تر و فاسد تر از استبدادی که سبب ساز انقلاب شد، منجر گردید؟ ولی شما/ها بجای اینکار، هواداران خود را تحت عناوینی چون «واقع گرا» بودن، «عملگرا» بودن و «زیاده خواه» نبودن، به حقارت می خوانید تا خواسته های خود و هدفهای خود و آرزوهای خود را تا می توانند حقیر کنند و بجای در پی نور خورشید بودن، در آروزی چراغ موشی باشند و به آنهم نرسند؟
در آخر سخنم با دیگر هموطنان، بخصوص جوانان وطن است و ابراز اینکه اینکه شخصا، هیچگاه هیچ امیدی به نخبگان سیاسی/فرهنگی وطن، که فاقد عرق ملی و بیگانه با غرور انسانی و حقوق انسان و حقوق شهروندی و حقوق ملی می باشند نداشته و ندارم و اگر گهگاهی، آنها را خطاب قرار داده ام، هدف چیزی نبوده است جز استفاده از فرصت برای روشنگری و برای شما که آینده سازان این وطن می باشید. ایران زمین، سرزمینی که تاریخش را تا اسطوره ها میتوان پی گرفت و اگر نه تاریخی ترین که یکی از تاریخی ترین ملتهایی است که استمرار تاریخی آورده است، بیش از 130 است که برای حق حاکمیت بر وطن که شاه و شیخ آن را غصب کرده اند، در تلاش است و در طول این زمان با وجود شکستهای بزرگ، پیروزی های بزرگتری را بدست آورده است که دو آخرین آن، برکندن ستون پایه سیاسی استبداد تاریخی سلطنت است و دیگری بی اعتبار کردن ستون پایه فرهنگی آن که روحانیت ذوب شده در قدرت است. بنابر این هیچگاه به استقرار جمهوری شهروندان ایران در وطن مستقل و آزاد اینقدر نزدیک نبوده ایم. ولی ایران زمین، برای ادامه مبارزه و به نتیجه رساندن آن، به نسلی انباشته از عرق ملی و غرور انسانی که به حقوق انسان و حقوق شهروندی و حقوق ملی و حقوق طبیعت، آشناست، نیاز دارد.
به سخن دیگر، برای استقرار آزادی ها در وطن مستقل، نیاز به آزادگان و عیاران و جوان زنان و جوانمردان دارد. اینگونه جوانان می باشند که می دانند که تا ندانند چگونه انقلابی که برای بازگرداندن حق حاکمیت از شاهان به مردم بود، بدست روحانیت که همیشه ستون پایه دیگر استبداد تاریخی بوده است به غارت رفت، پاسخ چه باید کرد را نخواهند یافت. پاسخ به این «چگونه شد» پاسخ «چه باید کرد» را نیز در خود خواهد داشت. تا می توانید بر کوشش خود بیافزایید.
شرمت باد، گیله مرد
داستان یک فرار و نقش دعای مادر، ابوالفضل محققی