دوشنبه 23 خرداد 1384

این قصابی است یا انتشاراتی! مسعود کدخدایی

آیا ناشر یا کسی که حذف بخشی از نوشته‏های یک نویسنده را که بخشی از وجود اوست می‏پذیرد، با همین کارش این اجازه را به دیگرانی که در قدرت‏اند نمی‏دهد که بخشی از تفکر، تمایل، امیدها و در نتیجه بخشی از وجود خودش را هم حذف کنند؟

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

من تا چشمم به عنوان تازه‏ای از نویسنده‏هایی که دوستشان دارم بیفتد، فوری کتابشان را می‏خرم. چندی پیش عنوان تازه‏ی "مردان در برابر زنان" را از خانم شهرنوش پارسی‏پور دیدم و آن‏را به عنوان کتابی جدید خریدم.
کتاب را گرفتم و آمدم خانه و خوش‏حال و خندان آن‏را باز کردم و خواندم:
"نشستن روی مبل، تکیه دادن به مبل، خیره شدن به زیلو، توجه داشتن به سوختگی موکت زیر زیلو. بلاهت تداوم تمام این حرکتها در روز و شب.
از پنجره می‏شود دید که بیرون بادمی‏آید. تقریبأ همیشه بیرون....."
جمله‏ها آشنا بودند و آن تنهایي و حزنی که جمله‏ی "توجه داشتن به سوختگی موکت زیر زیلو" برایم با خودش ‏آورده بود، هنوز با من بود. هر چه جلوتر می‏رفتم بیشتر مطمئن می‏شدم که این کتاب را پیش‏تر هم خوانده‏ام. پشت و روی جلد را به‏دقت نگاه کردم، شناسنامه‏ی کتاب را از نظر گذراندم، چشمهایم را مالیدم و عنوانش را دوباره خواندم و دیدم که به ظاهر همه‏چیز آن تازه است الا جمله‏هایش!
رفتم و باقی کتابهای خانم شهرنوش پارسی‏پور را ورق زدم و کتابی را که خوانده بودم پیدا کردم.
اول شما هم به این چیزهایی که من دیدم نگاه کنید تا بعد برویم به‏سراغ باقی قضایا.
کتاب تازه‏ای که خریدم این بود:

مردان در برابر زنان
شهرنوش پارسی‏پور
طراحی و صفحه‏آرایی: گروه طراحی صدف
چاپ اول: بهار 83 / 1100 نسخه / 304 صفحه / 2300 تومان
شابک: 7-55-5564-964
حق چاپ محفوظ و متعلق به نشر شیرین است

اما کتابی که همه‏ی جمله‏های این کتاب و نیز جمله‏های خیلی زیادتری هم تویش بود و پیشترها آن‏را خوانده بودم این بود:

ماجراهای ساده و کوچک روح درخت
شهرنوش پارسی‏پور
نشر باران، سوئد
چاپ اول، 1378، 1999
طرح جلد: فاطمه دادگر
ISBN: 91-88297-18-7

باور می‏کنید که این دو شناسنامه مربوط به یک کتاب باشند؟ آن‏هم در صورتی‏که کتاب چاپِ ایران بر روی کاغذ کاهی و در 303 صفحه به چاپ رسیده و کتاب چاپ خارج بر روی کاغذ فرد اعلا و در 215 صفحه؟

وقتی از تعجبهای ظاهر کار فارغ شدم، تازه دچار تعجبهای باطن کار شدم.
در کتاب چاپ خارج مقدمه‏ای هست که می‏گوید کتاب در سال 1356 نوشته شده و در تابستان سال بعد که سال انقلاب اسلامی باشد آماده‏ی چاپ بوده که دیگر چاپ نمی‏شود و می‏ماند تا آن‏که خانم شهرنوش پارسی‏پور بروند زندان جمهوری اسلامی و یک دوره آن‏جا باشند و بعد کتاب زنان بدون مردان را منتشر کنند و باز هم بروند به زندان جمهوری لسلامی و پس از آن غربت نشین شوند و پس از بیشتر از بیست سال دوباره کتاب را مرور کنند و آن‏را در سوئد به چاپ بسپارند.

در کتاب چاپ ایران این مقدمه مشمول حذف گردیده است.

