سه چهار سال پيش در جلسه هايى كه در موزه هنرهاى معاصر برگزار مى شد، محمد شهبا به طور همزمان ترجمه مى كرد. او را با ترجمه هايش در حوزه سينما مى شناختم. اما كمى بعد ترجمه هاى شهبا را در حيطه ادبى هم ديدم. «كوهستان پاييزى» مجموعه اى از قصه هاى ژاپنى بود و بعد «نظريه هاى روايت» كه يك كتاب در مورد انواع روايت در سال هاى بعد از ۱۹۶۰ بود. آخرين ترجمه شهبا در حوزه ادبيات «پيرمردى كه قصه هاى عاشقانه مى خواند» نام دارد. به اين فهرست مى توان چندين عنوان ترجمه نمايشى و سينمايى را افزود، از جمله رازى در ميان نيست، دنياى درام، عناصر سينما و... گفت وگوى زير در مورد ترجمه ادبى و دو كتاب «پيرمردى كه قصه هاى عاشقانه مى خواند» و «نظريه هاى روايت» با اين مترجم انجام شده است.
•••
• ساختار زبان انگليسى به اينگونه است كه مى توان در آن از جمله هاى خيلى طولانى استفاده كرد بى آنكه درك متن مشكل شود. برخى اين جمله ها را كوتاه مى كنند تا مخاطب فارسى زبان بيشتر با آن ارتباط برقرار كند. شما در اين مورد چه مى كنيد؟
به سبك نويسنده بستگى دارد. من اگر بخواهم متنى از مارسل پروست ترجمه كنم، جمله ها را كوتاه نمى كنم، به دليل آنكه بخشى از معناى ضمنى متن پروست در اين است كه جمله هاى او اينگونه مبهم، پيچيده و درهم پيچيده باشد. اما به طور معمول و در متن هايى كه فقط قصد اطلاع رسانى دارند، جمله ها را به سبك و سياق فارسى برمى گردانم. اما نمى توان در يك متن ادبى چنين كرد. به خصوص اگر جزيى از سبك نويسنده و ساختار اثر باشد. در متن هايى كه جنبه اطلاع رسانى دارد، دست مترجم بازتر است. در اين صورت متن روان تر خوانده مى شود.
• چطور به اين تمايز بين متن اطلاع رسان و متن ديگر مى رسيد؟
متن هاى ادبى را به هيچ وجه نمى توان اطلاع رسان دانست. به طور مثال يك رمان نمى خواهد چيزى در مورد فنون رمان به ما بگويد. اما متنى كه در مورد فنون رمان است، مى خواهد اطلاع رسانى كند. اين دو متن با هم متفاوتند. از طرف ديگر ما با مسئله اى به نام «شم زبانى» روبه روييم. همان طور كه ما در زبان فارسى بعد از خواندن يك متن متوجه مى شويم يك شعر خوانده ايم و حتى تشخيص مى دهيم كه شعر خوبى بوده يا شعر بدى، در انگليسى هم اين «شم زبانى» بعد از مدتى به دست مى آيد. شما بعد از مدتى مى توانيد بگوييد كه سطح فلان متن چقدر است و در زبان فارسى بايد چگونه بيايد. اين توانايى به تدريج به دست مى آيد.
• يعنى به مسائل ديگرى از جمله شناخت نويسنده نياز نيست؟ اينكه بقيه آثار او را بخوانيم و سبكش را بشناسيم؟
اگر اينگونه باشد كه خيلى خوب است. اما اين شرايط آرمانى كار است. اين كار بسيار خوبى است كه شما همه آثار يك نويسنده را بخوانيد و با سبكش آشنا باشيد. چه بهتر كه او را از نزديك ببينيد و با زندگى اش آشنا شويد. به كشورش برويد و مدتى را با او باشيد. مصاحبه هايش را بخوانيد و از دوستانش در مورد او حرف بزنيد و... اما من فكر مى كنم كه در اين شرايط از اين موقعيت ها گير ما نمى آيد. ما در شرايط شتاب زده اى زندگى مى كنيم. وقتى من چاى خوردن يك نويسنده را ببينم، خيلى در ترجمه كارش به من كمك مى كند.
