حالا که از زمین و آسمان خون و گلوله و شقاوت میبارد چطور است لحظهای شما را بخندانیم؟ها؟ همهاش که نمیشود زانوی غم بغل گرفت و نالید؛ پس بخند تا بخندیم. البته اگر آقای زال ممد بگذارد.
رفته بودیم مهمانی؛ مهمانی که چه عرض کنم؟ یکی به رحمت خدا رفته بود ماهم به اصرار عیال رفته بودیم سر سلامتی.
من نه صاحبخانه را میشناختم نه مهمانها را نه صاحب عزا را و نه آن مرحوم مغفوری را که غزل خداحافظی را خوانده و عمرش را بشما داده بود. یعنی فی الواقع: سگی به بامی جسته، گردش به ما نشسته!
پیش از آنکه به مهمانی برویم به زن مان گفتیم: زن جان! این آقایی که وفات فرمودهاند چه نسبتی با ما دارند؟ قوم و خویش ما هستند؟ سگشان آمده است روی پرچین خانه مان شاشیده است؟
اگر قوم و خویش ما هستند چطور است ما تا امروز اسم مبارکشان حتی به گوش مان نخورده است؟ حالا نمیشود ما اینجا توی خانه خودمان بنشینیم کشک خودمان را بسابیم، ماست خودمان را بخوریم؛ سرنای خودمان را بزنیم و از همینجا برای روح پر فتوح آن خدا بیامرز فاتحه بفرستیم؟
عیال مان در آمد که: نه آقا! مگر میشود برای سر سلامتیشان نرویم؟ فردا پس فردا جواب خاله عمقزی و دختر عمه جان مان را چه کسی باید بدهد؟ حضرتعالی؟!
ناچار پا شدیم رفتیم؛ دل مان میخواست بجای رفتن به مجلس عزا، میرفتیم توی یک باری، رستورانی، جایی، مینشستیم با رفیقان مان آبجو میخوردیم به ریش دنیا و ما فیها میخندیدیم.
رفتیم آنجا گوشهای نشستیم و بمصداق آنکه «شب گربه سمور مینماید» رفتیم توی نخ آدمیان.
صندلی کنار دست مان خالی بود؛ یک آقای چاق شصت و چند سالهای با یک بشقاب پر از میوه و انواع و اقسام تنقلات از راه رسیدند و سری برای مان تکان دادند و فرمودند: اجازه میفرمایید ما اینجا کنارتان بنشینیم؟
ما صندلی مان را حرکتی دادیم و گفتیم: اجازه ما هم دست شماست قربان؛ بفرمایید!
آمدند نشستند نفسی تازه کردند ونگاهی به اینسو و آنسوی سالن انداختند رو بما کردند و گفتند: حال و احوال حضرتعالی که انشاالله خوب است؟
گفتیم: بد نیستیم؛ خدا را صد هزار مرتبه شکر! از لطف سرکار ممنون.
یک دانه خیار قلمی بر داشتند با دستمال کاغذی پاکشان کردند گاز جانانه پر سر و صدایی زدند و دوباره رو بما کردند و گفتند: کسالتی مسالتی که ندارید الحمد الله؟
حیران مانده بودیم که خدایا این دیگر کیست؟ یعنی قوم و خویش ماست؟ یعنی ما را میشناسد؟ چه جور قوم و خویشی است که ما تا امروز جمال بی مثالشان را ندیدهایم؟
در جوابشان گفتیم: ملالی نیست؛ زندهایم شکر خدا، بقول صادق خان به قتل عام ایام مشغولیم!
توی دل مان گفتیم: لابد هر نفسی که فرو میبریم ممد حیات است و چون بر میآوریم مفرح ذات؟!
در همین قال و مقال بودیم که یک خانم میانسالی با یک سینی چای آمد جلوی ما.
این عالیجناب یک استکان چای و سه چهار دانه خرما بر داشتند و گذاشتند روی میز عسلی جلوی پای مان.
سه چهار دقیقهای نگذشته بود که دو باره چشمشان افتاد به چشم مان و با لبخند گفتند: حال و احوال سرکار عالی که خوب است انشا الله؟
کم مانده بود کفرمان بالا بیاید استکان نعلبکی مان را بکوبیم توی ملاجشان اما جلوی خشم خودمان را گرفتیم و گفتیم:
خوبیم آقا! خوبیم!
اما از شما چه پنهان ناگهان ترس ورمان داشت.
گفتیم نکند یک مرگ مان است؟ نکند رنگ روی مان پریده و میخواهیم سکتهای مکتهای بکنیم؟ پا شدیم به بهانهای رفتیم دستشویی و جلوی آیینه هی دست به صورت مان کشیدیم، هی چانه مان را مالیدیم، هی صورت مان را ور انداز کردیم دیدیم نه تنها هیچ مرگ مان نیست بلکه بخاطر همان چهار تا گیلاس زهر ماری که شب قبلش بالا انداخته بودیم صورت مان گل انداخته عینهو چهره قاسم ناکام برق میزند.
آمدیم نشستیم سر جای مان. دوباره همان خانم میانسال با یک سینی چای آمد جلوی مان. این عالیجناب دستشان را دراز کردند تا چند تا خرما بر دارند؛ نمیدانیم چطور شد دستشان خورد به سینی؛ چشمتان روز بد نبیند؛ استکانهای چای داغ کله پا شدند روی بند و بساط آقا! فریاد آی سوختم وای سوختم به آسمان رفت!
آخی.... دل مان خنک شد! (لابد خواهید گفت عجب آدم قسی القلبی هستی؟ بگویید! چه کسی به حرف شما اعتنا میکند!)
حالا نوبت ما بود بپرسیم حال سرکار عالی چطور است قربان؟!
«گیله مرد»
*
*