در صفحه‏ی 37 کتابِ چاپ خارج راوی داستان که مست است، در دل شب یک دختر نوزده ساله را که او هم مست و پاتیل است از مهمانی برمی‏دارد و با خودش به خانه می‏برد. او خیال می‏کند که این دختر نوزده سال و سه ماهه حیف است که جنده باشد و نمی‏داند که با او چه‏کار کند. اما وقتی می‏بیند که دختر لخت شده و زیر لحاف منتظر اوست، از "ابلهی" دست بر می‏دارد و زیر لحاف می‏رود و با دختر که "تسلیم محض" است وارد عمل جنسی می‏شود که در میانه‏‏ی کار متوجه می‏شود که گویا دختر در عذاب است و سخت منتظر پایان کار. پس از آن می‏فهمد که دختر باکره بوده و تنها برای راحت شدن از مصیبتهای همان پرده‏ بوده که با او خوابیده است.
این بخش که پانزده صفحه است و شاید بتوان گفت بهترین بخش داستان است به‏کلی در چاپ ایران حذف شده است.
در صفحه‏ی 63 چاپ ایران نیز به‏جای "بکارتش را به من تقدیم کرده بود" سه عد نقطه مرقوم فرموده‏اند.
در چاپ سوئد در اولین ملاقاتِ راوی با دختر، پس از هم‏خوابگی، این جمله‏ها آورده شده است:
"گفتم:
- من خیلی نگرانم برای تو.
- چرا؟
- - اگر بچه‏ای چیزی بیاید خیلی وحشتناک می‏شود.
- - نمی‏آید.
- - چطوری نمی‏آید؟
- - قرار شد سوالهای بیخودی از هم نکنیم.
- گفتم:
- - ولی این به زندگی من مربوط است. سوال بیخودی نیست.
- - خب راههائی هست، نمی‏آید.
- دختر چطور می‏دانست راههائی هست؟ گویا تعجب مرا خوانده بود گفت:
- - ببین! من دو سال بود می‏خواستم از شرش راحت بشوم. پس خیلی بهش فکر کردم. بهمین سادگی.
- - خب...
- - بله، خب، حتما باید ماجرای عجیبی باشد؟ چرا نمی‏توانی فکر کنی یک دختر هم به این مسائل فکر می‏کد؟ این چیزها خیلی ساده است."

و اما به جای این‏ها در چاپ ایران چنین آمده است:
"گفتم:
- من خیلی نگرانم برای تو.
- - چرا؟
- - قرار شد سؤالهای بی‏خودی از هم نکنیم."

اما کار به این‏جاها ختم نمی‏شود!
در صفحه‏ی 64 چاپ سوئد دو پاراگراف هست که در آن راوی با دختر به خانه می‏روند و از خطهای نانوشته‏اش‏ می‏شود خواند که با هم از آن کارها می‏کنند و بعد دختر "با حوله‏ای که به دور خودش پیچیده بود" از حمام به اتاق می‏آید که این‏ها هیچ‏کدام در چاپ ایران نیستند و همان روز که جمعه هم هست وقتی آقای راوی توی کتاب سوئد است می‏گوید:
"ما تا ظهر در رختخواب بودیم" و وقتی با چاپ جدیدش به ایران می‏رود می‏گوید:
"تا ظهر در رختخواب بودم".

34 سطر از صفحه‏ی 110 و 111 چاپ سوئد که شرح هم‏خوابگی راوی و دختر است نیز در سَفر کتاب از اروپا تا به ایران از میان رفته است.

