فاطی یونیفورمهای کثیفاش را داخل لباسشویی انداخت و روی صندلی راحتی مقابل تلویزیون نشست، همه لباس هایی را که در پنج شیفت گذشته پوشیده بود. نفس عمیقی کشید و منتظر ماند تا صدای قهوه جوش بلند شود و بویِ دلخواهش خانه را پر کند. نگاهی به ساعت آنتیک رویِ دیوار مقابل انداخت و زیر لب گفت:
- تا چهار فقط پنج ساعت مونده، باید بجنبم.
پردهها را کنار زد و نگاهی به خیابان انداخت. به جز دو دختر جوانی که مشغول دویدن بودند آدم دیگری را در خیابان فرعیشان ندید. انتظار دیگری هم نداشت. طبیعی بود که در آن وقت روز، مردم بوسیله ماشینهای کولر دار به این طرف و آن طرف بروند. از کمد کنار یخچال پاکتی را بیرون آورد و دو پیمانه دانه در بشقابی ریخت و آن را وسط بالکن کوچکشان گذاشت و از پشت پنجره آشپزخانه به آن خیره شد. انگار همه طوطیهای محله میدانستند که او امروز در خانه است. نه فقط از لابلای شاخههای لاله آفریقایی حیاط خودشان، بلکه از جاکارانداهای آن طرف خیابان هم پرندگان رنگانگ آمدند تا سکوت خانه را بشکنند. فاطی لبخندی زد و یواش یواش به طرف یخچال رفت. کیکی را که روز قبل پخته بود بیرون آورد، قطعه کوچکی را برید و آن را در بشقاب چینی لب طلاییاش گذاشت. قبل از آنکه قهوهاش سرد شود، فنجانش را در کنار بشقاب کیک در سینی نقره گذاشت و از پلههای داخل خانه به طبقه همکف رفت و وارد کارگاهش شد.
از همان وقتی که خانه را خریده بودند قرار شده بود که این اتاق را با اشکان نصف کنند، یک طرف برای وسایل ورزشی و بدن سازی او و طرف دیگر برای کارگاه نقاشی فاطی. وقتی که دو سال قبل برای اولین بار خانه را دیده بودند این اتاق مصرف دیگری داشت. یک میز بیلیارد در وسط آن بود و چهار صندلی بلند چوبی، قفسه مشروبات و یخچالی در گوشه سمت راست آن قرار داشت. از کارمندان بنگاه خرید و فروش املاک شنیده بودند که صاحب خانه به علت کووید کارش را از دست داده و به ملبورن رفته است.
صدای تلفن که بلند شد فاطی نگاهی به شماره روی آن انداخت و تلفن را به روی میز برگرداند. به عکسهای روی دیوار خیره شده بود. با خود گفت:
- همش بیست و دو سال؟ یعنی فقط دوازده سال بیشتر از تارا؟
آه بلندی کشید و به طرف دیوار رفت. دو تا از قابها را انتخاب کرد و روی میز کنار سه پایه گذاشت. سرش را خاراند و زمزمه کرد:
- حیف... وقت نیس که هر دو را بکشم... سه ماه قبل این دختر هم زنده بود...
درِ قفسهِ فلزی گوشه کارگاه را باز کرد و سه ورق بزرگ کاغذ بیرون کشید، بزرگ ترین اندازه هایی که پیدا کرد. معمولا کار به کاغذ دوم هم نمیکشید، مدتها بود که این کار را میکرد. سالها قبل، چندتا از طرحهایش را همکاران سابقاش تکثیر کرده بودند و به در و دیوار بیمارستان کسری چسبانده بودند، همان بیمارستانی که اتفاقا این روزها اسمش بر سر زبانها افتاده بود.
سر و صدای بالا رفتن در گاراژ که بلند شد، فاطی نگاهی به آیینه دیواری انداخت و دستی به موهایِ تابدارِ بلندش کشید.
