Thursday, Aug 15, 2024

صفحه نخست » داستان یک فرار و نقش دعای مادر، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi_3.jpgقرار نبود که از ایران خارج شوم. وقتی سر قرارم آمدند و اعلام کردند که در عرض یک هفته باید خارج شوم. تعجب کردم. شرائط سخت شده بود و سازمان فدائی تصمیم به خارج‌کردن افراد شناخته‌شده خود گرفته بود. هیچ‌وقت فکر نمی کردم بعد از آن همه تلاش و مبارزه برای انقلاب، به این زودی همه چیز پایان یابد و هنوز چند سالی نگذشته مجبور به ترک وطن شوم.

داستان مهاجرت داستان تلخی بود، اما ته دلم می ترسیدم . از دستگیرشدن، شکستن، اعتراف و شاید نادم شدن. ابتدا مخالفت کردم؛ چرا که نمی خواستم تصور کنند جا زده ام. اما ته دلم میگفتم: باید رفت. موافقت خود را اعلام کردم؛ قرار شد هفته‌ای دیگر بدون همسر و دختر کوچکم که هنوزدو ماهه نشده بود خارج شوم. جای اعتراض نبود، چرا که راه دشوار بود و پر خطر. چند تن از اعضای کمیته مرکزی و کادر های قدیمی مسئول خارج کردن افرادی شده بودند که سازمان قرار بر خارج کردن آنها داده بود . برای من قراری اگر درست بخاطرم مانده باشد طرف های سلسبیل داده بودند.

زمانی که سر قرار رفتم برایم بسیار جالب بود دیدن چهره منحصر بفرد رفیق شمالی که آن زمان مسرور نامیده می شد. من نخستین بار در ستاد سازمان اورا با موهای فرفری زرد که بیشتر به سرخی می زد دیده بودم وچهر ه همیشه خندان او در خاطرم مانده بود .همراه با همسرش با یک تاکسی بار سر قرار آمد .آستین بالا زده با دست های روغنی و دستمال یزدی که بگردن انداخته بود .برایم جالب بود. داخل گاراژی که ماشین را زده بود نشستیم وچگونگی رفتن وپیوستن به رفیق مسئول در ترکیه را صحبت کردیم .

مبلغ پول وپاسپورت هائی که باید از قاچاقچی می گرفتیم .تماما معین کردیم .این شکل و شمایل او که نشانی از هیچ نگرانی وترسی نیز نداشت در آن روزهای هولناک ضربات .آرام بخش وامیدوار کننده بود . بادر آغوش کشیدن هم، یک دیگر را ترک کردیم .با حسی زیبا که تا امروز ادامه دارد .هر زمان به او کسی جز "کیانوش توکلی " نبود می رسم بهمان سیاق یکدیگر را در آغوش می کشیم که فراموشمان نشود.چگونه از آن وادی وحشت گذشتیم . رفیق دیگری نیز همراه من بود. با دو ماشین بطرف مرز حرکت کردیم. خانواده‌ها تا شهر خوی ما را همراهی می کردند؛ بعداز آن قاچاقچی تحویلمان می گرفت.

شب به شهرم زنجان رسیدیم. فرصتی کوتاه برای وداع با مادر، برادر و خانواده، سرزده و دور از انتظار ،دور ازانظار. شب تلخی بود. مادر در برابرم نشسته و تنها نگاهم می کرد:" پسرم برو، هرچه زودتر! این‌ها شبیه شاه نیستند، می کشند. فکرش مرا دیوانه می کند. هرچه دورتر بروی بهتر است؛ جائی که دستشان نرسد، من این طور فکرم راحت‌تر است تا اینکه ایران باشی و من تمام شب و روز تنم بلرزد. اینها به مادر خود هم رحم نمی کنند."

آنشب مادرم تا صبح نخوابید. جانمازش را پهلوی من انداخت. نماز خواند، سجده کرد، دعا نمود و به صورتم فوت کرد. آشفته بود.

هربار که خواستم صحبت کنم، با چشم اشاره کرد که دعایم را قطع نکن .دست بر سروصورت من می کشید. دستهائی که سالها کار زبرش کرده بود.