• يعنى شما در ترجمه، يك اثر را دوباره مى نويسيد؟
بله، ترجمه دوباره نوشتن يك متن است براى يك مخاطب ديگر. شما همين كتاب «نظريه هاى روايت» را در نظر بگيريد. والاس مارتين اين كتاب را براى دانشجويان رشته ادبيات دوره ليسانس دانشگاه هاى آمريكا نوشته است. مى بينيد كه مختصات زيادى پشت اين اثر است. قرار است من اين كتاب را براى طيف گوناگونى از آدم ها ترجمه كنم كه در اين طيف گوناگون مى توانيم پزشك ها، مهندس ها، دانش آموزان دبيرستانى، علاقه مندان به ادبيات و سينما و حتى دست اندركارهاى آن و... را ببينيم. در نتيجه من نمى توانم همان گونه بنويسم كه والاس مارتين نوشته است. من توضيحاتى مى دهم، حتى در جاهايى لحن را عوض مى كنم، تا مخاطب راحت تر بتواند با آن ارتباط برقرار كند. اگر شما دو بخش آخر همين كتاب را خوانده باشيد، مى بينيد كه من چقدر لحن آن را فارسى كرده ام. براى اينكه مخاطب اين متن، فارسى زبان است. همه اين مسائل سبب مى شود كه اثربخشى اثر بيشتر شود. وقتى به اين مسائل توجه نشود، ترجمه به يك كار مكانيكى تبديل مى شود. اين كارها است كه ماشين ترجمه نمى تواند انجام دهد. نرم افزار هاى ترجمه مى توانند how are you? (چطورى؟) را درك كنند. اما اينكه اين جمله به سياق طعنه، كنايه، شوخى و... گفته مى شود از سياق نرم افزار خارج است. حالا اين شماييد كه ممكن است how are you? را به «مزاج حضرتعالى امروز چگونه است قربان؟» ترجمه كنيد. اين همان كارى است كه نجف دريابندرى در ترجمه بازمانده روز انجام داده است. فارسى دريابندرى خيلى روى آن شخصيت پيشخدمت مى نشيند. اين از آن كار هايى است كه بايد در ترجمه انجام داد.
• يعنى مترجم آن چيزى را كه مى فهمد مى نويسد؟ مثلاً در همان جمله مزاج حضرتعالى...
اشكال ترجمه ها از اين جا پيش مى آيد كه ما آنچه را كه مى فهميم، بدون در نظر گرفتن مخاطب اثر ترجمه كنيم كه در اين صورت بى روح مى شود. به همين دليل است كه وقتى شما يك متن را به انگليسى مى خوانى، ظرف مدت هفت هشت دقيقه دو صفحه را مى خوانى، اما همين كه مى خواهى آن را به يك مخاطب انتقال دهى، وضعيت فرق مى كند. يعنى اگر به شما بگويند كه آقاى صاحبان زند اين دو صفحه را كه در آن مشكلى هم ندارى، براى پنج مخاطب و به پنج گونه بنويس به طور مثال آن را يك بار براى دانش آموزان راهنمايى، يك بار براى دانش آموزان دبيرستان، يك بار براى دانشجويان ليسانس و يك بار براى دانشجويان دكترا ترجمه كن، شما مى بينيد كه كار كمى سخت مى شود. به دليل اينكه شما بايد علاوه بر آن چيزى كه از متن فهميده اى، بايد به قالب پنج نفر هم دربيايى. مثل آن پنج نفر حرف بزنى. طبيعى است كلمه هايى كه در همان متن براى دانشجويان فوق ليسانس به كار مى برى، با كلمه هايى كه براى يك دانش آموز دبستانى به كار مى برى متفاوت است. از طرف ديگر شما متنى را ترجمه مى كنيد كه قرار است در خبرنامه داخلى كانون وكلا چاپ شود. شما از همان كلمه هايى استفاده نمى كنى كه اگر قرار بود همين متن در انجمن فيزيك ايران چاپ شود. در متنى كه براى كانون وكلا ترجمه مى كنيد از چند كلمه حقوقى استفاده مى كنيد. اين نكته سبب مى شود كه مخاطب شما با اين متن كه در مورد اينترنت است، راحت تر ارتباط برقرار كند. در انجمن فيزيك شما چند كلمه را عوض مى كنيد تا با عوض كردن لحن با مخاطب ارتباط برقرار كنيد. اگر به اين نكات توجه نكنيد، ترجمه كار بى روحى درمى آيد.