اشکان درِ کشویی بین گاراژ و کارگاه را باز کرد و با عجله یک جعبه بزرگ آبجو را روی صفحه لاستیکی تردمیل گذاشت، عرقِ صورتش را با کلینکس پاک کرد و هیجان زده گفت:
- فاطی جون، لطفا اینا را بزار توی یخچال بالا تا تگری بشن، عصر چندتا از بچهها میان اینجا.
- امروزعصر؟
- آره، چطور مگه؟
مگه قرار نبود که امروز با هم بریم توی میدون؟
- نه بابا، توی این گرما؟ اصلا واسه چی؟ کنار استخر که خیلی بهتره!
- هفته پیش که مسابقه تنیس بود، هفته قبلش برنامه گلف و ماهی گیری...
اشکان مکثی کرد و به طرف جا رختی گوشه اتاق رفت، پیراهن و شلوار و کفشش را در آورد و شلوارک و تی شرت آبی و صندلش را پوشید و روی چهارپایه فلزی گوشه اتاق نشست.
- ببین فاطی جان، الان سه ماهه که از این ماجرا میگذره ولی تو هنوز دس بردار نیستی. بالاخره این مسخره بازیا کی میخواد تموم بشه؟
- مسخره بازیا؟
- چه میدونم، هر اسمی که میخوای روش بزار. سانتی مانتال بازیا. خوبه؟
فاطی قلم رنگش را روی میز گذاشت و اشکهایش را با گوشه آستیناش پاک کرد. دو سه دقیقهای طول کشید تا خشمش را قورت دهد.
- اشی جان، یادته برای چی گرفتنت؟ هنوز جای بخیهها روی پیشونیات هست، بعد از سیزده سال.
اشکان لبش را گزید، بلند شد و چند مشت محکم به کیسه بوکس کوبید و دوباره نشست.
- آره، همه چیزا خوب یادمه. داشتم پوستر ندا را به در و دیوار میچسبوندم.
- یعنی همون چیزایی را که من یواشکی توی اتاق پرستارا کشیده بودم.
اشکان جعبه آبجوها را گذاشت کنار دیوار و مشغول دویدن روی تردمیل شد، آنقدر سریع که تی شرتش خیس خیس شد. نفسش که جا آمد گفت:
. ولی آدمِ زنده رشد میکنه و جلو میره. فقط احمقا درجا میزنن.
فاطی دستش را دراز کرد و از روی میز قیچی را برداشت و مقابل آیینه قدی ایستاد. اشکان سرش را برگرداند، سویچ تسلا را برداشت و با سرعت خانه را ترک کرد.
صدای تلفن باز هم چندین بار بلند شد ولی فاطی به هیچکدام جواب نداد. نگران بود که دیر به میدان برسد. وقتی که کار تمام شد دو سه بار به آن نگاه کرد، از زاویهها و فاصلههای مختلف. بعد آن را با احتیاط در لوله مقوایی درازی جا داد و در کنارِ در خروجی گذاشت. دو باره صدای تلفن بلند شد، این بار جواب داد. دوستش بود، میگفت که محل تظاهرات تغییر کرده ولی زمانش همان است، ساعت چهار در میدان کینگ جورج.
صدای آمدن ماشین که بلند شد فاطی به طبقه بالا برگشت و مقداری میوه و آجیل روی میز هال گذاشت و کولر را روشن کرد.
تارا که با شتاب از پلهها بالا آمد بویِ کُلرِ استخر بلند شد، حوله خیسش را پرتاب کرد روی صندلی و گفت:
- مامان برای ناهار چی داریم، خیلی گشنمه.
فاطی دخترش را بوسید، حوله را برداشت و گفت:
- همه چی داریم، تا تو یه دوش بگیری ناهار رو حاضر میکنم.
تارا مکثی کرد و به مادرش خیره شد.