خیلی جالب است که هر جا صحبت از رخت‏خواب و تخت‏خواب بوده از توی کتاب درش آورده‏اند. برای نمونه توی صفحه‏ی 116 چاپ خارج اینها حذف شده:
"چیچینی (دوست دختر 19 ساله‏ی راوی) گوشی را گذاشته بود. گفتم:
- چیچینی تو همان رختخواب قدیمی بخوابیم.
- یادم رفته بود رختخواب را به کارگرها ببخشم و حالا خوشحال بودم. دلم می‏خواست تخت را با ملافه‏های نو افتتاح کنم. باید هر چه زودتر به شمسی تلفن می‏کردم. اما جلوی چیچینی نمی‏شد."
مسئولان قیچی به‏دست "نشر شیرین" یا اداره‏ی سانسور، بوسه، این طبیعی‏ترین حرکت انسانی را برای ابراز عشق و محبت برنتافته و از کتاب درآورده‏اند. وقتی که راوی را در چاپ سوئد داریم، توی صفحه‏ی 123 زمانی که می‏خواهد دختر را راهی "اسفهان" کند، او را می‏بوسد، اما وقتی همین راوی توی کتاب چاپ تهران است، هنگام روانه کردن دختر به "اصفهان" در صفحه‏ی 161 هیچ کاری انجام نمی‏دهد و نیز در صفحه‏ی 148 سوئدی، شمسی اول لخت می‏شود و بعد لباس خواب می‏پوشد، اما در ورسیون ایرانی فقط لباس خواب می‏پوشد. و تازه نمی‏دانم چه‏طور می‏شود که نویسنده در کتاب چاپ سوئدش می‏نویسد "اسفهان" اما ناشرش در تهران می‏نویسد "اصفهان".
- البته چیزهای دیگری هم توی راه سوئد- ایران و در این فاصله‏ی پنج ساله تغییر می‏کنند. برای نمونه " بتری" می‏شود " بطری"، " فاحشه" و "جنده" می‏شوند "فاسد" و "آبجو" هم می‏شود " ماءالشعیر" .
- بگذارید با هم این جمله را از صفحه‏ی 215 ایرانی بخوانیم:
- "به موهایش سنجاق زده بود در دو طرف و گوشهای کوچکش پیدا بود. رفتم به طرفش. دختر مقاومت می‏کرد و خودش را کنار می‏کشید."
- با خواندن این جمله‏ها چنین به نظر می‏رسد که داریم یک کتاب جنایی می‏خوانیم و تجاوزی در کار است و گویا راوی می‏خواهد به‏زور با دختر کاری بکند که او از آن واهمه دارد.
- اما در چاپ سوئد این جمله چنین است:
- "به موهایش سنجاق زده بود در دو طرف و گوشهای کوچکش پیدا بود. دلم می‏خواست گوشهایش را ببوسم. رفتم به طرفش. بغلش کردم و گوش راستش را بوسیدم. دختر مقاومت می‏کرد و خودش را کنار می‏کشید."
- که در این‏جا نه تجاوز، که نوعی "عدم تمایل" از سوی دختر در میان است.
در چاپ سوئدی از صفحه‏ی 172 تا 175 بخشی است که از نوزده سالگی تا بیست و دو سالگی راوی و چگونگی اولین هم‏خوابگی‏اش با یک فاحشه سخن به میان آورده است که مقایسه‏ای است بین خودش و آن دختر نوزده ساله و مقایسه‏ای است شاید میان دست‏رسی مردان به جنس مخالف به هنگام بلوغ و لزوم دست شستن زنان از میل طبیعی‏اشان به جنس مخالف در این هنگام که البته این بخش را هم قیچی بریده است.
در صفحه‏ی 185 سوئدی جایی هست که راوی با دوستش حسین در باره‏ی چگونگی زحمتهایی که شمسی برای حسین کشیده صحبت می‏کند و به این‏جا می‏رسند ‏که حسین معذب وجدان چگونه می‏تواند یا می‏توانسته خوبیهای شمسی را تلافی کند که این اعتراض راوی به حسین که باید در صفحه‏ی 251 چاپ ایران می‏آمد، حذف شده‏ است. جمله این است:
"- چرا سعی نکردی باهاش دوست بشوی؟ چرا سعی نکردی او را ببوسی؟ چرا حتی سعی نکردی پیشروی بیشتری بکنی؟"
باقی همین صفحه‏ی 185 سوئدی و چند سطر از صفحه‏ی بعدی آن هم که بحثی است کلی در باره‏ی رابطه‏ی زن و مرد و اصلن هم سکسی نیست با قیچی رفته است.
در صفحه‏ی 186 سوئدی هم این جمله‏هایی که زیرشان خط کشیده شده موجود بوده‏اند که در چاپ ایرانی "یادشان رفته" آنها را بنویسند. بد نیست ‏که بار اول همه‏ی جمله‏ها را همان‏طور که در چاپ سوئد آمده، یعنی بدون توجه به خط‏های زیر واژه‏ها خواند، و بار دوم تنها آنهایی را که زیرشان خطی کشیده نشده و چنین بی یال و دم و اشکم از زیر قیچی "نشر شیرین" بیرون جسته‏اند، و بار سوم فقط جمله‏های زیر خط‏دار را.
راوی می‏گوید:
"چرا همینطور است. اگر نیست پس چرا با او نخوابیدی؟
حسین بلند شد. دست چپش را به میز تکیه داده بود و می‏لرزید. گفت:
- - آخر مرد، این زن دوتا بچه دارد.
- - دارد، اما شوهر هم دارد؟
- - خب باید شوهر پیدا کند.
- - اگر نخواهد پیدا کند؟ اگر نخواهد برای بچه‏هایش آقا بالاسر درست کند چی؟ آنوقت چکار باید بکند؟ برود خودش را لای در بگذارد؟ یا برود خود ارضائی بکند؟"
- حسین همانطور که می‏لرزید آمده بود طرف من. می‏خواست دستهای مرا بگیرد و با من صحبت کند. همیشه همینطور بود. ناگهان شانه‏های آدم را می‏گرفت و شروع می‏کرد به حرف زدن، تند، صریح و مستقیم. بدون هیچ افت و خیزی در کلام. یکنواخت و جاری. همانند آبشار. آنوقت آدم زیر بار کلماتش خرد می‏شد. اما این بار می‏خواستم مقاومت کنم.
- آمده بود مقابلم. با دست راستش بازوی چپم را گرفته بود گفت:
- - نه آقا، نه. باید برود یک عشق واقعی پیدا کند.
- - آخر مرد حسابی از کجا برود یک عشق واقعی پیدا کند؟ مگر عشق را در بازار می‏فروشند؟ تو چرا به مصالحه عقیده نداری. گاهی باید با روزگار مصلحه کرد.
- حال من بازوی چپ او را گرفته بودم و همانطور بردمش و نشاندمش روی مبل. گفتم:
- - حالا گیریم حق با تو. باید برود عشق پیدا کند. اما اگر پیدا نکند چی؟ مثلا بیست سال بگردد و پیدا نکند؟ هرجا برود توسری بخورد. سرش کلاه برود. بعد چی؟
- - آنوقت متوجه می‏شود که باید نظم را عوض کند.
- حرف در حرف درست بود. اما مسلم بود برای من که او به چیزی، به یک چیز کوچک توجه ندارد: ضعف آدمیزاد. ضعف طبیعی آدمیزاد. پرسیدم:
- - و سرکار می‏فرمائید برود نظم را عوض کند؟
- - بله.
- - یعنی بشود سرباز بشریت؟
- - اگر از این اصطلاح خوشت می‏آید.
- - آنوقت بچه‏های لعنتیش را چه کسی نگاه دارد؟
- - دوتا فدای همه.
- - و جان دلم سرباز و جنده همیشه با هم راه می‏روند.
- - این سرباز با آن سرباز فرق دارد.
- خندیدم. گفتم:
- - بزند به کوه و هرر روز یک کاسه برنج بخورد؟ نه؟
- - اگر لازم است.
- بهم نگاه می‏کردیم. مدتها بهم نگاه می‏کردیم. هیچیک خیال نداشتیم چشم بدزدیم."

اما شاید همه‏ی این حذفها به‏خاطر "اخلاق" بوده، چون این‏ پایین هم که اسم چاقو برده شده آن را حذف کرده‏اند، آخر نه این‏که جمهوری عزیز و ناز اسلامی و برپای دارندگانش که امثال همین "نشر شیرین" باشند خشونت دوست ندارند! برای همین هر نویسنده‏ی بی تربیتی که اسم چاقو و این‏جور چیزها را ببرد، آن‏را از نوشته‏اش بر می‏دارند تا یادش بماند و دیگر از این کارها نکند. ببینید که این جمله‏های زیر خط‏‏دار که در صفحه‏ی 194 سوئدی بوده از چشم بچه‏های خوب و ناز نازی ایران دور نگهداشته شده که خدا نکرده بی‏ادب و خشن بار نیایند:
"رفتم به دستشوئی. کافی بود که در گنجه را باز کنم و چاقو را در بیاورم. آنوقت کار تمام می‏شد. اما بعد ریش تراشیدم."
در جمله‏ی زیر هم، این دو کلمه که زیرشان خط کشیده شده به احتمال زیاد چون به اخلاق آنهایی که چشمشان کور است و گوششان کر و از آن‏همه دختران و پسران خیابانی و صیغه‏های تاق و جفت توی ایران بی‏خبرند لطمه می‏زده، دور انداخته شده‏اند:
"رفتم به اتاق خواب و لخت شدم. رفتم به حمام و دوش آب‏داغ را باز کردم و مدتها زیر دوش ایستادم. بعد آمدم بیرون و حوله را دور خودم پیچیدم. حالم بهتر شده بود. همانطور به اتاق خواب آمدم. دختر ساکت آمده بود و روی تخت حسین نشسته بود."
نکند جمهوری اسلامی که حالا دیگر می‏تواند بمب اتمی هم بسازد رُبوتی برای وزارت سانسورش اختراع کرده که به‏طور خودکار هر جا کلمه‏های لخت و خواب و رخت را نزدیک به‏هم ببیند حذفشان می‏کند! یا شاید هم این خود "نشر شیرین" است که برای خودشیرینی کلمه‏هایی را که شاید سانسورچی رسمی هم بتواند ندیده بگیرد، ندیده نمی‏گیرد.
ما که خیلی سال است ایران نرفته‏ایم، اما فکر می‏کنم آن‏جا برای خریدن عرق می‏روند "دکه".
توی صفحه‏ی 213 سوئدی نوشته بوده:
"رفتم به یک عرق فروشی" که در چاپ ایرانش شده:
"رفتم به یک دکه".
جالب است که دو خط پایین‏تر راوی از "دکه" که همان "عرق فروشی" باشد در می‏آید و به "بار" می‏رود که تا صبح بنوشد و از خود بی‏خود شود، اما چون آخر کتاب بوده، دیگر سانسورچی "نشر شیرین" یا از خستگی آن‏ کلمه را ندیده و یا شاید هم نفهمیده که توی بار چه‏کار می‏کنند!