• يعنى اگر شما بخواهى متنى را كه براى دانشجويان دكتراى فيزيك نوشته شده، براى دانش آموزان دبستان ترجمه كنى، لحن آن را اينقدر ساده مى كنيد؟
بله. قطعاً اين كار را مى كنم.
• پس فرق ترجمه و تاليف چه مى شود؟ آيا مى توانيم اثر جديد را «ترجمه و تاليف» بناميم؟
«ترجمه و تاليف» از آن واژه هاى من در آوردى است كه من هرگز معنايش را نفهميدم. اولاً در بعضى از موضوعات ما صاحب تاليف نيستيم و نمى توانيم صاحب تاليف باشيم، چون پيشينه اين كار را نداريم. اين كار درست شبيه اين است كه يك نفر در سوئد ادعاى تاليف كتابى درباره ريشه هاى تصوف در شعر حافظ داشته باشد. اين ادعاى او بى معنا است. براى اينكه همه آن منابعى كه اين آدم قرار است از آن استفاده كند، منابعى است كه آدم هاى ديگر رويش كار كرده اند. در زمينه كار ما هم همين وضع ادامه دارد. به طور مثال اگر قرار باشد كه من متنى در مورد روايت شناسى ترجمه كنم، حداكثر كارم به اين منتهى مى شود كه يكسرى متن را ترجمه كنم و با اضافه كردن يكسرى توضيحات به آن كتابم را بنويسم. جالب اين كه حتى توضيحاتم را نيز با استفاده از يك متن خارجى به دست آورده ام. اين مجموعه حاصل فكر من نيست. به همين دليل است كه ما در برخى از رشته ها نمى توانيم صاحب تاليف باشيم. «ترجمه و تاليف» از آن ترفند هايى است كه براى آن زده مى شود كه ما متوجه تاليف يا ترجمه بودن كتاب نشويم. از آن كارهايى است كه هيچ وقت در سابقه كارى من نمى بينيد. كتاب يا ترجمه است يا تاليف. اگر بخش تاليف آن قدر اهميت دارد، خوب اسمش را تاليف بگذاريد و اگر ترجمه است اين شهامت را داشته باشيد كه فقط اسم آن را ترجمه بگذاريد. اين اشتباه از آنجا ناشى مى شود كه ما فكر مى كنيم ترجمه نسبت به تاليف، كار كم ارزش ترى است. در صورتى كه اگر شما پنجاه كتاب در مورد درام تاليف كنيد، هرگز ارزش كارتان به اندازه ترجمه «فن شعر» ارسطو نيست. در اينجا يك ترجمه به اندازه صد تاليف ارزش دارد.
البته اين روزها با توجه به تشنگى فرهنگى، هر كتابى به هر نثر و ترجمه اى منتشر مى شود. اين قضيه هم در بى اعتبار كردن ترجمه بى تاثير نيست.
• شما مى خواهيد كتابى را كه براى دانشجوى دوره دكترا نوشته شده، براى دانش آموزان دبيرستانى ترجمه كنيد و تغيير لحن هم مى دهيد. اسم اين را چه مى گذاريد؟
باز هم ترجمه. براى اينكه تمام نكته ها و انديشه هايى كه در اين كتاب آمده از يك نفر ديگر است. من همان انديشه ها را به يك مخاطب ديگر انتقال مى دهم، منتها با تفاوت نسل و سن. تفاوت اين دو بيشتر در تفاوت واژگان است. معناى اثر تغيير نمى كند. علاوه بر اين همه نكاتى كه گفتم بيشتر جنبه مثال دارد وگرنه در مقابل متنى كه براى دانشجوى دكترا نوشته شده، حتماً متنى براى دانش آموز دبيرستانى وجود دارد. شما اين متن را براى او ترجمه مى كنى. بحث ما اين است كه اين تغير لحن سبب مى شود تا مخاطب با اثر ارتباط بيشترى برقرار كند.
• با توجه به اين نكات، كمى بيشتر در مورد تفاوت ترجمه ادبى با ساير متن ها توضيح دهيد.
در متن ادبى مترجم به نوعى «شم زبانى» احتياج دارد. گاهى ممكن است در يك ترجمه ادبى مترجم واژه سازى كند. يعنى سيستم واژه سازى زبان فارسى را هم بداند و بعد براى تعابيرى كه در متن هاى ادبى فراتر از سطح گفتار است، معادل هاى مناسبى پيدا كند. اين «شم ادبى» از آن نكاتى است كه در ترجمه ادبى مصداق پيدا مى كند. در مرحله بعد زمينه فرهنگى پيدايش اثر هنرى ارزش پيدا مى كند. شايد متنى كه در مورد فيزيك كوانتوم است، خيلى به شرايط اجتماعى، فرهنگى و سياسى مربوط نباشد اما وقتى رمانى چاپ مى شود حتماً به شرايط آن جامعه ربط پيدا مى كند. در ترجمه ادبى، تحقيق هايى كه مترجم بايد در زمينه فرهنگى پيدايش آن اثر داشته باشد، خيلى مهم است. به طور مثال اگر شما سال انتشار «بوف كور» را از آن بگيريد، بسيارى از مفاهيم آن را درنيابيد، اگر صادق هدايت زنده بود و مى خواست دوباره بوف كور را بنويسد، قطعاً اثر ديگرى مى نوشت. براى اينكه او از نثر و شرايط سياسى - اجتماعى اين دوران تاثير مى گرفت. اين است كه در ترجمه ادبى بايد به شرايط فرهنگى نويسنده، در هنگام نوشتن اثر توجه داشت. اين امر در ترجمه رمان «پيرمردى كه قصه هاى عاشقانه مى خواند» اتفاق افتاده است. مترجم اين كتاب از اسپانيايى به انگليسى، پيتر بوش از دوستان نزديك من است. يعنى اگر من با مترجم انگليسى كتاب آشنايى نداشتم، كتاب را ترجمه نمى كردم. مترجم كتاب با توضيحاتى كه در مورد زندگى نويسنده در شيلى داد، به من كمك كرد تا در ترجمه راحت تر باشم. از طرف ديگر مقدار زيادى در مورد آمازون، چگونگى زندگى، دوره هاى تاريخى اش، ابزار زندگى و... خواندم تا حس آن محيط به دستم بيايد. بعضى از چيزهاى به ظاهر كوچك در ترجمه ادبى وجود دارد كه خيلى مهم است. براى مثال متن يك رمان مى گويد: «فردا كه شنبه است و من تعطيلم، با هم مى رويم ماهيگيرى...» حالا شما اگر اين جمله را به همان صورتى كه هست ترجمه كنيد، مخاطب ايرانى ممكن است با آن ارتباط برقرار نكند. اگر شنبه را به پنجشنبه تبديل كنيد، شما تغييرى در متن داديد كه اين موضوع براى خواننده اى كه با متن اصلى آشنا است، دچار مشكل مى كند. اين نكات كوچك در ترجمه ادبى اهميت پيدا مى كند. ترجمه ادبى صدها برابر دشوارتر از ترجمه متون معمولى است. به دليل آنكه در احساس و عاطفه است. به دليل آنكه در آن بيان است و اين بيان مختص است. شما اگر يك كتاب فيزيك را به سبك و سياق يك نويسنده قبلى بنويسيد، كسى به شما ايراد نمى گيرد. اما در متن ادبى شما بايد نوآور باشيد. شعر و رمان شما نبايد شبيه نوشته هاى قبلى باشد. در ترجمه ادبى هم اين نكته وجود دارد. اگر تمام ترجمه هاى شما با يك نثر كه نثر خودتان است، باشد، هيچ امتيازى به نظر نمى آيد. چون هيچ كدام از اين نويسنده ها شبيه هم ننوشته اند.
• در كتاب «نظريه هاى روايت» نويسنده به اين نكته اشاره كرده كه گاهى به جاى آنكه مخاطب، اثر نويسنده را بخواند، نويسنده او را مى خواند. به نظر شما اين امر در ترجمه هم ممكن است؟
مترجم همين كه زودتر از خواننده اثر را خوانده، يك قدم از او جلوتر است. اين نكته را در مورد نويسنده نمى توان گفت، چون او كتاب آماده شده اى را كه در بازار موجود است، قبل از خواننده نمى خواند. مترجم كتابى را كه در بازار موجود است، قبل از عموم خواننده ها مى خواند. نويسنده هميشه پشت سر نويسنده و جلوى خواننده راه مى رود. علاوه بر آن، با تغييراتى كه مترجم مى تواند در متن بدهد، مى تواند به خواننده جهت بدهد. گاهى خوانندگان از اين جهت ها خوششان مى آيد، گاهى نه. اينكه ما از پنج ترجمه متفاوت از يك رمان واحد، يكى را ترجيح مى دهيم، به سلايق نثرى و واژگانى ما برمى گردد اما اين نكته هم خيلى مهم است كه آيا ما آن جهت گيرى مترجم را مى پسنديم يا نه.
• البته گاهى هم مخاطب اين كلمات را در ذهنش مى سازد و مترجم و نويسنده را دور مى زند.
بله. گاهى خواننده كلمه اى را كه در ذهن دارد، به جاى كلمه اصلى متن مى گذارد. به طور مثال اين جمله را در نظر بگيريد: «از ديدن آن منظره دچار اشمئزاز شد.» كلمه اشمئزاز از آن كلمه هايى است كه براى نسل دبيرستانى و دانشگاهى ما كمى ثقيل است. من بارها در آزمون هايى كه سر كلاس ها كرده ام، ديده ام كه اين بچه ها ترجيح مى دهند به جاى اشمئزاز بگويند، حالش به هم خورد، يا بدش آمد. يعنى آنها خودشان كلمه را تغيير مى دهند. اين را از آنجا مى فهمه كه متنى را در اختيارشان مى گذارم و بعد مى خواهم كه متن را براى من تعريف كنند. معمولاً آدم هاى چهل به بالا از همان كلمه اشمئزاز استفاده مى كنند. اما دانشجويان دوره ليسانس و كمتر مى گويند: حالش به هم خورد. اين تغيير در موقع خواندن هم اتفاق مى افتد. وقتى در مورد جهت گيرى هم حرف مى زنم، منظورم همين است. يعنى وقتى قرار است شما رمانى را ترجمه كنى كه مخاطبش دانشجويان دوره ليسانس است، بهتر است از كلمه اشمئزاز استفاده نكنى. چون وقتى شما از اين كلمه استفاده مى كنى بين خواننده و متن يك فاصله قرار مى دهى. اين فاصله را نويسنده نمى تواند بردارد، چون آن را به كار برده است. مترجم خود آگاه به متن نزديك مى شود. او مى تواند تصميم بگيرد كه در برابر اين كلمه انگليسى، از اشمئزاز استفاده نكند. من از اين هم فراتر مى روم. حتى اگر قرار باشد در يك جا همين ماجرا را به صورت شفاهى بگويم، به جاى اشمئزاز مى گويم: «اند حال به هم خوردگى» بود. او اين اصطلاح را خوب مى فهمد. هيچ اشكالى در اين نمى بينم كه شما در گفت وگوى شفاهى با دانش آموزان دبيرستانى از اين كلمه ها استفاده كنى. باور كنيد وقتى به او بگوييد«اند حال بهم خوردگى»، بيشتر دچار اشمئزاز مى شود.
