Tuesday, Nov 4, 2025

صفحه نخست » از تاج تا توهم، پارسا زندی

taj.jpgآیا نجات از نسب می‌رسد یا از خرد؟

میان تاج و توهم، مرزی باریک است؛

مرزی که اگر مردم در آن چشم ببندند، تاریخ تکرار می‌شود با لباسی نو.

از رضا شاه تا رضا فرنگی، پرسش همچنان باقی‌ست: نجات از نسب می‌رسد یا از خرد بیدار؟

زیرا در سرزمینی که حافظه تاریخی زخم‌خورده است، هر بار که صدای نجات از فرنگ می‌آید،

بوی تکرار از دور به مشام می‌رسد.

حکایت بازگشت شاهزاده از بلاد فرنگ

به شیوه گلستان در روزگار قرن بیست‌ویکم، با اشاره به مقاله «فرض کنید شاه دوباره بیاید» در گویا نیوز.

در گویا نیوز خواندم که نویسنده‌ای با لحنی جدی گفت:

«فرض کنید شاه دوباره بیاید، آیا حکومت پهلوی، هرچند استبدادی، باز هزار بار بهتر از این نظام نیست؟»

من، چون این سخن بشنیدم، تبسمی زدم و با خود گفتم:

«این فرض، گرچه در خیال ساده می‌نماید، اما در دل خویش هزار واقعیت تلخ نهفته دارد؛

زیرا تاریخ، فرضیه نیست، تجربه‌ای است که با گوشت و استخوان ملت نگاشته می‌شود.»

گویند روزی در بازار مجازی، مردی را دیدم که بانگ برآورد و گفت:

«ای مردم خسته از جور و جهل، علاج کار شما در پاریس نشسته است!»

پرسیدم: «کدام پاریس؟ آن که خیابان شانزه‌لیزه دارد یا آن که رؤیاهای ما در آن بر باد رفت؟»

گفت: «هر دو یکی است، چه آن پاریس که خمینی از آن برخاست، اکنون پهلوی از همان سوی خواهد خاست، بلکه این‌بار فرشته‌ای باشد نه دیو!»

من تبسمی زدم و گفتم:

«ای برادر، تاریخ را اگر دو بار در یک چاه اندازند، آبش دیگر به نوشیدن نیاید.

آن که دیروز از همان غرب بر ما بارید، برق امید بود، لیک صاعقه شد.

اینک تو می‌خواهی دوباره زیر همان ابر بایستی؟»

حکایت اول

در زمانه گذشته، شاهی بود از نژاد آریایی، که کشور را چون باغی آراست،

لیک آب باغ از جوی مردم برید.

چون نسیم آزادی وزیدن گرفت، گفتندش: «شاها، گوش خلق بشنو!»

او گفت: «خلق را صدایم منم!»

و چون خروش مردم برخاست، فرمود: «من هم اشتباه کردم.»

اما آن عذر، چون باران پس از ویرانی بود ، زمین سوخته بود و بذرها تباه.

اکنون اما فرزندی از آن شاه بر آمده است،

که سال‌ها در دیار فرنگ، با پول همان خاک، در ناز و نعمت زیسته،

و هر از گاه بر آنتن‌ها ظاهر شود و گوید:

«من برای آزادی آمده‌ام!»

مردم بینوا در اندرون گویند:

«کاش آزادی، این‌بار هم بلیت یک‌طرفه نگیرد!»

حکایت دوم

شنیدم که گروهی از هواخواهان سلطنت، در بلاد خارج، زبان به فحش و قهر گشوده‌اند.

هر که گفت: «ای شاهزاده، اندکی توضیح ده!»

گفتندش: «خفه شو، یا مزدور جمهوری‌ای!»

و هر که گفت: «دمکراسی یعنی گفتگو!»

گفتندش: «دمکراسی یعنی اطاعت از والاگهر!»

من گفتم:

«اگر در غربت نتوانید با منتقد خویش مدارا کنید،

در وطن با منتقد چه خواهید کرد؟

در آن‌جا باتوم ندارید، زبان را باتوم کرده‌اید!»

حکایت سوم

گویند مردی به شاهزاده گفت:

«اگر روزی بر تخت نشستی، آیا ما را آزاد خواهی گذاشت؟»

شاهزاده لبخند زد و گفت: «مگر من دیکتاتورم؟»

مرد گفت:

«دیکتاتور بودن را کسی پیشاپیش اقرار نمی‌کند،

چنان‌که مار نیز پیش از گزیدن نمی‌گوید من زهردارم!»

حکایت چهارم

در انجمنی، پیرمردی بر خاست و گفت:

«پسرم، ما یک‌بار پهلوی را آزمودیم و نتیجه‌اش انقلاب بود؛

این‌بار چه ضامن که آزمایش، آتش نیفروزد؟»

جوانی پاسخ داد: «اما آن زمان، خمینی فریب‌مان داد!»

پیر گفت:

«فرزندم، فریب‌خوردن اگر یک‌بار از دشمن باشد، جهل است؛

اگر دوبار از همان مسیر، علاقه!»

در پایان سخن:

ای دوستان وطن، نه شاه علاج ماست، نه شیخ، و نه آن‌که بر هر دو لعنت می‌فرستد.

علاج در خرد است و قانون، در مشارکت است نه در موروثه؛

و در نقد است نه در تعصب.

اگر پدر تاجدار در زمان خویش به خطا رفت،

پسرش را نه تاج تبرئه می‌کند، نه تبار.

و اگر سلطنت‌طلبان، پیش از به دست گرفتن قدرت، چنین مست بی‌قدرتی‌اند،

وای بر آن روز که بر سریر قدرت بنشینند!

چون سعدی گفت:

مپندار گر گرگ پیر است، میش شود؛
چو گرسنه گردد، خوی گرگیش باز آید.

پس ما را نه شاهزاده به کار است، نه شیخ‌زاده،

بلکه شهروندی است بیدار و خردمند،

که بداند وطن را با عقل باید ساخت، نه با نوستالژی.

و نسل Z، که در جنبش ژینا فریاد برآوردند:

«نه تاج، نه عمامه ، ما خود سیمرغ‌ایم!»

نشان دادند که از همه این قصه‌های کهنه گذشته‌اند.

چنان‌که حضرت حافظ فرمود:

ای مگس، عرصه سیمرغ نه جولان‌گه توست،

عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری.

پارسا زندی (مشاور حقوقی )



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie & Privacy Policy