Sunday, Mar 9, 2025

صفحه نخست » زندگی چه میزان می تواند زیبا باشد، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi_4.jpgآخرین روز های پائیزیست با آفتابی تنبل و نورهای رقصان در فضائی اثیری.برخی درختان زرد آلو شکوفه زده اند .شاید بخاطر شوخ چشمی وخنده دخترانی باشد که هر روز در این پارک جمع می شوند می رقصند ،آواز می خوانند وخود را برای مراسم نوروزی آماده می کنند.

زنبور های عسل دور آن ها می چرخند و با وز وزی دسته جمعی موسیقی طبیعت را اجرا می کنند. در خلسه ای لذت بخش ،بعد گردشی طولانی در پارک حال بر نیمکتی نشسته وتن به آفتاب داده ام.
خنکی مطبوعی پوستم را نوازش می کند. گاه مانند رشته ای از ابریشم از چاک پیراهنم به درون می خزد. پوست نازک سینه ام با وجود این که پیر سالی طراوت جوانی ازآن گرفته گوئی سال ها به عقب بر می گرد.خلجانی دلنشین در تمامی تنم می نشیند.مانند رشته آبی ملایم در رگ هایم جاری می شود.رخوتی دل نشین که میل خوابم میدهد .
دو مرغ مینا تند تند نوک های زردشان را به هم می سایند.این لحظه را نباید از دست داد.
از دور دست پارک صدای خواندن مستانه ای به گوش می رسد.در وصف عاشقی است.آبی به زلالی اشک چشم از جوی کنار نیمکت می گذرد .تعدادی باغیان با لباس های زرد ونارنجی شهرداری در حال نشاندن گل های زرد،لاجوردی ،سرخ وسفید بنفشه در باغچه وسط پارک هستند.
چرخ فلک عظیم نهاده شده درگوشه پارک در حال چرخیدن است .دختران وپسران جوان نشسته بر نیمکت های چرخ فلاک دست در گردن هم به بهانه ترس چنگ در دست وکمر هم می اندازند و فریاد می زنند. فضا آکنده از لذت است .سالها پیش وقتی در چنین فضائی قرار می گرفتم احساس می کردم تمام مغز استخوان هایم پر از هوا شده می توانم پرواز کند .
یکبار در یک اردوگاه سربازی در عجبشیر در رژه صبح گاهی زمانی که از کنار شکوفه های بادام عبورمی کردیم چنان مست گردیدم و اختیار از کف دادم. از صف خارج شدم وفریاد زنان به میان درختان رفتم. فکر می کردم در هوا قدم می زنم قدم زدنی که به سه روز زندان تنبیهی ختم شد.


چقدر دلم می خواست حال نیز بر خیزم شلنگ اندازان در میانه پارک ،میان شکوفه ها به چرخم ،فریاد بزنم" آی زندگی آیا زیبا تر از تو هدیه ای به انسان داده شده ؟چگونه پاس بداریم ؟حراست کنیم این مجموعه زیبا راکه بنیادش بر عشق است.مجامعت نور است با رنگ