برادرم بر مبلی کنار مادر نشسته بود، هیچ سخنی نمی گفت. زندگی به او یاد داده بود که صبوری کند و درد در دل نهان سازد. آنشب نیز سخن نگفت. سرش را پائین انداخته و در فکر بود. هر از چندی سرش را بالا آورده و به مادر و من خیره می شد. فضا سنگین و غمبار بود.حتی سکوت غمناک سه گلدان کنار پنجره را نیز میشد حس کرد. به تابلوهایم که سالها قبل در دوره دبیرستان کشیده بودم و حال بر دیوار اطاق آویزان بودند نگاه میکردم.

در تابلوی کوچکی در کویری خشک مردی نیمه برهنه در حال کاشتن یک گیاه بود؛ تابلوی دیگردر میان نقش‌های هندسی نامنظمی دختر و پسری دست در گردن هم انداخته بودند. این نقاشی را برای مادر کشیده بود م .چرا که میدانستم همیشه حرمان یک عشق را بی آنکه بر زبان آورد با خود داشت. اشک‌های او را می دیدم. وقتی که شیرین و فرهاد نظامی را می خواند. این آخرین دیدار با خانه، با نقاشی‌ها، با مادر، برادر و بستگانم بود. با شهری که کوچه به کوچه آن را میشناختم و از آنها خاطره داشتم. به یاد کوچه پشت خانه افتادم ؛ یاد دیوار کاه‌گلی خانه حلیمه خانم که شکم داده و شکاف برداشته بود.

درست مانند یک خورجین. نخستین نامه‌های عاشقانه پسران محل به دختران در این شکاف نهاده می شد. من هیچ‌ وقت نتوانستم نامه عاشقانه‌ای در این شکاف بگذارم. چیزی که همیشه همچون یک آرزو بر دلم مانده بود. ظهر‌های جادوئی تابستان زنجان با آن آفتاب درخشان و نسیمی که همیشه آغشته به بوی عطرپیچ امین‌الدوله گوشه حیاط بود. مادر که چادر نماز سفید و گلدارش را به رویش می کشید و در کنار پنجره تن به آفتاب می سپرد و می خوابید و من در چهره خواب‌رفته زیبایش خیره می شدم. لبریز از شادی داشتن‌ چنین انسانی کنار خود.


صبح هنوز سپیده نزده بود که شهر را با دو ماشین همراه با خانواده‌ها ترک کردیم . ظهر در شهر خوی بودیم. به مسافرخانه‌ای رفتیم ، منتظر تا عصر که قاچاقچی برسد. قرار بود شبانه از مرز شاهپور - سلماس - خارج شویم. وداع تلخی بود، همسرم با چهره‌ای افسرده و بی‌قرار با کودکی دو ماهه در بغل، خیره شده به نقطه‌ای نامعلوم. مادر چنان آشفته که قادر به تکلم نبود. قرآن کوچکش را همان داخل ماشین دور سر م چرخاند و گونه اشک‌آلودش را بر گردنم فشرد. وداعی که برگشتی بر آن متصور نبود. قاچاقچی مردی بود میان‌سال و نسبتاً کوتاه‌قد با موهای مجعد و بینی عقابی. اسمش بهمن بود؛ کرد و وابسته به حزب دموکرات. پیکان قراضه لاجوردی رنگی داشت. من و رفیق همراه سوار شدیم.

دو پسر جوان نیز به جمع افزوده گشتند. من صندلی جلو نشسته بودم، فرورفته در خود. هنوز اندکی از شهر فاصله نگرفته بودیم که راننده دو پاسپورت همراه با مبلغ کلانی لیر انگلیس از زیر پایش بیرون کشیده و به من داد:" این پاسپورت‌های شماست، همراه با پولی که باید در اختیار رفیق‌تان در ترکیه بگذارید."


اسکناس‌ها درشت در چهار بسته و پاسپورت‌ها را گرفتیم. به نزدیکی شهر سلماس رسیده بودیم . مسیری سربالائی و بسیار طولانی جاده را به سوی سلماس منتهی می کرد. من هرگز به حس ششم و به وحی و ماوراءالطبیعه اعتقادی نداشتم ؛ اما گوئی پرده سینمائی در مقابل چشمانم گشوده شد. می دیدم که بالای تپه از ماشین پیاده‌مان کرده و دستگیرمان میکنند. تصویر بقدری واضح وروشن بود که یک آن دلم فروریخت. به عقب برگشتم، جائی که رفیق همراهم نشسته بود:" پاسپورتت را بده به من." - " چرا "؟ - " چون بالای تپه ما رو دستگیر می کنند." - " ول کن بهروز ، تو این شرائط چه جای شوخیست ! شوخی‌ات گرفته!" - " نه باور کن شوخی نمی کنم."