- مامان کی رفتی آرایشگاه؟
- نه عزیزم، آرایشگاه نرفتم، به خاطر گرما موهام رو چیدم.
تارا موزی را نیمه کرد و به طرف اتاق خوابش در آن سرِ هال رفت. فاطی سه بشقاب روی میز آشپزخانه گذاشت و در کنارش ظرفی از سالاد فصل و کتلت هایی را که شب قبل سرخ کرده بود.
اشکان با چند پاکت خرید از پلهها بالا آمد و غرغر کنان گفت:
- برای فروختن این ماشینای برقی چه چاخان هایی که نمیگفتن...
فاطی که سعی میکرد خودش را مسلط نشان دهد گفت:
- لابد بازم صف شارژ کردن طولانی بوده، درسته؟
اشکان یک بطری آبجوی خنک گذاشت وسط میز، عینکش را تمیز کرد و گفت:
- ایستگاه محله خودمون که تعطیله! علتش را هم کسی نمیدونه. مجبور شدم برم تا ایستگاه نزدیک دانشگاه.
فاطی با لحن آرامی گفت:
- شانس آوردی که این روزا فصل تعطیلاته و دانشگاهها سوت کورن.
اشکان با حوصله بستههای خرید را بالا آورد و در یخچال جا داد و گفت:
- برای امروز عصر همه چی خریدم، اصلا لازم نیس که تو زحمتی بکشی.
فاطی سرش را برگرداند و به طرف بالکن رفت. ظرف دانهها خالی بود. دو پیمانه دیگر در آن ریخت و کاسه آبی را هم در گوشه بالکن گذاشت، جایی که در زیر سایه شاخههای لاله آفریقایی بود. بعد بلند شد، نگاهی به درخت تنومند و گلهای قرمزش کرد، دستش را دراز کرد و چند شاخه گلدار را چید، بویشان کرد و باحوصله آنها را در گلدان بزرگ کنار پنجره گذاشت.
تارا که لباس نخی جدیدش را پوشیده بود با تابلتی در دست وارد آشپزخانه شد. او از دیدن کتلتها بقدری ذوق زده شد که دوبار مادرش را بوسید. سه نفری مشغول غذا خوردن شدند. تلویزیون مسابقات تنیس جام بین المللی بریزبن را گزارش میکرد.
اشکان نگاهی به دخترش کرد و پرسید:
- کلاس شناتون چطور بود؟
تارا با شیطنت جواب داد:
- امروز نفر سوم شدم، بین همه پسرا و دخترای گروه صبح.
- آفرین خوشگلم، قدت هم داره حسابی بلند میشه، مثل مامانت.
- معلم شنا گفت اگه برای دوره بعدی اسم بنویسم اونوقت ممکنه اسمم را توی تیم مدرسه بزاره.
- خواستی بهش بگی که هفته دیگه داریم میریم خارج.
- آره بهش گفتم. راستی به معلم پیانو هم باید خبر بدیم.
اشکان بلند شد و به طرف فریزر رفت و گفت:
- برای دسر از همون بستنی خریدم که تو و مامانت خیلی دوست دارین.
تارا نگاهی به مادرش کرد و گفت:
- راستی مامان، هفته دیگه این موقع توی هواپیما هستیم، مگه نه؟
فاطی با دستپاچگی گفت:
- شنبه دیگه؟ آره درسته ولیای کاش...
صدای تلفن اشکان بلند شد و او ترجیح داد برای صحبت کردن به اتاق مطالعه در طبقه پایین برود.
تارا گفت:
-ای کاش چی مامان؟
فاطی خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- چیزمهمی نبود دخترم، توی فکر بیمارستان بودم، یکی از مریضای بخش حالش اصلا خوب نیس...
بعد از چند دقیقه سکوت، تارا سرش را از روی تابلت بلند کرد و گفت:
- راستی هنوز لباس گرم وسایل اسکی نخریدیم. دیشب عمو پیمان میگفت توی تورنتو نیم متر برف باریده.