• پس بهتر است يكى فارسى را براى ما ترجمه كند. به نظر بهتر مى شود.
ما همين كار را مى كنيم. اولاً در هر متنى كه مى خوانيم، به طور ناخودآگاه بسيارى از جاها را تغيير مى دهيم.
• منظورم اين است كه يك مترجم فارسى، يك متن فارسى را دوباره به فارسى ترجمه كند.
بله. اين كار را هم مى كنيم. كارى كه جعفر مدرس صادقى در مورد ادبيات كهن كرده، نوعى ترجمه فارسى به فارسى است. همين الان هم اگر كسى «دن كيشوت» را دوباره به فارسى ترجمه كند، ترجمه فارسى به فارسى است. چون او حتماً به ترجمه محمد قاضى رجوع مى كند و بخش بزرگى از ادبيات فارسى در مدرسه و دانشگاه، ترجمه فارسى به فارسى است. اينكه شعرهاى فروغ را مى خوانيم و ترجمه مى كنيم، ترجمه فارسى به فارسى است.
• خواندن رمان و قصه كوتاه، چقدر مى تواند به مترجم كمك كند و شما ترجمه «پيرمردى كه قصه هاى عاشقانه مى خواند» را چقدر مديون اين قصه هاييد.
خيلى. اين حرف را بارها گفته اند و من باز هم تكرار مى كنم. نويسنده و مترجم بايد آدم همه چيز خوانى باشد. آدم همه چيز خوان يعنى اينكه اگر يك روز در مطب پزشك نشسته باشد، يك مجله پزشكى را ورق بزند و تا با اصطلاحات آن آشنا شود. او بايد رمان، روزنامه، نشريات متفاوت بخواند. مترجم بايد از زبانى كه از آن ترجمه مى كند فيلم ببيند و محاوره به آن زبان را بداند. به اين دليل كه يكى از تجلى هاى زبان دانستن، دانستن محاوره است.
گستره واژگانى به مترجم اين توان را مى دهد كه در كارش راحت تر عمل كند.
• شما «پيرمردى كه قصه هاى عاشقانه مى خواند» را از انگليسى ترجمه كرده ايد. در حالى كه متن اصلى اين كتاب اسپانيايى است. فكر مى كنيد اين ترجمه، چقدر به متن اصلى نزديك باشد؟
ترجمه مثل يك قالى است كه از پشت مى بينيم. يعنى خيلى شبيه متن اصلى است، اما خود آن نيست. ترجمه از زبان دوم، يعنى اينكه ما يك برگردان زير قالى بگذاريم و طرح آن را بيندازيم روى زمين. يعنى طرح باز هم كمرنگ تر مى شود. اما باز هم خيلى شبيه طرح اصلى است. ما به طرحى كه روى زمين افتاده، نمى گوييم طرح يك يخچال است. اين هم طرح همان قالى است، منتها با جزئيات كمتر. اين يك قضيه زبانى است و ممكن است در همه جا اتفاق بيفتد، حتى در ترجمه از زبان اول. در فيلم «نينوچكا» ساخته اسلوليچ وقتى روس ها وارد هتل مى شود و قيمت را مى پرسند، مسئول باجه مى گويد: «.Iam afraid that» يعنى متاسفم كه... قيمت ها گران است. روس ها اين جمله را به طور تحت اللفظى مى فهمند و به همين دليل مى پرسند: براى چى مى ترسى؟ اگر بخواهيم اين را به فارسى برگردانيم، حتماً يك جاى كار مى لنگد. براى اينكه بازى واژگانى است. فرض كنيد در يك رمان فارسى پدرى به پسرش مى گويد: «برو ميخ بيار» و پسر از جايش تكان نمى خورد و بعد پدر مى گويد: «نگفتم ميخ شو، گفتم ميخ بيار.» اين بازى با ميخ؛ شدن و بيار است. اگر شما همه چيز را كلمه به كلمه ترجمه كنى خنده دار مى شود. در انگليسى nail (ميخ) به معنى نگاه خيره نيست. اين ظرافت در ترجمه از دست مى رود. ادبيات پر است از اين ظرايف. اينكه شايد در انتها به اين نتيجه برسيم كه ترجمه ادبى كار چندان معقولى نيست. چرا كه چيز زيادى از متن اصلى در آن نمى ماند. اما چاره اى هم نيست. يا بايد به خوانندگان بگوييم كه همه زبان هاى دنيا را ياد بگيرند كه ممكن نيست و يا بايد عده اى جانفشانى كنند تا ما دست كم طرح اين قالى را از پشت ببينيم.
• اما هنوز نويسنده هاى انگليسى زبان بسيارى هستند كه به فارسى ترجمه نشده اند. چرا شما يكى از اين كارها را ترجمه نكرديد؟
يك علت مى تواند اين باشد كه تعداد كمى آن قدر اسپانيايى بلدند كه از آن زبان ترجمه كنند. تعداد كمى مترجم مسلط اسپانيايى داريم كه از اين تعداد، تعداد كمترى به ادبيات و تازه به رمان علاقه دارند. اين عدد نزديك به صفر است. از طرف ديگر من سليقه اى ترجمه مى كنم. من كتاب را خواندم و از آن خوشم آمد و ترجمه اش كردم.
• اين قصه فراتر از يك قصه صد صفحه اى است. به طور مثال مى توانم به اين نكته اشاره كنم كه برخورد سنت و مدرنيته يكى از خصوصيت هاى قصه است. در اين برخورد مدرنيته با كمك خود سنت بر آن پيروز مى شود. شهردار نمى تواند پلنگ را بكشد. پيرمرد بايد اين كار را انجام دهد.
داستان دو شخصيت دارد، يكى پيرمرد و ديگرى پلنگ. پلنگ در واقع بخشى از پيرمرد است كه از كوهستان به جنگل آمده. جنگل خيلى چيز ها را از او گرفته و او خشمى از جنگل دارد. نمود خارجى اين خشم، آن پلنگ است. آخرش است كه اين پيرمرد تصميم مى گيرد پلنگ درونش را از بين ببرد و برود سراغ عشق. او تعجب مى كند از اينكه چطور آدم هايى كه مى توانند اينگونه قصه عاشقانه بنويسند، مى توانند اينگونه قتل و غارت كنند.
• و در مورد «نظريه روايت»؟
اين كتاب بيشتر كتابى درسى است كه مى تواند براى دانشجويان ادبيات و سينما مفيد باشد. آنها مى توانند در اين كتاب با نظريه هاى روايت از سال ۱۹۶۰ به بعد و با زبانى ساده آشنا شوند. دو سه داستان در آخر كتاب آمده كه كتاب مرتباً با آنها ارجاع داده شده. با ارجاع به اين داستان ها مسائلى در نظريه روايت چون زاويه ديد، شخصيت، زندگينامه، اصول تاريخى و... توضيح داده مى شود. اين كتاب را مى توان اولين كتاب جامع درخصوص نظريه هاى روايت در فارسى دانست.