پاسپورت را گرفتم و به راننده بر گرداندم :" قرار بود اینها را بعد از ردشدن از مرز به ما بدهی. اینجا قبول نمی کنیم." راننده پول‌ها و پاسپورت‌ها را گرفت؛ زیرپائش را بلند کرد؛ یک جاسازی ظریف شبیه سینی زیر فرمان وجود داشت که پول‌ها و پاسپورت‌ها را در آن جاسازی کرد.رویش رابا دقت بست و به راه خود ادامه داد. اندکی بعد سربالائی به پایان رسید.درست در انتهای سرپالائی یک وانت که روی آن مسلسل سنگین گذاشته‌ بودند ایستاده بود. دو کمیته‌چی سلاح بر دست جلوی ماشین را گرفتند:" همه پیاده شوید." پیاده می شویم.

- " مقصد شما کجاست"

- " راهی ارومیه هستیم."

- " میخواستید از مرز رد شوید؟ می رویم کمیته آنجا معلوم خواهد شد."

همه را سوار یک وانت دیگر کردند و به طرف شهر و کمیته راه افتادیم. کمیته، حیاط قدیمی بزرگی بود با یک ساختمان نسبتاً بزرگ آجری دو طبقه و یک حوض در وسط آن. از آن خانه‌های اربابی شهرهای کوچک؛ معلوم است که مصادره کرده‌اند. رئیس کمیته آخوند میان‌سالی بود با یک ریش کم پشت و عمامه‌ای که مانند کلاه داش‌مشتی‌ها بر سرش نهاده بود. قیافه احمقانه‌ای داشت؛ بدون عبا و با دمپائی پشت میزی در طبقه اول نشسته بود. آستین‌های پیراهنش را بالا زده و زیر شلواریش را هم تا زانو پیچیده و بالا آورده . فرم خنده‌داری دارد. همراهان دیگرمان یکی آسوری است و دیگری از جوجه لات‌های تهرانی که بیشتر از همه ترسیده و مرتب یاعلی یا علی می گوید.

اسم و مشخصات و آدرس می پرسند. ما هر دو آدرس نادقیق و الکی می دهیم. دو نفر دیگر آدرس‌های واقعی خود را - " تا روشن‌شدن هویت‌تان در اینجا می مانید."

همه را به طبقه دوم می برند؛ آخرین اطاق گوشه ساختمان. اطاق نسبتاً بزرگی است که از وسط دیوار کشیده‌اند. قسمت عقب یک سلول موقت است که با در آهنی کوچکی به قسمت جلو راه دارد. ما را به سلول عقب نمی برند بلکه در همان قسمت جلو کنار پنجره جای می دهند تا هویتمان از تهران مشخص شود.

شب بیست و چهارم مرداد است و هوا گرم. پنجره رو به حیاط باز است و نگهبانی داخل حیاط نیست. تنها یک نگهبان جلوی در ورودی ساختمان نشسته است. می دانم اگر به تهران برگردیم سرانجامی جز زندان اوین در کار نخواهد بود. از یادآوری زندان و شکنجه ترسم می گیرد. دلم برای دختر کوچکم و همسرم تنگ شده. در تمام این مدت بیشتر از چندبار دخترم را ندیده ام. تمام مدت مخفی بودم. - " باید به هر قیمتی شده فرار کنم. حتی اگر کشته شوم." تصمیم می گیرم همان شب از پنجره به خانه همسایه پریده و از آنجا در سیاهی شب بگریزم. رفیق همراه مخالفتی نمی کند.

دو ساعتی از شب گذشته بندهای کفشم را به هم می بندد م و به گردنم می آویزم . به کنار پنجره می آیم. پنجره دو متر بیشتر با خانه همسایه فاصله ندارد. حدفاصل طبقه اول و دوم یک ردیف آجر بلندتر کار شده طوری که می توان بر روی آن پا گذاشت و حرکت کرد. ساختمان آجری است و بند بین آجرها امکان گرفتن و حرکت می دهد. پا بر هره پنجره می گذارم. هنوز قدمی بر نداشته ام که صدای همسایه را می شنوم که فریاد می زند. در چشم به هم زدنی به اطاق بر میگردم و در جایم دراز می کشم. نگهبان در اطاق را باز می کند، همه خوابند. بر میگردد.

