خالی بوديم , آن غروب که يکديگر را پيدا کرديم .
سايه پاييز وجودمان را پر کرده بود
زمان می گذشت و ما استقامت می کرديم
اما خالی
رنگ پاييز گرفته بوديم
از زرد تا تيره سرخ
از خاطرات خود پر بوديم
در حد و مرز سرزمينی که تنها
تا پنجره ديد هر دوی ما , امتداد داشت .
غروب بود
به سرا شيب سرازير شديم
بی هيچ ترسی
تو خودت را در حجم قطره ای از يک آهنگ زندانی می ديدی
در آن لحضه , پذيرفتم حرفهايت را
با عشق يا بدون عشق
با اين اميد که بتوانی
از ديوار بسته اين مثلثی که بنام زندگی
در گرداگرد خويش , به طور مساوی ساخته ای
خارج شوی
هر گز , زمان برای تصميم گيری دير نيست .
آن وقت
حقيقت را , دگرگون خواهی يافت .
خود را به احساس طرف مقابل نزديک می بينی
آن زمان است که مقصد را شناخته ای و به يک نقطه مشترک خواهيم رسيد.
اينک می توانيم
آتش وجودمان را , منفجر کنيم
لذت بردن , زندگی , آزادی
لذت می بريم , از وجود هم
از بوی يکديگر .