دوش گفتم با دلِ اندرزگو
چون پرستو جراتِ پرواز جو
بی سبب پندم مده در شامِ تار
جان من بر لب رسید از انتظار
بس که ترساندی مرا از بیمِ جان
کم کمک خامش شدم چون مُردگان
تا که شورِ سرکِشم از سر بجست
خارِ رخوت در گلوگاهم نشست
گر تو هستی حافظ وغمخوارِ من
از چه رو افزون کنی آزارِ من
گفت دیشب ضربهِ طنازِ ساز
با کلیدی میشود هر قفل باز
گر چه ثالث لحظهاش کوتاه بود
لیک شمعش سردی از جانها ربود
سایه هم بود و فغان و حسرتش
شعله شد بس سینهها از آتشش
سروِ رعنا بر افق نوری فشاند
مرغ دل را از قفس عارف رهاند
مهران رفیعی
*
دعا کنید آقا! دعا کنید! گیله مرد
جنگ جهانى سوم و یا مهار پوتین؟ بابک رحمتی