در روشنی صبح فردا پشه‌بند سفید همسایه را در آن سوی حیاط می بینم:" شانس آوردم که نپریدم!"

حیاط لبریز از افراد مختلفی است که به دلایل گوناگون دستگیر شده و به کمیته آورده‌اند. بیشتر کُرد هستند با لباس‌های کُردی که دور تا دور حیاط نشسته تن به آفتاب داده‌اند. ما نیز به حیاط می رویم. کنار یک مرد میان‌سال کُردی می نشینم. مرد را به جرم فروش سیگار قاچاق گرفته‌اند:" ولم می کنند اما من سیگارهایم را می خواهم، آنها سرمایه من هستند." می پرسد:" ترا برای چه گرفته‌اند؟" می گویم:" می خواستم بروم ارومیه برای بازاریابی فروش رنگ." نگاه عمیقی بمن می کند. "من یک ساعت دیگه آزاد می شوم. اگه می خواهی به خانواده‌ات پیغامی بدهی، تلفن بده زنگ می زنم."

صحبت را ادامه می دهیم. در لفافه نشانه‌هائی می دهد که تعلق خاطرش به حزب دموکرات را می توان درک کرد. شماره مادر یکی از دوستانم را می دهم. می دانم بی‌آنکه خطری برای او داشته باشد، به گوش تشکیلات خواهد رسید و چنین نیز می شود. مرد بازداشتی به محض آزاد شدن زنگ می زند و می گوید:"برادرتان در سلماس دستگیر شده و خواسته که به شما زنگ بزنم."

رئیس کمیته یک ملای وسواسی خوب خورده ولمیده است. هر یک یا دو ساعت به حیاط می آید تا زانو داخل حوض می شود و بارها و بارها دستش را آب می کشد و از حوض خارج میشود و باز بر می گردد؛ پا را دوباره تا مچ داخل آب می کند و بی آنکه قادر به حفظ تعادل خود باشد، روی پاشوره حوض می ایستد و با هزار مکافات پا های سفید و چاقش را درون دمپائی بزرگش می کند و نک پا در حالتی شبیه لی ،لی به دفتر خود برگشته پشت میز آهنی‌اش می نشیند، بی آنکه دست به پرونده‌ای بزند که پیش روی او روی میز قرار دارد. کلافه است. کارها و حرکاتش به نوعی اسباب سرگرمی جمع تبدیل شده.

روز سوم است که می گویند به تهران منتقل‌شان کنید. عصر ساعت چهار همراه با سه مأمور مسلح کمیته در یک جیب به طرف تهران حرکت می کنیم. موقع خروج از کمیته ورد شدن از مقابل در همسایه متوجه می شوم که خانه بغلی ستاد سپاه پاسداران است . چه بلائی از سرم گذشته . اگر همسایه داد نمی کشید. پریدنم از دیوار همسایه همان و افتادن در بغل سپاه همان. آرام به رفیق همراه می گویم "شانس با ماست ." چیزی نمی گوید.فضای داخل جیب سنگین است.ما از لحظه دستگیر شدن هیچ آشنائی به هم نداده‌ایم. لذا کمتر با هم صحبت می کنیم. غروب به میانه می رسیم و مستقیماً به طرف کمیته شهر می رویم. قرار است شب آنجا بخوابیم و صبح زود به طرف تهران حرکت کنیم. ساختمان تازه‌سازی است با یک سالن بزرگ در وسط و اطاق‌های متعدد دور آن. به نظر رستورانی است که مصادره شده. ما را داخل سالن رها می کنند.