راستی چرا و چگونه یک مؤسسه‏ی فرهنگی مانند یک انتشاراتی دست به چنین کاری می‏زند؟
آیا محتاج پول این 1100 نسخه بوده است؟
آیا لوله‏ی اسلحه را زیر چانه‏اش گذاشته و گفته بوده‏اند که اگر آن را اول مُثله و بعد چاپ نکند او را می‏کشند؟
نکند که این "قیچی‏دار" یا "قیچی‏داران" نشر شیرین به نظر خودشان منّت هم سر خانم پارسی‏پور گذاشته‏اند که توانسته‏اند با قلع و قمع صفحه‏ها و جمله‏های کتابش آن را مورد پسند سانسورچیان حرفه‏ای قرار دهند؟
یا نکند به خیال خودشان به اداره‏ی سانسور بیلاخ داده‏ و خواسته‏اند که در رقابت با آنها نشان بدهند که از آنها "برّاتر" هم هستند؟
و اگر این خود "نشر شیرین " نبوده که دست به قیچی برده و همه‏ی گند و گناه‏ها به گردن وزارت ارشاد است، آیا بهتر نبود که این "ارگان فرهنگی" از بیخ از خیر چاپ این کتاب مسخ و مثله شده می‏گذشت تا به لعنت ابدی خوانندگانش گرفتار نشود؟
و سرانجام اگر کسی به خودش و کارش احترام بگذارد و یک جو شخصیت داشته باشد آیا می‏تواند چنین در حق دیگری بی‏حرمتی بکند؟
و آیا ناشر یا کسی که حذف بخشی از نوشته‏های یک نویسنده را که بخشی از وجود اوست می‏پذیرد، با همین کارش این اجازه را به دیگرانی که در قدرت‏اند نمی‏دهد که بخشی از تفکر، تمایل، امیدها و در نتیجه بخشی از وجود خودش را هم حذف کنند؟ و این کسی که امروز در برابر حذف نوشته‏های یک نویسنده سکوت می‏کند همان نیست که فردا در برابر حذف یک اندیشه ساکت می‏ماند و پس‏فردا در برابر حذف یک انسان اندیشه‏ورز و پسین فردا در برابر حذف یک گروه دگراندیش؟
گردن گذاشتن به حذف یعنی پذیرفتن سخن نگفتن و خود را نشان ندادن که اینها شخص را بیمار می‏کند و اگر تعداد زیادی در جامعه بیمار باشند کل جامعه بیمار می‏شود و یک جامعه‏ی بیمار یک دولت بیمار می‏طلبد و ترکیب یک جامعه و یک دولت بیمار هم یک کشور بیمار می‏سازد و هنگامی که کل یک کشور بیمار باشد، بیمار بودن یک انتشاراتی هم در آن چندان تعجبی بر نمی‏انگیزد.

دنبالک:
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/24368

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'این قصابی است یا انتشاراتی! مسعود کدخدایی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016