احمد محمود
نويسنده مي ميرد اما داستان هايش مي ماند. احمد محمود جهان ما را ترك كرد اما داستان هاي او ما را ترك نكرده است. صدايش هست و كلماتش. او آن ها را در داستان ها و رمان هايش براي ما گذاشته است. احمد محمود در اين داستان و رمان ها، هم ضبط كننده صداي خودش است در دوره هاي مختلف زندگي اش، و هم ضبط كننده صداهاي مردم است. مردمي كه با آن ها حشر و نشر داشته است: در مرحله اول، پدر. مادر. خاله، دائي، برادر، خواهر. بعد كه بزرگتر ميشود، دوستان همكلاسي، همبازي هاي او در كوچه، لات و لوت ها و پاسبانها ، مردمي كه دورتر از چهار ديواري خانه و محله، با آن ها آشنا شده. بعد دوره بلوغ و نوجواني پيش مي آيد و شناختن زن و از گذر آن، برخورد با زن ها و ديدن آنها. بعد وارد درگيري هاي اجتماعي شدن ـ چه سياسي و چه كاري ـ آنگاه پاسبان ها، زندانبان ها و زنداني هاي سياسي ، همكاران اداري و دوستان اهل شب زنده داري، يكي يكي به صداهائي كه جهانش را مي سازند افزوده ميشود. شايد يكي از دلايلي كه احمد محمود در تاريخ رمان نويسي معاصر ما نامي برجسته دارد و از پيشگامان ژانر رمان نويسي در ايران شناخته شده است تجارب فراوان او و نيز استعداد ذاتي او در ضبط اين صداهاي متنوع است. اگر داستان به دليل ظرفيت هاي محدودش كم و بيش تك صدائي است . چند صدائي از ويژگي هاي رمان است. يعني رمان در واقع نمي تواند تك صدائي باشد. حتا رمان هاي موفقي هم كه با يك راوي تا آخر رفته اند مملو از صداهاي ديگر هستند، صداهائي كه در كليت رمان شخصيت هاي متفاوتي را پديد ميآورد. هرچقدر ميزان دستيابي يك نويسنده به صداهاي گوناگون بيشتر باشد و هرچقدر با آدمهائي از طبقات گوناگون اجتماعي، كه از ويژگي هاي رفتاري و اخلاقي و فرهنگي متفاوتي برخوردارند، بيشتر برخورد كرده باشد ، هنگام كار و خلق شان در رمان، دست بازتري براي شگرد زني دارد. يكي از اعجوبه هاي شگرد آفريني در رمان نويسي، داستايوسكي است كه همواره مي تواند با خلق صحنه هائي در رمان تو را سر جايت ميخكوب كند. و اين مهارت فقط و فقط، با تاكيد ميگويم، ثمره تجربه هاي فراواني است كه از حشر و نشر نويسنده با مردم طبقات مختلف در شرايط مختلف و زندگي با آن ها در موقعيت هاي متضاد نصيبش مي شود.
در اين دو داستاني كه از احمد محمود مورد بحثم است يكي ، «شهركوچك ما» و ديگري، «جستجو» كه در فاصله بيست سالي بعد از آن نوشته شده ، درگيري اصلي آدمها ي داستان يكي است: برخورد با جهان تازه ي صنعت و پيامدهايش كه انسان خوكرده به طبيعت و استثمار شده، نه آشنائي كامل با آن دارد و نه سر سازش. و گوئي در جوامعي مثل جامعه ما تقدير آن است كه محرومان جامعه همواره با آن بيگانه بمانند. و الا ماجراي داستان اول، فاجعه اش را به داستان دوم نميكشاند. در داستان اول، در يكي از شهرهاي جنوب به علت پيدايش نفت و در پي آن گسترش شركت هاي نفتي دارند نخل ها را مي اندازند و نخلستان ها را ويران ميكنند و به دنباله آن كلبه نشينان را بيرون مي كنند تا جا براي لوله هاي نفت و دكل هاي آهني و ميادين شهري تازه باز شود. و در داستان دومي كه حادثه آن از ماجراهاي جنگ ايران و عراق گرفته شده. برخوردي است كه مرد خانواده، حسن پنجره، با يك نارنجك مي كند كه بطور تصادفي در باغچه خانه شان هنگام بيل زدن زمين پيدا كرده است. در داستان اول راوي كودك است و اندوه خودرا در از دست دادن طبيعت زيباي پيرامونش به دليل هجوم بيرحمانه صنعت به آن، با زباني بسيار عاطفي روايت ميكند. دور و بر او آدمهائي است كه بعد ها گسترده تر با آن ها در رمان هاي «همسايه » و «داستان يك شهر» آشنا مي شويم: در چهره آفاق، با همان چند تصويري كه راوي از آن ميدهد مي توان چهره بلورخانم در رمان همسايه ها را ديد و در چهره شوهرش خواج توفيق، مردي ترياكي، كه با ممر زنش كه قاچاق پارچه مي كند بساط اش دود و دمش را پهن كرده است، چهره هاي شخصيت هاي ديگر در رمان هاي محمود را. جهان كودك داستان او را آدم هائي از اين گونه و كبوتر هايش و نخل ها با عطر گس شان مي سازند. وقتي انداختن نخل ها و ويراني خانه ها شروع مي شود پدر راوي و دوستانش و همسايه ها، گيج وگول نمي دانند در برابر هجوم اين غول هاي آهني چگونه از هستي آن چه هائي كه با آن ها خوكرده بودند دفاع كنند و آن ها را نگه دارند. در اين داستان وقتي بولدزر،خانه كبوترهاي راوي را خراب ميكند، بي كسي و بي جائي راوي و آدمهاي داستان با تصوير بال زدن كبوتري كه از دست راوي گريخته وبه جستجوي خانه اش كه ويران شده در آسمان بالاي خانه هاي ويران سرگردان پرواز مي كند به خوبي نشان داده مي شود. سپانلو در مقدمه اي كه بر اين داستان نوشته مي نويسد: اين ماجراي مقاومتي است از ابتدا محكوم به شكست، مقاومتي ابتدائي در مقابل هجوم گريز ناپذير تكنولوژي، مقاومتي كه ريشه هاي مادي دارد اما فقط در مقابل يك عارضه متمركز مي شود.
و مي پرسد:
دوران ديگر. آيا اين پايداري سرانجام راه حل غائي خود را خواهد يافت؟
من بحث و حرفم را روي همين پرسش كه بعد از خواندن اين دو داستان برايم مطرح شد جمع و جور كرده ام. اما پيش از آن كه وارد اين بحث شوم دوست دارم از بهره هائي كه هنگام خواندن اين داستان ها برده ام نيز حرف بزنم. محمود در داستان هايش به معناي كامل كلمه، چهره اي مهربان دارد. مثال هايم را بيشتر از داستان دوم كه مورد بحثم است ميآورم. در داستان جستجو كه حوادث آن در جنوب مي گذرد آدمها با لهجه ها و نوع حرف زدن شان وارد داستان مي شوند و چهره هاي داستاني پيدا ميكنند.
ايران مجموعي از اقوام ايراني است با زبان و لهجه هاي متفاوت. هيچ لهجه و زباني بر لهجه و زباني ديگر برتري ندارد. همه آن ها، اگر به دقت به آن ها گوش بدهي، با همه غلط و غلوط بودن فارسي بعضي شان ، در انتقال عاطفه و حرف دل توانائي هائي يكسان دارند. و بدبختانه در واقعيت اما مردم گاه به اين موضوع توجه نمي كنند و با به سخره گرفتن اقوامي كه زبان فارسي شان برابر با فارسي حرف زدن مثلاً تهراني ها، و يا اصفهاني ها و شيرازي ها نيست كلاً آن ها را از هويت ايراني بودن خلع مي كنند و همراه با آن تلاش و گسترده اين مردم زحمتكش و فقير را در حفظ همين فلاتي كه با هزار بند عاطفي به آن پيوند داريم يا در سايه مي گذارند و يا منكر ميشوند.
محمود در اين داستان با مهرباني تمام آدمهايش را از هر نقطه خوزستان كه برخاسته اند با همان زبان و لهجه و كلمات هركدام، دزفولي و فارسي عربي ، براي مثال ، وارد داستان مي كند و با مهارت تمام صحنه را طوري پيش مي برد كه اگر در وهله اول فهم زبان غريب آن ها كمي برايت دشوار مي نمايد اما بعد از چند سطر خواندن نه فقط ديگر برايت غريب نيست بلكه دلنشين هم ميآيد. و من اين جا براي روشن كردن حرفم، حرفهاي يكي از شخصيت هاي عرب اين داستان را به نام «زاير طعيمه» از آغاز ورودش به داستان برايتان مي آورم. در داستان «جستجو» نارنجك در دستهاي حسن پنجره كه رفته بود سر پشت بام تا گل و خاك را از دور نارنجك پاك كند منفجر مي شود و حسن بيچاره را تكه تكه مي كند. آدم ها در اين داستان در جستجوي تكه هاي كوچك و بزرگ بدن او هستند تا همه را جمع كنند و خاك كنند. اين داستان. داستان همدلي آدم هاي محروم و فقير و بي پناه با هم است. در كلام و كار آنها انسانيتي موج مي زند كه به پاكي و برهنگي خاك است و لطافت برگ گياه را دارد.
زاير طعيمه با ديدن الماس پسر حسن مي گويد:
هان. جانم علماس. كيفك خوب؟
و وقتي چشمان اشك آلود او را مي بيند مي گويد:
پس چارا گريه مي كنم؟
و بعد كه از زنش مي پرسد و باز جواب قانع كننده نمي شنود عصباني ميشود:
علماس ولك چي شد؟
و دربدر از در و همسايه ها مي پرسد:
نارنجك كوجا منفجر؟
بعد همراه همسايه ها راه مي افتد تا تكه هاي تن حسن را از روي پشت بامها بردارد. براي او كه نياز شركت در اندوه و شادي ديگران مثل نيازي است كه به نان دارد و براي كمك به مردم هم محله اش حد و مرزي نمي شناسد احساس دوستي به همنوع و انجام كار نيك، يقين است و اعتماد. و فكر مي كند به پشتوانه همين احساسات شريف ، آدمها محرم و خويش هم هستند .
وقتي «خالو جواز» از دايه رعنا مي پرسد حمزه كي ميآيد تا با اجازه او سر پشت بام بروند. و جواب ميگيرد كه حمزه خانه نيست.
زاير طعيمه مي گويد: عاجازه دارم خودمون مي گرديم تا حمزه ميام؟
و
آخر گناه دارم ميت مي مونم. خاك نمي شم.
جملات او گاهي فعل ندارند. ضماير قاطي است و من جاي او و تو مي آيد. اما حرف دل روشن است. و اصظراب او در جان ما هم نفوذ مي كند.
رمان ها و داستان هاي احمد محمود، با پرداختن به چهره هائي نظير زاير طعيمه بخش بزرگي از چهره مردم جنوب را را از گم و گور شدن در حافظه مردم بخش هاي ديگر سرزمين مان نجات داده است.
با توجه به همان حرف هاي بريده بريده اي كه چند خط بالاتر آمده بود و يا چند لحظه قبل در ربط با گره اصلي اين داستان گفته شد، داستان جستجو از جهات ديگر هم فكر برانگيز است. ماجراي داستانِ جستجو، پيدا شدن يك نارنجك در باغچه خانه حسن پنجره است. حسن بعد از آن كه جنگ تمام شده، دارد باغچه خانه شان را بيل مي زند تا نعنا و ريحان بكارد. زنش دارد پاي تنور نان مي پزد و پسرش الماس مشغول روغن زدن به چرخ هاي دوچرخه اش است. وقتي حسن، نارنجك را پيدا ميكند. زن و پسرش را صدا ميكند كه بيايند و آن را تماشا كنند.
: بيو زينب، بيو ببين ئي چيه؟
زينب آستينچه به دست از پاي تنور رفته بود و دورادور ، زير و بالاي نارنجك را نگاه كرده بود و گفته بود: مو چه ميدونم حسن
حسن با پس زدن كمي خاك از روي آن به اين نتيجه رسيده كه جنس شيئي پيدا شده از : « برنجه انگار. زرده.»
ودر دستش وزنش مي كند و حدس مي زند يك كيلو بيشتر باشد و چون فكر ميكند جنسش از فلزي به درد بخور است به اين فكر مي افتد بعد از تميز كردنش، آن را به عمو پيرعلي مسگر كه خريدار قراضه هاي مس است بفروشد و از اين راه پولي هرچند ناچيز به جيب يزند. پسرش الماس تنها داناي خانواده است. اوست كه هشدار مي دهد:
«نتركه بابا! نارنجكه.»
اين تنها هشداري است كه او مي دهد. و اينقدر نرم كه انگار خودش هم به حرف خودش باور ندارد. چون در منطق پدرش اگر هم نارنجك باشد باروتش نم كشيده و خيس است و ديگر منفجر نمي شود.
حسن پنجره با پيدا شدن نارنجك كارش را در باغچه ول مي كند و سوهان و كارد و انبر دست، برمي دارد و مي رود سر پشت بام كه نارنجك را تميز كند و يا تويش را خالي كند. آشنائي او با كاركرد نارنجك كلي است. از آن بطور دقيق هيچ نمي داند. او حتا شكل آن را هم تشخيص نداده بود. در راه بالا رفتن از پله ها ،گفتگوي بين او وزنش درباره همه چيز است جز خطري كه در دو قدمي اوست. به زنش سفارش مي كند غذائي را كه مشغول پختنش است خوب سير داغ كند و از حالا فلفل بزند تا سير داغ و فلفل خوب به خورد غذا برود. زنش هم دارد به پسرش مي گويد زودتر روغنكاري دوچرخه اش را تمام كند و به خانه چند نفر از جمله خانه زن عمو سلطنت برود و به او بگويد كه براي اندازه گيري پيراهني كه مي خواهد برايش بدوزد بيايد. در چنين فضائي است كه يكدفعه از پشت بام صداي انفجار ميآيد و تكه تكه شدن حسن پنجره رخ ميدهد. بخش بيشتر داستان به بعد از اين حادثه مي پردازد و همدلي آدمها و سوگواري شان و جستجو براي يافتن تكه هاي پاره پاره تن حسن. .
اين كل داستان است.
داستان اما با چنين فضائي و در چنين مناسبات و حادثه اي چه مي خواهد به ما بگويد؟ آن نقش پنهان هويت ما ، من ، چگونه در اين داستان پديدار شده؟ منظورم ما و من، بعد از انقلاب 57 است كه حوادث داستان به سالهاي بعد از آن مربوط مي شود. نويسنده معمولاً با كمك داستان و در ارتباط با مجموع مناسباتي كه با كمك شخصيت ها و حوادثي كه در جهان داستاني خلق مي شود دست اندركار و يا درگير بيرون كشيدن نقشي است از وجود كه در دل آن پديده پنهان است. خواه اين پديده فرد باشد خواه جامعه. داستان در تلاش است كه نقش هاي پنهان در هزار توي تاريك وجودشان را بيرون بياورد. داستان اگر خودآگاهي نباشد آينه ي آگاهي مي شود. يعني مجالي براي ديده شدن آنچه كه هست كه چه بسيار زنگ و زنگار و مه و دود و دم ، مانع شفافيت آن شده است.
برگرديم به پديداري سيماي خودمان چه فردي و چه جمعي در ادبيات داستاني منظومي كه داريم، چه در كارهاي حماسي فردوسي براي مثال و چه در منظومه هاي عاشقانه نظامي. و بعدتر در داستانهاي جمال زاده و هدايت و چوبك و علوي و همينطور تا اكنون. داستان جستجو بعد از انقلاب نوشته شده. اما آدمها از نظر رفتاري و معرفت به خود و به جهان، همان آدمهاي پيشين اند. آدم هاي همان داستان بيست سال پيش، در داستان «شهركوچك ما»، كه زمان آن به كشف نفت در جنوب بر ميگردد . آدم هائي هنوز بيگانه با اشيائي كه بيرون از زندگي آنهاست. اما اين اشياء به دليل دگرگون شدن جهان ، بي آن كه از آن ها بپرسند وارد زندگي شان شده اند. اگر در داستان اول، معصوميت آدمها با پرواز كبوتر در بالاي خانه اي ويرا ن، نماد و نقشي از جامعه اي است كه سرگردان شده است. جامعه اي كه خودش را سپرده است به يك آينده نامعلوم. و اگر با استفاده از نقل راوي داستان ، پسر، كه در پايان داستان وقتي پدر جلو تر از او رفته است و او مانده است با گوني پر كه بر دوش بكشد تا شهري ديگر: «من مانده بودم با بار سنگيني بر دوش كه بايستي به دوش بكشم» نويسنده راهي باز مي كند پيش پاي آدمهايش و اين راه احساس مسئوليت پسر است، زيرا در اين حرف او گرته اي از شناخت نسبت به واقعه نو ديده مي شود، در داستان دوم اما پسر خود يكي از كبوترهاي سرگرداني است بر بامي ويران كه با زاري، از اين بام به آن بام و از اين خانه به آن خانه در جستجوي تكه هاي تن پدر مي گردد. اگر در داستان اول مرگ آفاق هرچند تراژدي فقر است ، در معناي «هر پيشرفتي قرباني هائي هم دارد» رنگ مي بازد. زيرا مرگ او در پشت و پسله ها و در دل نخل ها و دور از نظر رخ مي دهد. در اينجا مرگ حسن پنجره و يا فاجعه در برابرهمه و در روز روشن و بر پشت بام رخ مي دهد.