،آغوش مادراست با مهر !
آن لذت جادوئی است درلرزش زیبای حیات زمانیکه عاشق ومعشوق در هم می پیچند نطفه حیاتی بسته می شود تازندگی تداوم یابد. لذت مبارزه است برای آزادگی و آزاده بودن. لذت گردن فرازیست .لذت جان نهادن برای بر کشیدن نام است به آزادگی وآزاد زیستن.
جاودانه شدن.
آی زندگی که ترا زیسته اند وباید زیست .فضیلت بی نقص،بی گزند!بی تنزل! ایستاده در برابر اژدهای حرص ،منیت ،خود خواهی!
چرا که درون آدمی پیوسته صحنه نبرد وکشاکش فرشته است وشیطان .
زندگی نشانم بده چگونه تن به زشتی آلوده نکنم وپاس بدارم این همه زیبائی را؟
طاقت نشستن ندارم برمی خیزم .ماهیچه های پایم می گیرند سفت می شوند. درد شدیدی در تمامی پایم ،بدنم می پیچد. دست برتکیه گاه نیمکت می نهم .بادرد عضله پایم را می کشم. ماهیچه آزاد می شود. به آرامی در جای خود می نشینم.
پیرزنی که عصائی زیر بغل دارد به سختی و آرامی به نیمکت من نزدیک میشود.پالتوی ضخیم وبلندی بر تن دارد که تمام بدنش را پوشانده است .با سز شانه های بلند که شانه هایش را برطور عجیبی بلند نشان می دهد.
کیسه پلاستیکی نسبتا بزرگی بر دست دارد. کنارم می نشیند .به محض نشستن عمیقا بمن خیره می شود .
جوانی زیبائی داشته هنوز در انتهائی نی نی چشمانش نشانی از شور است . ابروان نازکی دارد که مانند خطی مینیاتوری ابرو را به دماغ متصل می کند . با صورتی که زمان سخت بر روی آن پا نهاده است .هر چینی هر خطی نشان از سختی روزگار رفته بر او می کند. عصایش را چلیپای دست می کند .صورتش را روی دسته آن می نهد وباز به دقت بر چهره من خیره می شود .
"تو هم مثل من در یک خانه عمومی زندگی می کنی ؟چند نفر در یک خانه اید ؟ چقدر معطل رفتن به توالت می شوی ؟چطور غذا می پزی؟ در حیاط ما یازده خانواده زندگی می کنند .توالت همیشه پر است .من تکرر ادراردارم. امروز به دفتر شهردار رفته ام ،التماس کرده ام یک خانه یک اطاقه به من بدهند که یک توالت مستقل داشته باشد .آشپز خانه اش مهم نیست!اما توالت رفتن خیلی سختم است .حیاط شما چند نفرید؟ چند تا توالت دارید ؟تو هم به شهرداری رفته بودی .کی غذا می پزی ؟من صبح ساعت چهار وقتی همه خوابند از خواب بلند می شوم غذا درست می کنم .بعد می روم به خانه فرهنگ تمام روز آن جا می نشینم .آن جا مشگل توالت نیست؟تو چکار می کنی ؟"
فکر می کنم آیا متوجه لباس های ورزشی من! این کفش راحتی آدی داس من نشده؟ بیچاره نمی داند که خانه من سه توالت دارد .
اندکی مکث می کنم در چهره زن که باز در من خیره شده ومنتظر جواب است نگاه می کنم.از خودم شرمنده می شوم.یاد داستان طوطی مولانا می افتم.
پیرزن فکر می کند آدم تنهائی مانند من که این گونه توان حرکتش نیست ودست وپایش می لرزد حتما زندگیش شبیه اوست. حتما او هم از شهرداری بغل پارک به این جا آمده است .
" آره مادر من هم از شهرداری می آیم درحیاط خانه ما هم ده خانواده زندگی می کنند بچه زیاد است من نمی توانم سرو صدای زیاد را تحمل کنم .ماهم یک توالت بیشتر در گوشه حیاط نداریم ."
پیرزن با محبت وهم دردی می پرسد "همیشه این طور دستت می لرزد ؟" "آره مادرعادت کرده ام ."
می گوید بهتر از مشگل من است .نمی توانم جلوی ادرارم رابگیرم .خیلی اذیت می شوم .اگر دستم می لرزید بهتر بود . توالت رفتن در این خانه مشکل است خوش به حالت که این مشکل را نداری !"
بیاد امکانات وسه توالت خانه وتوالت داخل اطاقم می افتم.
زن داخل کیسه اش می گردد. دستمالی بیرون می آورد دو سنبوسه داخل آن پیچیده است یکی را بطرف من دراز می کند ." خوب زیاد فکر دستت را نکن!
سنبوسه بسیار خوشمزه ایست خودم دیشب پخته ام .خدا را شکر که هنوز دندان داریم ومی توانیم سنبوسه بخوریم . سنبوسه را می گیرم .بالذت شروع به خوردن میکنم.
پیرزن در حال ریختن خرده نان برای پرنده هائی است که دور نیمکت جمع شده اند.چند دختر وپسر دنیال هم نهاده اند. به مقابل نیمکت می رسند .پا سست می کنند ،دست به سینه می نهند "السلام "وعبور می کنند.
دو قدم بعد باز شروع به دویدن مینمایند. فریاد مستانه شان پارک را پر می کند. گیسوی بلند یکی از دختران با حرکتی مواج وموزون در فضا تاب می خورد ، می رقصد . دو کبوتر بال بربال هم می سایند نک برنک می نهند. پیرزن با شادی می خندد. با خنده می گوید مشگل توالت ندارند!
آخرین تکه سنبوسه را با لذت می بلعم وبا محبت به پیرزن خیره می گردم. نوری از لابلای درختی عبور می کند چهره پیرزن نورانی می شود.زندگی چه میزان می تواند زیبا باشد؟



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy