هنوز تهران غرق در آتش و دود انقلاب ۵۷ بود و انقلابی ها پشت سنگرهای خیابانی و پشت بام ها موضع گرفته بودند و با افراد نیروی ارتش و کلانتری ها جنگ تن به تن می کردند که من اولین مطلب ام علیه اسلامی ها را نوشتم و به دست بچه هایی که با دستگاه پلی کپی نشریات چند صفحه ای منتشر می کردند رساندم و به خیال خودم دست به روشنگری زدم که آخوندها در صدد فتح یک به یک مواضع و نهادهای کشور هستند و اگر ما کفار بیخدا نجنبیم اینها همه چیز را قبضه می کنند و چون کتاب های دکتر شریعتی را هم از حدود دو سال به انقلاب مانده خوانده بودیم و متوجه شده بودیم که فاطمه آن خانم چادر چاقچوری که از او بالای منبرها شنیده بودیم نیست و یک خانم مبارز است شبیه اشرف دهقان و جناب ابوذر یک خداپرست سوسیالیست است که اعصاب معصاب هم ندارد و مثل چریک ها یکجورهایی کمونیست است و حضرت علی هر کسی را که عادل نباشد به یک ضربت شمشیر دو نصف می کند و وقتی هم دشمنان را شقه می کند، این قدر عادل است که هر کدام از شقه ها را روی ترازو بگذاری یک گرم هم با شقه ی دیگر تفاوت وزن ندارد، باری دیدیم این ها که دارند سر کار می آیند همان آخوندهایی هستند که می خواستند سر به تن دکتر نباشد و او را بهایی و کمونیست و این جور چیزها می نامیدند و به خون اون شهید دود سیگار تشنه هستند، گفتیم به دوستان طرفدار دکتر و رفقای کمونیست آگاهی بدهیم که چه نشستید که آخوندها دارند بر سر کار می آیند و اگر شاه نمی خواهید دستکم به دکتر بختیار رضایت بدهید که دیدیم ای دل غافل! آقایانی که باید علی القاعده دشمن یا حداقل مخالف مذهبیون باشند، چنان از حضرت امام و تشیع علوی و تشیع امام خمینی و تشیع ضد امپریالیستی و ضد امریکایی تعریف می کنند و به به و چهچه می کنند که غلط کردند خود مذهبی ها و اگر بگویی دکتر بختیار، انگار داری از ابن ملجم مرادی صحبت می کنی و هر چه طرفدار پادشاه است تو گویی خودِ خودِ یزید بن معاویه است لذا مطلب و بقیه ی نوشته های من رفت تووی سبد کاغذهای باطله. اکثر کسانی که ما رفیق می دانستیم تبدیل شدند به اخوی و برادر....

