من داستان جستجو را زدن نقشي از همين انقلاب مان مي دانم. حادثه اي كه روبروي ما در حال رخ دادن بود و رخ داد. و حسن پنجره ما بوديم كه نارنجك را در دست گرفته بوديم و ساده لوحانه همانطور كه به فكر نعنا و ريحان و پياز داغ و فلفل آش مان بوديم. با آن هم مشغول بوديم. و از عاقبت كار آن خبر نداشتيم و نگرانش هم نبوديم. چه بود آن؟ چقدر به آن شناخت داشتيم؟ پس و پشت و در درونه اين پديده اي كه با آن بازي مي كرديم چه خوابيده بود؟ چرا راهنماهاي ما كه از قضا معصوم و بي خبر تر از ما بودند، بچه بودند؟ اين پرسش هائي است كه در دل داستان خفته است و در خواندن دقيق ما بيدار مي شود. آيا بي علت است كه بخش بيشتر داستان به زاري مردم و جستجو براي يافتن تكه تكه هاي تن مي پردازد. آيا اين تصوير، نقشي اصلي ماست در كل تاريخ معاصرمان. پيشتر نرويم. آيا ما فقط براي بيان عاطفه و عمل عاطفي شعور و توانائي داريم؟ و با اشاره به حرف زينب كه وقتي مي بيند حسن، نارنجك در دست، از پله ها بالا مي رود مي گويد: «نمي دونم سي چه دلم بي قراره حسن.» چطور مي شود كه دل هنوز براي ما مركز حساسيت و انديشيدن است؟ آيا تا زماني كه مدار فكر و حس در وجود ما بر پاشنه دل، نه انديشه و فكر، مي چرخد، نقش ما هميشه همين نخواهد بود كه بام به بام در پي تكه پاره شده تن هم بگرديم؟ آيا اسم داستان جستجو، نمي تواند اشاره به اين باشد كه به خود كلمه جستجو هم بايد انديشه كنيم. بهتر نبود «حسن پنجره» پيش از اين كه به تميز كردن نارنجك دست بزند، درباره خود آن شيئي و برداشت اوليه اش از آن كمي بيشتر تامل و جستجو مي كرد و اين و آن را به پرسش مي طلبيد؟. چه اشكالي داشت كه از اهل فن مي پرسيد كه آيا نارنجكي كه در گل باغچه چال شده باشد باروتش نم برمي دارد يا نه؟ آيا شهر كوچك ما همچنان مي خواهد شهر كوچك بماند ، بي جستجو كه در جهان بيرون از او چه مي گذرد؟ و قانع باشد به دريافت هاي ساده اش؟ و سرنوشت ما فقط ديدار با انفجارهائي باشد ماتمزا. انفجارهائي در بي خبري و ناشناختگي؟ اگر قرار است هر داستان پرسشي را براي ما خلق كند و اگر قرار باشد انديشه از پرسش خلق شود. من بحث ام را با همين پرسش ها پايان مي دهم. فكر مي كنم احمد محمود در اين داستان و ديگر داستان هايش دلسوزانه و از سر مهري وافر كه به مردمش داشته است پرسش هاي عميقي را براي ما گذاشته است. و اين ميراث اوست. پاسش بداريم .
نسيم خاكسار
نوامبر 2002
اوترخت
اين متن براي اولين بار در گاهنامه فرهنگي، اجتماعي، ادبي چشم انداز، شماره 23 تابستان 1383 چاپ شده است.