بوی تپاله سوخته از پنجره به داخل می آید. آنها را در محوطه بیرون برای دور کردن پشه‌ها سوزانده‌اند، بوی دود مانع تنفس عادی است. صبح همه را برای نماز بیدار می کنند. ساعت پنج راه می افتیم. رفیق همراه می گوید:" چطور خواهد شد؟ کاش ماشین زیر یک تریلی برود به مراتب راحت‌تر است. اما باید طاقت آورد." امی گویم:" باید فرار کرد. اما شانسی نیست." از دیشب خود را به درد معده و دل‌پیچه زده ام تا بلکه در فرصت رفتن به توالت راهی بیابم. ساعت هفت صبح به زنجان می رسیم. همه جا بسته است. می گویند: صبحانه بخوریم و راه بیافتیم. من نگفته ام که زنجانی هستم. تمام راه به زبان فارسی صحبت کرده ام. به قهوه‌خانه‌ای در محله « قیرباشی» می رویم . کمیته‌چی‌ها با هم و ما چهار نفرهم با هم دور دو میز می نشینیم کنار ما یک راننده تاکسی نشسته است. مرا می شناسد و بلافاصله اوضاع را درک می کند. از لات‌های بنام زنجان است که در محله ما زندگی می کرد. همانطور که صبحانه می خورد زیر لب می گوید: " دستگیرتان کرده‌اند؟ می خواهی قهوه‌خانه را بهم بریزم؟" - به آرامی می گویم:" به برادرم خبر بده و بگو نگران نباشند.

راننده تاکسی صبحانه را تمام کرده ،نکرده به عجله خارج می شود. من صبحانه نمی خورم و دل‌پیچه را بهانه می کنم. بعداز صبحانه پیشنهاد می کنم که به مسجد جامع که همان نزدیکی است برویم تا از دستشوئی آن استفاده کرده و سر و صورتی صفا دهیم. به طرف مسجد می رویم . مسجد «سید» جائی که از کودکی می شناسم و سالها از درهای متعدد آن رد شده بازی کرده ام . بازار قیصریه مشرف به آن با کوچه‌ها و پس کوچه های اطرافش را نیز همانطور. ماشین کمیته جلوی مسجد می ایستد. راننده داخل ماشین می نشیند. یکی از کمیته‌چی‌ها جلوی در ورودی مسجد می ایستد و دیگری همراه ما به داخل توالت می آید. توالت مسجد حیاط آجری کوچکی است با یک دالان تنگ که به چندین توالت ختم می شود. آفتابه‌های حلبی دور دیوار چیده شده‌اند. خود را آرام به رفیق همراه نزدیک می کنم:" می توان در رفت." جواب می شنوم :" نه بهروزخود را گرفتار من نکن؛ تو اینجا را می شناسی ممکن است به خاطر من نتوانی در بروی، برو!"

داخل توالت می شوند. آفتابه‌ای بر میدارم. کمیته‌چی داخل حیاط توالت ایستاده است. داخل توالت می شوم به فاصله‌ای کوتاه بر می گردم رو به کمیته‌چی:" فقط دل پیچه هست و بس. از آفتابه استفاده نکرده‌ام." و آفتابه را دست او می گذارم. او مطمئن از در خروجی که حفاظت می شود به داخل توالت می رود. فرصتی برای فکر کردن نیست، باید دل به دریا بزنم. در زندگی لحظاتی است که جز با قبول خطر نمی توانی از پس آن در بیائی. لحظاتی که اگر اندک تعللی کنی، عمری برای آن تعلل حسرت خواهی خورد. اگر شده برای لحظه‌ای بر گرده مرگ بنشینی و بگریزی، باید نشست! بسیاری از مرزهای زندگی را همین نشستن و ننشستن تعیین می کنند. چرا که می دانستم اگر حال بر گرده مرگ ننشینم، در زمانی نه چندان دور با دست‌های بسته و از پای افتاده به دنبال او تا میدان‌گاهی اعدام خواهم رفت.

انتخاب می کنم و به سرعت از حیاط بیرون می جهم. حیاط بزرگ مسجد را طی می کنم و از در مشرف به بازار قیصریه خارج می شوم. همه چیز در چشم ‌به‌ هم‌زدنی اتفاق می افتد. از ترس است یا شهامت و یا سابقه مبارزه چریکی؟ فرقی نمی کند. مهم، جان به در بردن از مهلکه است. شهامت، نترسیدن نیست بلکه توانائی درافتادن با ترس است و یافتن راهی برای چیرگی بر آن.
با دویدنی تا حد افتادن از پا که می تواند از هیجان وترس باشد ! از بازار خود را به کوچه امام جمعه می رسانم ، بعد به بازار پائین و به محله حسینیه و کوچه های پائین تر . چنان ترسیده و هیجان‌زده ام که قدرت برگشتن و نگاه‌کردن به عقب را ندارم. به سرعتی می دوم که همه با تعجب به من نگاه می کنند. حداقل چند کیلومتر را در زمان کوتاهی پیموده ام.