فاطی دستی به موهای دخترش کشید و لبخندی زد.
- برای خرید وقت هست، حتما امشب حرفش را میزنیم.
تارا گوشیاش را در گوشش گذاشت و در حالیکه یکی از سرودهای کریسمس را زمزمه میکرد به اتاق خوابش رفت.
تارا که رفت، فاطی کنترل تلویزیون را برداشت و از روی یوتیوب ترانههای پریسا را انتخاب کرد و مشغول جمع و جور کردن آشپزخانه و درست کردن چای شد. چند دقیقه بعد، سر و کله اشکان پیدا شد. نگران بود.
- ببین عزیزم، میترسم برای عید که میرم شیراز مشکلی برام پیش بیاد. بخاطر همین کارای تو. تو نه به فکر خانواده منی و نه به فکر خانواده خودت.
فاطی لیوان چای اشکان را پر کرد و با نرمی گفت:
- اصلا نگران نباش، به تو گیر نمیدن.
- آخه تو اینا رو را درست نمیشناسی. چطور به نازنین و کایلی حسابی گیر دادن؟
- آخه...
- آخه چی؟
فاطی جوابی نداد، رفت و از گنجه قوطی گز را بیرون کشید و کنار لیوان اشکان گذاشت.
- آخه چی؟ بگو دیگه.
- آخه اونا یه بخاری داشتن. نداشتن؟
اشکان بلند شد و لیوان چای و ظرف گز را در دستشویی انداخت و با مشت به دیوار کوبید. چیزهایی هم میگفت که نامفهوم بود. بعد نشست و سرش را پایین انداخت. فاطی در لیوان دیگری برایش چای ریخت و ظرف سوهان را از فریزر بیرون آورد. سوهانی که خودش با عسل و بادام درست کرده بود. سوهانی که معمولا اشکان را آرام میکرد. چند دقیقه بعد دوباره پرسید:
- اگه منو گرفتن تو چکار میکنی؟
- نگران نباش مرد، برای امثال تو اصلا مشکلی پیش نمیاد.
- از کجا میدونی؟ به چه علت؟
- به علت همین دوستاتت، همونایی که با هاشون میری مالزی و چین و...
- فاطی اصلا خودت میفهمی داری چی میگی؟ ما که دنبال الواطی نیستیم، اینا فقط مسافرتای کاریه.
- مگه پالایشگاه بریزبن توی اونجاها شعبهِ فروش داره؟ محصولات شما هم توی اونجاها کشتی به کشتی میشن؟
- بسه دیگه...
- یا اون رفیقت که پای صندوق میایسته تا امثال رییسی را از توش در بیاره...
فاطی بلند شد و با عجله از پلهها پایین رفت. اشکان هم مجله ورزشیاش را برداشت و روی کاناپه داخل هال دراز کشید.
وقتی که بیدار شد نزدیک ساعت چهار بود. از فاطی خبری نبود. در کارگاه هم نبود. صدای پیانوزدن تارا کم و زیاد میشد و گاهی هم برای یکی دو دقیقه متوقف. برای خودش چای درست کرد و پشت میز آشپزخانه نشست. آرنجهایش را روی میز گذاشت و سرش را بین دستانش گرفت و با انگشتان مشغول ماساژ دادن سرش شد. صدای تلفن در آمد. نمیتوانست جواب ندهد. آنقدر بلند حرف میزد که تارا هم میتوانست قسمتی ازصحبتهای او را بشنود.
"شرمندهام مهدی جان، برنامه امروز عصر کنسله. تارا حالش خوب نیست، باید ببریمش اورژانس. به بچهها هم خبر بده. حتما بعد از سفر دوباره دور هم جمع میشیم... "
اینها را غروب همان روز، وقتی که فاطی وارد خانه شد از تارا شنید.
مهران رفیعی
*