نوشته ای از کريستيان ژامبه* روزنامه لوموند 21 آوريل 2005 صفحه 27
چند سال پيش با شاهرخ مسکوب قرار داشتم، قرارمان مثل هر از چندی بود که با هم به باغ لوگزامبورگ می رفتيم و قدم ميزديم و گپی و قهوه ای. البته او استاد بود و من شاگرد و من به شاگردی خود شاد. آنروز پنجشنبه بود، حالا اگر هم نبود. اما در اين که ماه آوريل بود با خودم حرفی ندارم. سالش را هم اصلا يادم نمی آيد در هر حال همان سال بود که دوسالی می شد که با او آشنا شده بودم. بعد از آن آشنايی بود که يا با قرار همديگر را می ديديم، يا بی قرار فقط اين من بودم که او را می ديدم، و از دور، و گاهی او نزديک می آمد و می شد از نزديک. البته وقتی او به من نزديک می شد من مثل کارآگاه ها سرم را روی کتاب و يا روزنامه ای می انداختم و ناگهان او سايه اش را بر من.
اگر به صورت مسکوب نگاه نمی کردی هيبتی داشت، من حتا سايه و سايه های او را به خوبی بخاطر سپرده ام، سايه اش هم ، سايه هايش هم هيبتی داشتند، از پشت سر هيبتش بيشتر بود. بلند بالا بود، تن پهلوان داشت، پيری ناپذير بود، دوست من سـِسيل به او می گفت : شما فکر ميکنی واقعا بيشتر از پنجاه سال داشته باشی؟! و او قاه قاه می خنديد. آری ، هيبتی داشت ولی به شرط اينکه صورت شايوردش را نبينی، لبخنده اش را، خنده اش را نبينی و نشنوی، ولی وقتی آنرا و آنها را می ديدی شاهرخ مسکوب ديگر بی هيبت می شد، صميمی می شد، آخر شاهرخ سينه اش را با هفت آب شسته بود، خودش يک روز به مناسبتی آنرا برايم گفت. مسکوب خودش خودش را خلع هيبت کرده بود. هيبت مسکوب در بی هيبتيش بود. اما طبيعت مسکوب چنين نبوده بود، او خودش خودش را دوباره زاييده بود. با تصميم و تجربه و علم، اينی شده بود که بود، تر و تازه و هر روز به روز.
در باغ لوگزامبورگ مسکوب بيشتر دوست داشت تا در حاشيه های کمربندی قدم بزند وگاهی به ميان باغ بيايد ولی نه برای ماندن، او فقط از ميان باغ رد می شد تا دوباره به همان حاشيه ی باغ برود که مأمنش بود، ميانه را دوست نداشت، به قول يوسف اسحاق پور جنگلی بود. اما اين آقای شاهرخ ـ که من به او می گفتم ـ هيچ چيز را از قلم و قدم و رقم نمی انداخت، همه ی زيبايی های باغ را می ديد و حس می کرد و حظ. زيبارويان را هم، گاهی می گفت اينان مثل بهشتند؛ خود بهشت! سايه روشن برگها و سايه روشن رنگها، ماسه ها، شن ها، خاک های رُس و قلمه ها و گل های گلخانه ای تا گلهای وحشی ِ اهلی شده ی باغ برای چشمانش بستر نوازش بود. تند و چابک بود در ذهن، ولی خاموش و صبور و گاهی حاضرجواب، حضور او مثل روحی مطبوع يا دودی دلپسند بود که آدمی را در آغوش می گرفت.
از قرارِ چند سال پيش می گفتم، تلفن زد و گفت آقا زودتر بيا باغ! زودتر رفتم. وقتی به باغ رسيدم او هم تازه رسيده بود، گفت که از رخ زيبايی پاهايش لرزيده و سست شده. گفت که زيبايی تنها چيزی ست که او را از پا در می آورد، تا رويين تنش کند! بعد از اينکه يک بار در حاشيه بدور باغ گشتيم گفت حالا بريم. و ما رفتيم. وقتی به آنجا رسيديم شب هم رسيده بود، آنجا دانشگاه سربٌن بود. با شاهرخ به کافه تريا دانشگاه رفتيم قهوه ی نوشيديم شاهرخ به قول خودش قرارکی با کريستيان ژامبه داشت ... وقتی قرارشان تمام شد و حرفهايشان زده با هم برگشتيم، از من پرسيد : آيا هانری کربن را خوانده ای گفتم : نه همه را کمی، ولی نبش قبری و نبش قبرهايی ست، خوب کاری ست ولی کار خوبی نيست و او گفت عجب! آنروزها همسايه بوديم و نه چندان دور. و اين ترجمه برای آن روز و شب.