در انتهای حسینیه به در خانه رفیقی می روم. مادر آن رفیق از پشت در می گوید که کسی در خانه نیست. چند هفته هست که پچه ها از خانه رفته اند. باز مسافتی طولانی را می دوم خطری نیست اما هیجانم بگونه‌‌ای است که نمی توانم تصمیم بگیرم. از راه رفتن می ترسم؛ فکر می کنم به دنبالم می دوند. به محله گونیه می روم، آن جا نیز کسی نیست. با وجودی که ردی از خود باقی نگذاشته اما در رفتن به خانه‌مان احتیاط می کنم. وحشت‌زده ام. سراغ یکی از دوستان قدیمی غیر تشکیلاتی‌ام می روم. او در خانه است. در را باز می کند. به محبت در آغوشم می کشد. موضوع را حدس زده است. نفسم بریده شده، سینه‌ام به سختی بالا و پائین می رود. بلافاصله مرا همان جلوی در بر ایوان می خواباند و دو زرده تخم‌مرغ را به دهانم می ریزد. هنوز قادر به تکلم نیستم. می گوید:" دراز بکش! حرکت نکن!" لحظاتی بعد آرام می گیرم . او را سالهاست می شناسم و می دانم که انسانی بی‌باک و فداکاریست.
- " از دست کمیته فرار کرده‌ام. باید مخفی شوم و بلافاصله از زنجان خارج شوم."

طبق معمول خنده‌ای می کند و با آن شوخی همیشگی می گوید:" در کوچه هیچ لشگری نمی بینم! باید توپچی می شدی! اما خودمانیم، عجب کاری کردی! ما تعدادی مهمان داریم نمی شود ترا داخل ببرم. به خانه یکی از آشنایان مطمئن می رویم تا دیرتر از شهر خارجت کنم." با هم راه می افتیم. در آنجا از من پذیرائی گرمی می کنند. با وجودیکه من را می شناسند و خودشان افرادی سیاسی نیستند، اما هراسی نشان نمی دهند. با کمک و از طریق آنها به دوستی دیگر پیغام می دهم که به دیدنم بیاید. ساعتی بعد او با یک کوله‌پشتی می آید. هیجان‌زده است. می گوید: " می توانم ترا از راه طارم به شمال ببرم تا از مرز خارج شوی." در کوله را باز می کند. دسته‌های اسکناس! - " این تمام پس‌انداز من است اگر بیشتر لازم است می توانم قرض کنم."

اشک چشمانم را پر کرده است: " تمام بچه‌های تشکیلات زنجان را ترک کرده‌اند. کسی در زنجان نیست."

با تاریک شدن هوا با یک ماشین دولتی که دوستم فراهم کرده از زنجان خارج می شویم. در ابهر شهر مادریم به خانه فامیلی می رویم . آنها خبری از ماجرا ندارند. شب همانجا می مانیم و صبح اول وقت به طرف تهران حرکت می کنیم در کرج پیاده می شوم و وداع می کنم، وداعی که دیدار مجددش معلوم نیست، با مردی که تا آخرین لحظه دیدار مزاح کرد، خندید، بی‌آنکه از کشیده‌شدن پایش به ماجرایی خطرناک در آن روزهای وحشت و ترور و بگیر و ببند خم به ابرو بیاورد. گاه کسانی در زندگی انسان ظاهر می شوند تا بار تعهد و مسئولیتی را بر دوش بگیرند که هیچ ربطی به آنها ندارد. مسئولیتی که هر کسی قادر به انجام آن نیست.

تنها کسانی از عهده چنین کار هائی بر می آیند که دریا دلند و همیشه در کار کشیدن بار مسئولیت در شکل های مختلف. آن دوست چنین بود، او ترس من از فرار را به خنده بدل کرد و بی‌هراسی خود را در مقابل هراس من گذاشت تا آن لحظه‌های هیجان فروکش کند.او همراه من تا رساندنم به جائی مطمئن از پای ننشست. مردی که از کودکی بار یک خانواده را در نبود پدر بر دوش کشید و هرگز از مشکلات زندگی نهراسید. در بر رویم گشود با مهر ! یاریم کرد با جان!