نوشته کريستيان ژامبه* در لوموند 21 آوريل 2005 صفحه 27
برگردان از فرانسه به پارسی: هرموز کِی
شاهرخ مسکوب در پاريس درگذشت
شاهرخ مسکوب يکی از بزرگترين و پرهيزکارترين روشنفکران ايرانی در دوازدهم آوريل در پاريس در گذشت.
او در 1925 در شمال ايران بدنيا آمده بود و کودکيش را در اصفهان زيسته ، و در تهران ادبيات و حقوق خوانده بود و آنگاه ادبيات پارسی درس داده بود و چند حرفه ديگر.
او کمونيست بود، در حزب توده مبارزه می کرد، و سپس زندانی شده بود، و با شجاعتی سترگ در برابر قدرت ايستاده بود و زمانی که شوروی ها به مجارستان و به گزارش افشاگرانه خرشچف یورش برنده بودند از کمونيستها هم بريده بود. شاهرخ مسکوب به ارزشهای ايران باستان در زمينه عدالت وابسته بود، عدالتی که آنرا با اخلاق آنتيگون در می آميخت.
او که ديگر هيچ باوری به دستگاه سياست انقلابی نداشت، عاشق و بی قرار آزادی، ضد دخالت دين در سياست بود، با اينهمه دل در گرو ميهنش داشت. او ايران را در سال 1979 برای زيستن در پاريس و تا روز مرگش ترک کرده بود.
از سال 1957 تا 1968 ترجمه هايی را از تراژدی های يونان به پارسی منتشر کرده بود. او خواننده آثار توماس مان و يا مارسل پروست بود که آنها را در روشنگری ادبيات کلاسيک ايران بکار می گرفت، و ارزشهای شاهنامه فردوسی را می کاويد، مقدمه ای بر رستم و اسفنديار در 1964، سوگ سياوش در 1972 و تن پهلوان و روان خردمند در 1996 زاييده آن کاوش است.
در 1979 در کوی دوست را منتشر کرد. معنويت رو به رشد او در خواب و خاموشی (1994) و سفر در خواب (1998 ) تجلی می کند. هويت ايرانی و زبان فارسی در 1995 نشان می دهد که شاهرخ مسکوب از آن نسلی ست که خواهان جانشينی توليد ادبی ست بر غير ممکن سياسی. بنا بر اين، طبق نظر او، مقاومتی در مقوله ی زبان موجود است، که نخستين نمونه آن بازـ زايی (رنسانس) زبان پارسی ست پس از تسخير اسلامی.
شاهرخ مسکوب همهنگام فروغ فرخزاد، کسروی، شاملو، سپهری، و فرهيخته ای چون صفا، دوست یوسف اسحاق پور و داريوش شايگان، و هم دوست همه کسانی بود که در پی غنی سازی و احيای قدرت زاينده ی کهن ترين ارزش هايی بودند برای ساخت آينده. همانند کارهای ديگرش ، «روزنامه» اش، روزها در راه، منتظر ترجمه است. يک تريلوژی با عنوان: رفتن، ماندن، بازگشتن نزد انتشارات آکت سود آماده می شود.
مسکوب خوشآهنگی و تحرير و تلفظ لطيف واژه گان و روح زبان پارسی را به من نمودار کرد. او قدرت کشف صور جاودانه و جهانی را در ريزه کاريهای يک چکامه يا در لابلای صفحه ای از يک نثر داشت. او قادر بود نا محتمل ترين پيوندها را بين هزاره های تمدن گذشته و فضای امروز برقرار کند . در حضور او موضوع هايی از انديشه ی ايرانی چون درد، عشق، اميد و طنز تبديل به احساساتی آنی می شدند.
چند روز پيش از مرگ، شاهرخ مسکوب در برابر برگنوشته ای از سده هفدهم در شهر عزيزش اصفهان سرشار شوق و شور شده بود، صفحه ای که در آن فلسفه ای دشوار و مبهم به ناگاه با ده بيت شعر از رومی و بيست خط ترجمه از يونانی واضح و روشن می شود. و از جايگاه اين همه شوق و شور خردمندانه، او به جاودانگی نگاه می کرد و لذت می برد. او تجسم مهمان نوازی بود، او کسی که خود تبعيد را می زيست.
-----------------------------
* کريستيان ژامبه
در سال 1949 در الجزيره بدنيا آمد. دبير دبيرستان ژول فری، استاد اسلام شناسی و فلسفه اسلامی در دبستان عالی اقتصاد در پاريس، پس از آن استاد فلسفه اسلامی در بخش ايران شناسی دانشگاه سُربن 3 پاريس است. او به زبانهای فرانسه ، پارسی، عربی، لاتين، و یونانی سخن می گويد. او همچنين مدير مجموعه ای ست زير عنوان « اسلام روحانی » نزد انتشارات ورديه.