در کرج سراغ یکی ازبستگان نزدیکم می روم و از طریق او با تشکیلات تماس می گیرم ‌اصغر سلیمی یکی از مسئولین تهران با یک ماشین پیکان سر قرارم می آید. خوشحال است با اندکی اضطراب. با لهجه شمالی‌ اش که آرام و تو دماغیست می گوید:" کاری کرده‌ای کارستان، در این شرائط سخت بگیر و به بند برای روحیه تشکیلات تأثیر بسیار خوبی باقی می گذارد."

مانند یک مسافرکش رانندگی می کند. بدون آنکه به عقب برگردد صحبت را ادامه می دهد." این مجله هفتگی را برای تو آورده‌ام. نشریه کار را صفحه به صفحه داخل دو برگ مجله گذاشته و چسپ زده‌اند. ابتکار بچه‌های انتشارات است." مجله را می گیرم.

هرچند این کار به نظرم اندکی عجیب می رسد. چه تعدادی از این مجله‌ها میتوان تهیه کرد؟ شرائط جدیدی پیش آمده و بازی جدیدی شروع شده. در شرائط بحران هر کس ابتکار و نظر خود را به گونه‌ای در تشکیلاتی که در حال فروریختن است جاری می کند. هرچند که عمر این ایده‌ها کوتاه باشد.

ابه خانه امنی می روم . حال ترس و هیجان به نوعی جای خود را به قهرمانی داده. همه از فرارم تمجید می کنند.اما من می دانم این گریز بیشتر از آن که قهرمانی انگیزه‌اش بوده باشد، فرار از ترس و نگرانی از شکنجه و زندان ، ازپای افتادن، خرد شدن، تن به ندامت دادن ،و نهایت اعدام . شاید بخشی از قهرمانی‌ها محصول ترس باشند. مادرم وقتی خبر دستگیری من را می شنود تا صبح سر به سجده می گذارد و گریه می کند و دعا می خواند. من این بی‌قراری مادر را می شناسم و خود را ناگزیر می دانم که او را ببینم. دیداری که قادر به توصیف آن نیستم. او بمحض شنیدن خبر دستگیرم از طریق راننده تاکسی، بتهران می آید ، تا همراه یکی از بستگانم به جستجوی من برود .زمانی که من از طریق خاله ام آگاه شدم که صبح به کمیته بهارستان رفته با اندکی فاصله از کوچه خاله ام منتظر او ماندم . وقتی که همراه پسر دائیم از تاکسی پیاده شده قدم در کوچه نهادند .از پشت سر به آرامی نزدیک شدم و در گوشش گفتم "مادر منم ". تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد. دست خود بر دیوار گرفت و به سختی خود را کنترل نمود. "او هرگز تا آخرین لحظه حیات حاضر به گرفتن عصا نشد." زیر بازویش را گرفتم.

نمی دانست بخندد، خوشحالی کند یا بگرید! گریه امانش نمی دهد. در همان کوچه دست در گردنم می اندازد و به خود می فشارد و های های گریه می کند:" پسرم دعاهای من ترا نجات داد صدها بار "وان یکاد" خواندم که هیچ کس ترا نبیند. مستجاب شد! مستجاب شد و فرار کردی و آنها نتوانستند ترا ببینند و بگیرند! هرچند که میدانم باور نمی کنی! من دیشب بر خدا عصیان کردم .گفتم سال ها عبادتت کردم .اگر پسرم را به من بر نگردانی سر از اطاعتت می پیچم .تو یک بنده مخلص را از دست خواهی داد . یا پسرم را بر گردان !یا مرا از کف بده . او نخواست بنده ای چون من را از دست بدهد. ترا از چشم همه پنهان کرد و بمن باز گردانید. می خندم و چشم‌های گریان مادرم را می بوسم. حال هر زمان که بمادرم فکر می کنم یاد دعاهای او می افتم و قلبم به درد می آید و به شوخی پیش خود می گویم:

" مادر، دعایت بیش از اندازه بود. طوری مستجاب شد که هیچ کس ،هیچ وقت مرا ندید!



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy